در جریان تبلیغات رسانه‌ای دولت عراق برای محکومیت ایران در استفاده و اجبار نوجوانان ایرانی در جبهه‌های جنگ؛ به همراه ۲۲ نفر دیگر از اسرای عملیات «الی بیت المقدس» دست به اعتصاب گروهی می‌زنند و دولت عراق را وادار به عقب نشینی می‌کنند.

گروه جهاد و مقاومت مشرق:  سال ۴۲ بود که «پیر جماران»، نوزادان در گهواره را سربازان خود لقب داد و طولی نکشید که آن نوزادان در دامن پرمهر مادرشان رشد یافتند و قد کشیدند تا در سال ۵۹ به یاری امام خویش لباس رزم بر تن کردند و آماده نبرد روانه میدانهای جنگ شدند تا از همه اعتقادات و باورهایشان دفاع کنند.

نوجوانانی با سن کم ، برای دفاع از آرمانهای اسلام به صف سپاهیان اسلام در آمدند . با تأسی به نوجوان کربلا؛ حضرت قاسم علیه السلام جنگیدند، جانبازی کردند، ولی حاضر نشدند جان دادن وطن را ببینند، در غربت به اسارت درآمدند، اما اسارت وطن را ندیدند و... .

دکتر حسین بهزادی یکی از نوجوانان کم سن و سال ایرانی در دوران جنگ بود که پس از اسارت توسط نیروهای بعث عراق به کمپ ۷ اردوگاه الرمادیه منتقل شد.

در جریان تبلیغات رسانه‌ای دولت عراق برای محکومیت ایران در استفاده و اجبار نوجوانان ایرانی در جبهه‌های جنگ؛ به همراه ۲۲ نفر دیگر از اسرای عملیات «الی بیت المقدس» دست به اعتصاب گروهی می‌زنند و دولت عراق را وادار به عقب نشینی می‌کنند.

نکته جالب توجه در گفت وگو با دکتر بهزادی، این بود که او برای جلوگیری از اتلاف وقت بیماران در میان مصاحبه، به معاینه بیماران می‌پرداخت.

بهزادی با گرامیداشت یاد و خاطره شهدای عملیات بیت‌المقدس؛ درباره خودش می‌گوید:

« نخستین روز از ماه خرداد سال ۴۳ در ماه محرم، سه روز به عاشورای حسینی، زاده شدم به همین سبب نامم شد حسین.»

سپس بی مقدمه از روزهای جنگ می‌گوید: هنگامی که جنگ تحمیلی آغاز شد من شانزده ساله بودم. شرایط ایجاب می‌کرد من لباس رزم بر تن کنم. پیش از جنگ عضو بسیج شدم تا بیشتر بتوانم به انقلاب کمک کنم. با آغاز جنگ به این فکر می‌کردم که اگر نروم و بیست سال دیگر فرزندم از من بپرسد چرا نرفتی، در جواب به او چه دارم که بگویم!»

و از روزهای اسارت خود نیز می‌گوید: «اسارت حضرت زینب(س) و کاروان اسرای کربلا برایم الگو و چراغ بود تا در لحظات سخت اسارت راه را گم نکنم.»

آزاده سرافراز بهزادی در اسارت و در اردوگاه عراق به همراه ۲۲ نفر از نوجوانان عملیات «الی بیت المقدس»، به محض آنکه پی بردند طعمه تبلیغاتی صدام حسین شده‌اند با دست زدن به اعتصاب جمعی توانستند بعثیان را اسیر خود سازند.

آقای بهزادی درباره این ماجرا می‌گوید: « پس از سه روز جابه‌جایی و سرگردانی از استخبارات و سلولهای سه گوش بغداد ما را به محلی دیگر منتقل کردند. به خاطر سن کم‌مان شایع کردند که صدام حسین قصد دارد به صورت یک طرفه ۲۳ اسیر کم سن و سال ایرانی و به تعبیر خودشان «طفلان ایرانی!» را به کشورشان بازگرداند.

همان طور که آگاهی دارید در نخستین روزهای جنگ، شمار اسرای ایرانی خیلی اندک بودند و یک اسیر ایرانی برای عراق اهمیت زیادی داشت. اما در اواخر جنگ و پس از پذیرش قطعنامه و توطئه‌های منافقین بود که شمار اسرای ایرانی به سرعت افزایش یافت. به همین سبب، این کار از عراق به دور بود که بخواهد ما را به کشورمان بازگرداند.

بهزادی در ادامه می‌گوید: در همین راستا، به هرکداممان یک دست لباس شخصی دادند و پس از تفتیش و بازرسی، به سالنی رفتیم و دور تا دور میزی نشستیم . در آنجا مترجم ایرانی اعلام کرد بسیار مؤدبانه و با احترام برخورد کنید. شخص مهمی قرار است با شما ملاقات داشته باشد. هجده نفر از بچه‌ها زخمی بودند و همه خسته و گرسنه بودیم؛ حال آنکه هیچ کداممان خبر نداشتیم که قرار است چه اتفاقی بیفتد. پس از گذشت دقایقی؛ فرش قرمزی پهن کردند و صدام وارد سالن شد. البته اکنون هم که دارم با شما صحبت می‌کنم یقین ندارم که او خود صدام بود یا بدلش!

مراسم به سرعت انجام شد. فیلم و عکس و تبلیغات و خبر بازگشت به ایران از طریق صلیب سرخ! آن هم از زبان صدام اعلام شد. این رخداد برایمان بهت آور و غیرقابل پذیرش بود. پس از پایان مراسم ما را به سلول بازگرداندند. از آنچه که اتفاق افتاده بود ناراحت بودیم و از اینکه نتوانسته بودیم جلوی تبلیغات را بگیریم، بشدت آزرده خاطر بودیم. یک ماه پس از عملیات رمضان به کمپ ۶ اردوگاه رمادیه منتقل شدیم. مدتی گذشت.

پیش از آغاز عملیات والفجر مقدماتی که در بهمن ماه ۶۱ انجام شد؛ بازهم زمزمه آزادی اطفال ایرانی در اردوگاه پیچید. این شنیده‌ها با مطالب روزنامه‌هایی که به اردوگاه می‌آوردند، تأیید می‌شد. به تکاپو افتادیم تا این بار دیگر اسیر تبلیغات نشویم. دست به کار شدیم و پس از انتقالمان به استخبارات، شماری شعار انگلیسی و فرانسوی یاد گرفتیم و حفظ کردیم. البته عراقی‌ها فهمیدند و دو سه نفر از بچه‌ها را بشدت زدند، اما باید مقاومت می‌کردیم، حتی اگر قرار شود در این راه جانمان را هم بدهیم.

به عراقی‌ها اعلام کردیم باید قانون ژنو درباره اسرا در قبال ما هم اجرا شود. آنها حرف ما را جدی نگرفتند.

اعلام کردیم حق ندارید لفظ «اطفال ایرانی» را برای ما به کار ببرید؛ باید ما را به حال خود واگذارید و همانند سایر اسیران ایرانی به اردوگاه منتقل شویم و هیچ تبلیغاتی از ما علیه ایران صورت نگیرد، اما آنها باز هم حرف ما را جدی نگرفتند.

و ما به امید خدا آنچه را که در سر داشتیم، پیاده کردیم. هنگام ناهار برایمان غذا آوردند نخوردیم. شام، آوردند، نخوردیم. صبح روز بعد صبحانه را هم نخوردیم. مسؤول ارشد عراقی به سلولمان آمد و از ما پرسید چه خبر است؟ ما اعلام کردیم تا پذیرش شرطهایمان غذا نمی‌خوریم و اعتصاب کرده‌ایم. مسؤولان عراقی بشدت آشفته شدند. تهدید کردند اگر اعتصابتان را نشکنید همه‌شما را می‌کشیم. پس چند نفر از بچه‌ها را بیرون بردند و شروع به زدن با کابل و باتوم کردند. بقیه بچه‌ها نیز اعتراض کردند که: «ما هم اعتصاب کرده‌ایم و ما را هم بزنید.» سربازان تعجب کردند و باورشان نمی‌شد، دوباره چند نفر دیگر را از جمله «مجید ضیغمی» که پایش هم شکسته بود، بیرون بردند و شروع به تنبیه کردند، اما این بار ما بودیم که باید حرف آخر را می‌زدیم.

چهار روز از اعتصاب می‌گذشت. شرایط سختی بود. چهار روز با آب سپری کردن سخت است، اما مقاومت می‌کردیم. روز چهارم سهمیه آبمان را هم قطع کردند. روز پنجم حال دو سه نفر از بچه‌ها به هم خورد و کارشان به بیمارستان کشید؛ اما غیرت بچه‌ها اجازه نداد حتی در بیمارستان هم اعتصاب را بشکنند. خبر به بغداد و حکومت عراق رسید. روز ششم یا هفتم اعتصاب بود که عراقی‌ها تسلیم ما شدند و عزتمندانه پس ازپذیرش شرایطمان به اردوگاه منتقل شدیم.»

در ادامه بهزادی از بازگشت به اردوگاه رمادیه پس از اعتصاب غذا می‌گوید:« در لحظه ورود به اردوگاه؛ اسرای حاضر در اردوگاه ما را نشناختند. باورشان نمی‌شد که ما همان ۲۳ نفر یک ماه قبل باشیم. بدنها بشدت لاغر و نحیف شده بود و چهره‌ها نیز سیاه و تکیده و از نظر ظاهری با یک ماه قبل بسیار تفاوت داشتیم. وقتی به آنها گفتیم ما همان ۲۳ نفر هستیم، نمی‌پذیرفتند...»

سالها و روزهای اسارت پی در پی می‌گذشت و هر روز در انتظار شنیدن خبرهای خوب سپری می‌شد. ساعاتی که مجبوری به اجبار در یک مکان کوچک بسر ببری و امیدت را از دست ندهی.

آقای بهزادی از دلتنگی‌های خود دراردوگاه می‌گوید: «همه امیدمان به خدا بود و در انتظار شنیدن پیروزی‌های رزمندگان در جبهه‌ها دست به دعا برمی‌داشتیم. اما از همه اینها که بگذریم دلتنگی برای خانواده، پدر و مادر و خواهر و دلتنگی برای ایران خیلی سخت بود و تنها در سکوتی نفسگیر و در محوطه اردوگاه قدم می‌زدیم. خدا کمک می‌کرد و می‌توانستیم بر این لحظات غالب شویم. قرآن می‌خواندیم و برای بازگشت‌مان و عاقبت بخیری دعا می‌کردیم.»

*سایت جامع آزادگان