مادر می‌گفت: گاهی صدیقه‌زهرا شلوارش را روی پاهایش می‌کشید تا مثل پدر باشد! می‌گفت پاهایم بهشت رفته‌اند...

گروه جهاد و مقاومت مشرق - زمستان سال 92 به دیدنش رفتیم. اولین دیدار ما در بیمارستان بقیه الله بود، طبقه دهم، بخش دیالیز. گویا 4-5 روز از هفته مهمان این بخش است، انگار که بخشی از محل زندگی او شده بود. جدای از آن، هر ماه بستری می‌شد. جمع‌شدن آب ریه از طرفی، فشار خون، قند خون و ... هر کدام قصه‌ای جداگانه بود و بهانه‌ای برای رفتن به خانه دوم یا همان بیمارستان!

ساعت‌های بیمارستان، پرستار همراهی‌اش می‌کرد. 2 فرزند دوقلوی دختر و پسر زمانی برای همسر باقی‌ نمی‌گذاشت تا با او بیاید. ساعتی در بیمارستان ماندیم که البته تنها صرف احوال‌پرسی شد. پرستار همراه توضیح داد که حس شنوایی او هم مشکل دارد. راهی خانه‌اش شدیم که تا برگشت او به خانه، با همسر صحبت را آغاز کنیم.

«رحمت‌ الله ابوالقاسمی یزدی»، جانباز 70 درصد دفاع مقدس، در گوشه‌ای از شهر تهران صاحب‌خانه و میزبان ما بود. طبقه 3 یا 4 بود گمانم، با آسانسوری کوچک که ویلچر به زحمت در آن جاگیر می‌شد!

آنچه خواهید دید، ماحصل گفتگوی ما با «زینب سلیمی» همسر این جانباز سرافراز بود که البته در حضور خود او انجام شد. و البته چند جمله کوتاه از پرستار او. هرچند «آقا رحمت» به دلیل مشکلات شنوایی کمتر همراهی می‌کرد؛ حرف‌هایمان را نمی‌شنید شاید...

بنا بود مصاحبه‌ برای روز تولدش کار شود. همکار عکاسم اما دغدغه شیرین‌تری داشت. قرار بود مستند ویژه‌ای از زندگی او تهیه کند که ... مستند او ناتمام ماند و حال باید برای سالگرد شهادتش خاطراتمان را مرور کنیم...

*نماز خواندن بلدی؟

پرستارش می‌گفت «اگر نماز خواندن ما را نبیند، اجازه نمی‌دهد کمک‌اش کنیم... اصلاً اجازه نمی‌دهد نزدیک او بمانیم! به‌یاد دارم اوایل یک‌بار طاقت نیاورد و به من گفت «تو اصلاً نماز خواندن بلد هستی؟» برایش توضیح دادم که مکبر و قاری قرآن مدرسه بوده‌ام و ... کمی خیالش راحت شده بود انگار... حالا دیگر تا حدی مرا قبول کرده بود...»

 

 

*همسرم انجام دهد

پرستار ادامه داد: «اصرار داشت همسرش همراهی‌اش کند و کارهای شخصی او را انجام دهد. به من دیر عادت کرد و هرچقدر هم که توضیح می‌دادم که کار من همین است و برای انجام آن حقوق می‌گیرم، کمتر نتیجه می‌‌داد و اغلب راضی‌اش نمی‌کرد. عملی کردن این خواسته با وجود 2 کوچولوی دوقلو تا حدی امکان‌‌پذیر نبود...»

حق با پرستار بود. زینب خانم هم حرف‌ها را تأیید می‌کرد. دوقلوها 2 ساله بودند که دیدیم‌شان... از سروکول همه بالا می‌رفتند... با اینکه زمان نسبتاً طولانی کنار این خانواده بودیم اما بیشترین زمان مادر صرف دوقلوها شد.  

 

*مشکلات زندگی جانباز

ازدواج با جانباز جزء رویاهای «زینب» بود. دوستانش می‌دانستند. در 27 سالگی به خواسته‌اش رسید. رفقای دو طرف واسطه و معرف بودند، «زینب» متولد سال 53 که 9 سال با آقا رحمت اختلاف سن داشت. برادر زینب هم جانباز 50 درصد بود که دیدن مشکلات او مخالفت‌ها را برای ازدواجش را بیشتر می‌کرد. با این وجود جز آرزوهایش زندگی با جانباز بود... مادر اما راضی نمی‌شد رنج دوباره را... «دوستانم خواسته‌ام را می‌دانستند و مشکلات پیش‌رو را. با چندین و چند واسطه، آقا رحمت به من معرفی شد. فاطمیه سال 88 برای نخستین‌بار یکدیگر را دیدیم... یک-دو روزه عقد کردیم و تقریباً طی دو هفته زندگی را شروع کردیم، با جشنی کوتاه و مراسمی مختصر، بدون حضور مادر...»

 

 

*جانباز سرحال

مرد زندگی زینب، جانباز 70 درصد بود اما بسیار سرحال و سرزنده. با پدرش به خواستگاری آمد. مرد پرکار، فعال و سرحال. حتی سال‌های اول، تمام خریدهای خانه به عهده او بود.

«باوجود جانبازی پایش، اهل پیاده‌روی بود. مثلاً با اینکه اتاق آقا رحمت در طبقه 13 وزارت جهاد کشاورزی در میدان فاطمی قرار داشت، اگر آسانسور قطع بود برای نماز جماعت با عصا از راه‌پله‌ها پایین می‌آمد و دوباره از همان مسیر به اتاقش برمی‌گشت... اصلاً اهل یک‌جا نشستن نبود.

همه چیز عالی بود تا مهر ماه سال 90 که کلیه‌هایش از کار افتاد و به دیالیز رسید. طی چند روز بعد از آن روحیه‌اش را کاملاً‌ از دست داد. کسی که نماز جماعتش ترک نمی‌شد، به واسطه این مشکل، تا یک‌سال حتی به محل کار هم نرفت!»

*جشن تولد همسرم

«روند کسالت و از دست دادن روحیه‌اش تا اوایل سال 92 ادامه داشت... باید کاری می‌کردم که حال روحی‌اش بهتر شود. 21 مهر سال 91 و 92 تمامی دوستان قدیمی و جدید‌ش را به بهانه تولد آقا رحمت دعوت کردم... هم‌صحبتی با دیگران به وضوح اثر مطلوب در روحیه ضعیف‌ شده‌اش داشت.

یکی از دوستانش هم برای سفر ما را به اطراف تهران می‌برد. آن سفر کوتاه هم حسابی سرحال‌ش می‌آورد.

جان آقا رحمت به روحیه‌اش وابسته بود و چقدر تلاش کردم حداقل دوستانش بعد از مراسم‌های تولد و ... زمانی برای او بگذارند و فراموشش نکنند، اما فراموش کردند مثل همیشه...»

 

 

*ترس از تنهایی

«بچه‌ها از صبح تا حدود ساعت 14 پرستار داشتند. از صبح باید به کارهای خانه رسیدگی می‌کردم و البته امورات بیرون از خانه، بانک، خریدهای مختلف، داروهای آقا رحمت و...»

«استرس‌ها به قلبم فشار آورده و آرتروز مزید بر علت شده بود. نگرانی‌ام این بود که اگر من هم از پا بیفتم چه اتفاقی می‌افتد؟ طی حدود 2 سال ‌و نیم، حتی باید او را بغل می‌گرفتم و به دستشویی می‌بردم...

با کمک همسر خواهر آقا رحمت، تصمیم گرفتیم در صورت امکان پرستار شبانه‌روزی داشته باشد... هرچه بیماری‌اش شدت می‌گرفت، وابستگی‌اش هم به من بیشتر می‌شود و دائماً ‌نگران این بود که من هم او را تنها بگذارم... دلش می‌خواست کسی با او حرف بزند و با وجود بچه‌ها معمولاً ‌نمی‌توانستم زمان زیادی را برای او اختصاص دهم...»

 

*بدون هیچ کمکی

«بچه‌ها آن زمان 6-7 ماهه بودند و سختی بیماری آقا رحمت با وجود بچه‌ها مضاعف می‌شد. بخصوص اوایل بیماری که هر ماه بخاطر کنترل فشار خون، آب‌آوردن ریه و ... در بیمارستان بستری می‌شد رسیدگی به او جدی‌تر بود. کلیه پیوندی نیاز به مصرف آب بسیار زیاد دارد و از طرفی فرد دیالیزی می‌تواند نهایت روزی 2 لیوان آب استفاده کند! اینکه یک‌مرتبه آب را از او بگیرم، کار بسیار سختی بود... بماند که چقدر بخاطر آب بحث و جدل داشتیم! حالا دیگر آب زیاد به ریه‌هایش هم به دلیل آب‌آوردگی، آسیب می‌رساند و به تبع آن شاید قلب...

حالا دیگر تقریباً آقا رحمت زمین‌گیر شده بود و باید همزمان به او و دوقلوهای 6 ماهه رسیدگی می‌کردم بدون هیچ کمکی!»

 

 

*حق پرستاری

«بعد از جانبازی و عفونت پاها، آنقدر آنتی‌بیوتیک قوی مصرف کرد که عصب شنوایی را از دست داد و پس از مدتی کلیه هم از کار افتاد. بنیاد قائل به این نبود که از دست‌رفتن کلیه‌ها از عوارض جانبازی است. قائم مقام بنیاد گفته بود او دیابت دارد و به همین دلیل کلیه‌هایش از کار افتاد... یادم هست به آن مسئول بنیاد گفتم «افراد زیادی بودند که با وجود سلامت کامل جبهه نرفتند و همسرم با داشتن دیابت در جنگ حاضر شد...» چون همسرم در جهاد کشاورزی شاغل بود، بنیاد تنها حق پرستاری به من می‌داد.

بعد از کارافتادگی کامل کلیه، تنها برای یک سال پرستار دادند که هر روز همسرم را از ساعت 11 صبح برای دیالیز به بیمارستان می‌برد و برمی‌گرداند. آن هم با واسطه دوستان هماهنگ شد... بعد از آن دیگر هزینه‌های پرستار را خودمان می‌دادیم تا همین کار را انجام دهد. هزینه‌های درمانی آقا رحمت بسیار بالا بود...‌»

*گروه نماز جمعه

«از زمان جنگ تا زمانی‌که هنوز بچه‌ها کوچک‌تر بودند، نماز جمعه آقا رحمت ترک نشد. کالسکه بچه‌ها، ویلچر آقا و من، گروه خانوادگی ما برای رفتن به نماز جمعه بود!»

 

*یادگار کربلای 5

«دانشجوی جغرافیای دانشگاه تهران که بسیجی به جبهه رفت، در تیپ ذوالفقار توپخانه مشغول به خدمت شد. در کربلای 5 پاهایش جانباز شد که به علت عفونت زیاد، بعد از اعزام به آلمان پاهایش را قطع کردند. گفته بودند در ایران کاری از دست ما بر نمی‌آید...

آقا رحمت با اصابت خمپاره جانباز شده بود. بیشتر از این برایم از جانبازی‌اش نگفت... با اینکه دوره‌های ثبت خاطرات را طی کرده بودم اما او اهل حرف زدن از جنگ‌آوری‌هایش نبود...»

*نویسندگی

"مقاله نامه دانش بومی توسعه پایدار کشاورزی، روستایی و عشایری" نام کتابی بود که آقا رحمت جمع‌آوری کرده بود. به گمانم به پیشنهاد خودش همسرش برای ما آورد تا نشانمان دهد. کتابی که آذرماه سال 89 توسط نشر آموزش کشاورزی به چاپ رسید.

*همه پزشک‌اند

اکنون که دوبار صدای ضبط شده آن شب را مرور می‌کنم، دلم برای خانه آنها تنگ می‌شود... صدای احوال‌پرسی آقا رحیم می‌آید. حال همکار عکاسم را می‌پرسد. با اینکه صبح در بیمارستان همدیگر را دیده‌ایم، یادش نمی‌آید... همسرش می‌گوید تصور می‌کند افرادی که بیمارستان هستند، همه پزشک‌اند...

*مثل پدر

مادر می‌گفت «گاهی صدیقه‌زهرا شلوارش را روی پاهایش می‌کشید تا مثل پدر باشد! می‌گفت پاهایم بهشت رفته‌اند... از من بارها سراغ پاهای پدرش را گرفته بود. به او گفته بودم آدم‌های بد بابا را اذیت کرده‌اند و بعد از آن پاهای بابا رفته‌اند بهشت...

آقا رحمت که به بیمارستان می‌رفت، بچه‌ها دائما می‌پرسیدند؛

-بابا کجا رفته؟

-چرا نمی‌آید؟

-دعا کنیم بابا زود بیاید...

با این حال وقتی برمی‌گشت زیاد نمی‌توانست با بچه‌ها بازی کند... درد داشت و بالارفتن بچه‌ها از سروکولش درد را خیلی زیاد می‌کرد. به حدی که گاهی فریاد می‌زد! اگر بچه‌ها نزدیک‌ نمی‌رفتند هم ناراحت می‌شد... دلش می‌خواست بازی کند با آنها اما نه خوب می‌شنید حرف‌هایشان را که با آنها هم‌کلام شود و نه توان داشت که بازی کند...»

*شادی بچه‌ها

شیطنت دوقلوها دیدنی‌ است آن روز 2 سال و نیم بودند و الآن نهایتاً 4 سال و نیم «امیرعباس و صدیقه‌زهرا»... کوچولو‌های متولد 10 اردیبهشت ماه. تقریباً زمینه تمام صدای مصاحبه، یا فریادهای شادی بچه‌هاست یا صدای اسباب‌بازی و باز کردن خوراکی‌هایشان. لحظه‌ای آرام نمی‌ماندند این 2 قلوهای زیبا... آنقدر که می‌دیدم همکار عکاسم برای از دست ندادن ثبت لحظه‌ای برخی عکس‌ها به سختی روی یک پا می‌ایستاد تا بچه‌ها با اسباب‌بازی‌هایشان دور او بچرخند و شاید لحظه‌ای در کادر دوربین نباشند!

 

*اگر زمان برگردد...

زینب اما با تمام فشار روحی هنوز از انتخابش راضی و خوشحال بود... می‌گفت «اگر زمان برگردد باز هم انتخابم همین است؛ همسر جانباز!»

*نخستین سالگرد شهادت

«رحمت‌الله ابوالقاسمی یزدی» جانباز 70 درصد دفاع مقدس که پس از 28 سال تحمل مجروحیت و دردهای ناشی از مشکلات جانبازی، 13 بهمن‌ ماه سال 93 به شهادت رسید و اعضای بدنش اهدا شد. پیکر مطهر او 15 بهمن‌ماه از مقابل وزارت کشاورزی تشییع و در قطعه 24 گلزار شهدای بهشت زهرا به خاک سپرده شد.

نخستین سالگرد این جانباز شهید، صبح پنجشنبه 15 بهمن ماه 94 بر سر گلزار او در بهشت‌زهرا و عصر همان روز از ساعت 15 تا 16:30 در مسجد امام حسن مجتبی (علیه السلام) واقع در بزرگراه نواب صفوی، خیابان بریانک غربی برگزار خواهد شد.

منبع: فارس