کد خبر 416261
تاریخ انتشار: ۲۳ اردیبهشت ۱۳۹۴ - ۱۴:۰۳


یا موسی بن جعفر (علیه السلام)


عمری زدیم از دل صدا باب الحوائج را
خواندیم بعد از ربنا باب الحوائج را
روزی ما کرده خدا باب الحوائج را
از ما نگیرد کاش "یا باب الحوائج " را

هرکس صدایش کرد بیچاره نخواهد شد
کارش به یک مو هم رسد پاره نخواهد شد

یادش بخیر آن روزها که مادر خانه
گه گاه میزد پرچمی را سردر خانه
پر می شد از همسایه ها دور و بر خانه
یک سفره ی نذری ، قدر وسع شوهر خانه

مادر پدرهامان همین که کم میاوردند
یک سفره ی موسی بن جعفر نذر می کردند

عصر سه شنبه خانه ی ما رو به را میشد
یک سفره می افتاد و درد ما دوا میشد
با اشک وقتی چشم مادر آشنا میشد
آجیل های سفره هم مشکل گشا میشد

آنچه همیشه طالبش چندین برابر بود
نان و پنیر سفره ی موسی بن جعفر بود

گاهی میان روضه ی ما شور می آمد
پیرزنی از راه خیلی دور می آمد
با دختری از هر دو چشمش کور ... می آمد
بهر شفای کودک منظور میِ آمد

یک بار در بین دعا مابین آمینم
برخاست از جا گفت دارم خوب می بینم

آنکه توسل یاد چشمم داد مادر بود
آنکه میان روضه می زد داد مادر بود
آنکه کنار سفره می افتاد مادر بود
گریه کن زندانی بغداد مادر بود

حتی نفس در سینه ی او گیر می افتاد
هر بار که یاد غل و زنجیر می افتاد

می گفت چیزی بر لبش جز جان نیامد ... آه
در خلوت او غیر زندانبان نیامد ... آه
این بار یوسف زنده از زندان نیامد ... آه
پیراهنش هم جانب کنعان نیامد ... آه

از آه او در خانه ی زنجیر شیون ماند
بر روی آهن تا همیشه ردّ گردن ماند

این اتفاق انگار که بسیار می افتاد
نه نیمه ی شب موقع افطار می افتاد
هر شب به جانش دست بد کردار می افتاد
انقدر میزد دست او از کار می افتاد

وقتی که فرقی بینشان در چشم دشمن نیست
صد شکر که مرد است زیر دست و پا زن نیست

(محسن عرب خالقی)


یا موسی بن جعفر (علیه السلام)

در گوشه ای شکسته ز آوار بی کسی
تنها اسیر و خسته و بی آشنا منم

یلدا ترین شب است شب این سیاه چال
پیر و نحیف و بی کس و بی همصدا منم

با خشت های سنگی و با میله های خویش
زندان به حال و روز دلم گریه می کند

خون می چکد زِ حلقه و می سوزم از تبم
زنجیر هم به سوز تبم گریه می کند


پوسیده پیکرم که در این چهارده بهار
در تنگنای سرد و نموری افتاده ام

از بار حلقه های ستم خرد گشته ام
دور از شعاع کوچک نوری فتاده ام

چشمم هنوز خیره به در باز مانده است
خونابه بر لبم پی هر آه آمده

گویی فرشته است که در باز می کند
اما نه باز قاتلم از راه آمده

اینبار هم به ناله من خنده می زند
دستی به زخم تازه ای زنجیر می كشد

با هر نفس به کنج لبم خون نشسته است
با هرتپش تمام تنم تیر می کشد

چشمم به میله های قفس خو گرفته است
کی می شود که خنده به روی رضا زنم

کو دخترم که باز بخندد برابرم
کو قوتی که شانه به موی رضا زنم

ای بی حیا ترین که مرا زجر می دهی
در زیر تازیانه چنین ناروا مگو

خواهی بزن دوباره مرا یا بکش مرا
اما بیا به مادر من ناسزا مگو
(حسن لطفی)


یا موسی بن جعفر (علیه السلام)

همیان بدوش اگر بشوند آفتاب ها
سرریز میشوند زساغر شراب ها

از خوشه های گندم روی کریمشان
چرخش گرفت باز زنو آسیاب ها

میخواستم که شرح دهم معجزات تو..
یک فصه ی شطیطه ی تو شد کتاب ها..

ما فی الضمیر خلق برای تو آشکار
پامنبری خطبه ات عالیجناب ها..

بر قطره های اشک مناجات هر شبت
لبریز حسرت اند تمامی آب ها

شب تا به صبح کار تو راز و نیاز بود
داغ دو چشم باز تو بر قلب خواب ها

شوق شقیق و ناجی یقطین ز مهلکه
ذکر خلاصی از همه ی اضطراب ها..

ای روضه ی همیشگی مادران ما
هستی تو از قدیم دلیل ثواب ها..

جمع بشر ز توبه ی بشرت به حیرت اند
تواب ساز شد ز لب تو عتاب ها

در راه بود تا برساند به تو سوال
دادی میان راه به قاصد جواب ها..

نسل تو خیر محض برای خلائق اند
ذریه ی تواند رضی ها مجاب ها..

ما منتخب شدیم گداییتان کنیم..
تا حشر جاودان شود این انتخاب ها..

زندانی همیشه ی بغداد رحم کن
بر اشک ما قبیله ی خانه خراب ها

وقتی دعای حضرت موسی بن جعفریم
پس خوش بحال و طالع ما مستجاب ها

موسای آل فاطمه نیل است چشم من..
از آنچه آمده به سرت از عذاب ها..

چسبیده پیرهن به تن پاره پاره ات..
از زخم تازیانه و از پیچ و تاب ها..

لاغر شدی شکسته شدی آب رفته ای
افتاده بر محاسن و رویت خضاب ها..

یکسال نه دو سال نه عمری معذبی..
زیر لگد به یاد ربابی و زینبی..

(سید پوریا هاشمی)


یا موسی بن جعفر (علیه السلام)

بر روی لب هایت به جز یا ربنا نیست
غیر از خدا ، غیر از خدا، غیر از خدا نیست

زنجیر ها راه گلویت را گرفتند
در این نفس بالا که می آید صدا نیست

چیزی نمانده از تمام پیکر تو
انگار که یک پوستی بر استخوانی است

زخم گلوی تو پذیرفته است اما
زخم دهانت کار این زنجیر ها نیست

این ایستادن با زمین خوردن مساوی است
از چه تقلا میکنی ؟ این پا که پا نیست

اصلا رها کن این پلید بد دهان را
از چه توقع میکنی وقتی حیا نیست

نامرد ! زندان بان ! در این زندان تاریک
اینکه کنارش میزنی با پا عبا نیست

این تخته ی در که شده تابوت حالا
بهتر نباشد بدتر از آن بوریا نیست

اما تو را با نیزه ها بالا نبردند
پس هیچ روزی مثل روز کربلا نیست
(علی اکبر لطیفیان)


یا موسی بن جعفر (علیه السلام)

هر شاعری ست در تب تضمین چشم تو
از بس سرودنی ست مضامین چشم تو

چشم جهان به مقدمت ای عشق روشن است
از اولین دقایق تکوین چشم تو

ما را اسیر صبح نگاه تو کرده است
آقا کرشمه های نخستین چشم تو

از ابتدای خلقت عالم از آن ازل
شیعه شدم به شیوۀ آئین چشم تو

می شد چه خوب نور خدا را نگاه کرد
از پشت پلکت از پس پرچین چشم تو

امشب شکوه خلد برین دیدنی شده
وقتی شده ست منظر و آئینه چشم تو

گل کرده بر لب غزلم باغی از رطب
امشب به لطف لهجۀ شیرین چشم تو

چشم تو آسمان سخا و کرامت است
آقا خوشا به حال مساکین چشم تو

حالا دو خط دعا به لبم نقش بسته است
در انتظار لحظۀ آمین چشم تو

«آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند
آیا شود که گوشۀ چشمی به ما کنند»

چه عالمی ست عالم باب الحوائجی
با توست نورِ اعظم باب الحوائجی

مهر تو است حلقۀ وصل خدا و خلق
داری به دست خاتم باب الحوائجی

در عرش و فرش واسطۀ فیض و رحمتی
بر دوش توست پرچم باب الحوائجی

در آستانۀ تو کسی نا امید نیست
آقا برای ما همه باب الحوائجی

بی شک شفیع ماست نگاه رئوف تو
در رستخیز واهمه باب الحوائجی

دیوانۀ سخای ابا الفضلی توام
مانند ماه علقمه باب الحوائجی

صحن و سرات غرق گل یاس می شود
وقتی که میهمان تو عباس می شود
(یوسف رحیمی)


یا موسی بن جعفر (علیه السلام)

هر لحظه ای که آمد و از من خبر گرفت
حالات سجده های مرا در نظر گرفت

می دید عاشقانه مناجات می کنم
اغلب سراغی از من عاشق، سحر گرفت

نفرین به ضربه ای که نماز مرا شکست
رویم ز ضرب دست یهودی اثر گرفت

پاره شده عبا به تنم بسکه با شتاب
این تازیانه حلقه به دور کمر گرفت

جا خورده دنده ام به گمانم که پهلویم
چون پهلوی مدینه به تیزی در گرفت

فهمیده بود غیرت ما روی مادر است
با حرف بد قرار مرا بیشتر گرفت

دانستم از چه کودک جاماندۀ حسین
وقت فرار دست خودش روی سر گرفت

در شام دختری که خودش ضربه خورده بود
دامن برای روی کبود پدر گرفت

تیزی نیزه ای نرسیده به حنجرم
سیلی نخورده دختر من در برابرم
(قاسم نعمتی)


یا موسی بن جعفر (علیه السلام)

مهر و مه گرچه رو به شاه نکرد
روز را از شب اشتباه نکرد

به کدامین گنه به زندان رفت
 او که در عمر خود گناه نکرد

رگ به رگ شد تمام پیکر او
  رگ غیرت ولی تباه نکرد

زن رقاصه مو پریشان شد
 سر مویی ولی نگاه نکرد

واقعاً موی او خضاب نداشت
 خلق را هیچ گه سیاه نکرد

غل از او رخصت جدایی خواست
شه به حرفش ولی نگاه نکرد

به همه سینه ی پناه گشود
کس به او صحبت از پناه نکرد

چهارده سال آفتاب نخورد
رشد جایی چنین گیاه نکرد

رد شلاق مانده بر بدنش
  بر تنش رخت راه راه نکرد

چار غل بست و چار قل وا کرد
 لیک قطع دل از اله نکرد

جز دو ابرو و خیل مژگانش
هیچ گه رغبت سپاه نکرد
 
روزه اش را به اشک دیده ی خود
 گاه افطار کرد و گاه نکرد

(محمد سهرابی)


یا موسی بن جعفر (علیه السلام)

وقتی زبان عاطفه ها لال می شود
زنجیر ها در آینه ات بال می شود

در فصل گل بهار تو از دست می رود
بر شاخه میوه های تو پامال می شود

دیگر کسی ز ناله ات آهی نمی کشد
در این سیاهچال صدا چال می شود

آقا سنان سبز سیادت به دوش توست
غل ها به روی شانه تا شال می شود

همواره مرد،زینتش از جنس دیگری ست
زنجیر ها به پای تو خلخال می شود

دشمن به قصد جان تو آماده می شود
این طرح در دو مرحله دنبال می شود :

اول به شأن شامخت شلاق می زنند
دیرگ زبان به هتک تو فعال می شود

شعرم بدون ذکر مصیبت نمی شود
حالا گریز روضه گودال می شود

دعواست بر سر زره و جامه و سری
دارد میان معرکه جنجال می شود
(جواد محمد زمانی)


یا موسی بن جعفر (علیه السلام)

زیر سنگینی زنجیر سرش افتاده
خواست پرواز کند دید پرش افتاده

میشود گفت کجا تکیه به دیوار زده ست
بسکه شلاق به جان کمرش افتاده

آدم تشنه عجب سرفه ی خشکی دارد
چقدر لخته ی خون دور و برش افتاده

گریه پیوسته که باشد اثراتی دارد
چند تاری مژه از پلک ترش افتاده

هر کس ایام کهنسالی عصا میخواهد
پسرش نیست ببیند پدرش افتاده

آنکه از کودکی اش مورد حرمت بوده ست
سر پیری به چه جایی گذرش افتاده!

به جراحات تنش ربط ندارد اشکش
حتم دارم که به یاد پسرش افتاده
(حسين رستمي)


یا موسی بن جعفر (علیه السلام)

بیهوده قفس را مگشایید پری نیست        
جز مُشتِ پری گوشه ي زندان اثری نیست

در دل اثر از شادی و امّید مجویید  
از شاخه ي  بشکسته ي امّید ثمری نیست

گفتم به صبا دردِ دل خویش بگویم    
امّا به سیه چال، صبا را گذری نیست

گیرم که صبا را گذر افتاد، چه گويم؟    
ديگر ز من و دردِ دل من خبری نیست

امّید رهایی چو از این بند محال است    
ناچار بجز مرگ، نجاتِ دگری نیست

ای مرگ کجایی که به دیدار من آیی    
در سینه دگر جز نفس مختصری نیست

تا بال و پری بود قفس را نگشودند   
امروز گشودند قفس را که پری نیست
(حاج علی انسانی)