گروه تاریخ مشرق - مهدی حمیدی شیرازی، شاعر معاصر و قصیدهسرای بزرگ چند دهه اخیر است. موضوع شعر حمیدی در آغاز عشق و غزل بود. او در سه مجموعه پرشور و عاطفی خود یعنی شکوفه، اشک معشوق و پس از یک سال تمایل روشنی به سبک خراسانی نشان داده است. حمیدی پس از سال 1324 بهتدریج گرایش به مضامین اجتماعی و وطنی و تاریخی پیدا کرد که حاصل آن، پختگی و استواری شعر و استقلال زبان بود. از دفترهای شعر این دوره حمیدی، مجموعه سالهای سیاه سرشار از اشعار وطنی، سیاسی و انتقادی و طلسم شکسته، شامل اشعار پرمغز و حکمی است. او در شیوههای نو و زمزمه بهشت مراحل برتری از پختگی را نشان داد.
سبک شعر حمیدی به ناصرخسرو متمایل اما از دشواریهای شعار وی فارغ است. زبانش نرمتر و لطیفتر است و شعرش البته در مایههای دیگر. بزرگانی از سبک عراقی -مثل نظامی- هم بر اندیشه و شعر او تاثیر داشتهاند. در مجموع صبغه غنایی بر شعر حمیدی چیرگی دارد و پس از آن مضمونهای اجتماعی و وطنی در آن جلوهگرند. حمیدی به شیوه نیمایی علاقهای نداشت و در همان زمان حیاتش از طرفداران نیما سرزنشهای بسیار دید. او مانند بسیاری از معاصران خود جز از قالب قصیده، غزل و و قطعه، به چهارپاره هم علاقه زیادی داشت. در ادامه برخی از اشعار مشهور و زیبای او را با صدای خود شاعر میخوانید و میشنوید:
*مرگ قو*
شنیدم که چون قوى زیبا بمیرد/ فریبنده زاد و فریبا بمیرد
شب مرگ تنها نشیند به موجى/ رود گوشه اى دور و تنها بمیرد
در آن گوشه چندان غزل خواند آن شب/ که خود در میان غزل ها بمیرد
گروهى بر آنند کاین مرغ شیدا/ کجا عاشقى کرد، آنجا بمیرد
شب مرگ از بیم آنجا شتابد/ که از مرگ غافل شود تا بمیرد
من این نکته گیرم که باور نکردم/ ندیدم که قویى به صحرا بمیرد
چو روزى ز آغوش دریا برآمد/ شبی هم در آغوش دریا بمیرد
تو دریاى من بودى آغوش واکن/ که میخواهد این قوى زیبا بمیرد
*عروس دشت*
چه در چشم من نغز و زیبا نشیند/ درختی که بر دشت ، تنها نشیند
گریزد ز مردم به دامان کوهی/ همه عمر با سنگ خارا نشیند
گهی پرزنان، خسته و نغمه خوانان/ بر او مرغکی ناشکیبا نشیند
گهی بچه چوپانکی نای بر لب/ چو زآنجا گذر کرد، آنجا نشیند
سر از پای او برکشد جویباری/ به صحرا گراید، به صحرا نشیند
نهانی خزد لابلای علف ها/ به دریای مینا گهرها نشیند
فریباوش از آسمان چون برآید/ دو مه بر دو تخت فریبا نشیند
نشیند بر آن آبها نقش انجم/ چو گوهر که بر لوح مینا نشیند
نبینی که شب از بر آسمانی/ برآید به این دلبری یا نشیند
سپیدهدمان چون بمیرد سیاهی/ دو خرچنگ روی دو دریا نشیند
نبینی دو خورشید رخشان کز این سان/ ز بالا و پایین رود تا نشیند
درخت من آنجا به تاریک و روشن/ مه و مهر را در تماشا نشیند
سکوتی گران گرد او حلقه بندد/ به سنگینسکوتی گوارا نشیند
ز خاموشی روز و تاریکی شب/ نه از جا گریزد نه از پا نشیند
که شب سایه آهسته بر فرش مینا/ به مینا چو زان یک دو رعنا نشیند
به ثبت گذر کردن عمر گیتی/ چو مردی خردمند و دانا نشیند
رصدبان پیری است گویی که تنها/ شب و روز در زیج بیدا نشیند
چه نغز است خاموشی و دوردستی/ خوش آن دوردستا که عنقا نشیند
*موسی(علیهالسلام)*
چون که خود را دید در خُورد ندا/ عشوه آغازید موسی با خدا
آینه، خورشید را در پیش دید/ آن جهان نور را در خویش دید
اوست دریا خود نداند یا در او/ قطره در دریاست یا دریا در او
پای بیرون کرد از حدّ گلیم/ رخصت دیدار میجوید کلیم
او به لطف ایزدی خو کرده بود/ هر چه این میکرد خود او کرده بود
گرچه درد عشق از درمان بری/ گفتهاند از عشق بدتر خوگری است
در دلی کین هر دو هم فرمان شود/ اینت آن دردی که بیدرمان شود
سیل عشقش کند بنیاد دها/ گفت که:«ای از چوب کرده اژدها
آسمانها گشت و موسی پیر گشت/ موی مشکینش به خدمت شیر گشت
گر چه خارا موم شد در مشت او/ رفت از فرمان او انگشت او
لشگر فرعومون را درهم شکست/ لیک از بار زمان کم کم شکست
اندک اندک مرد کم کم پیر شد/ دیر شد هنگام دیدن دیر شد
از تو در دل صد غم کاریش هست/ جای آن کز خاک برداریش هست
کودکی بودم به آب انداختیم/ محبسی بر موج دریا ساختیم
پیش فرعونم به آتش توختی/ خود از آن آتش زبانم سوختی
پس به چوپانی بریدم از کسان/ خانه کردم زیر بال کرکسان
گوسفندان را به صحرا هی زدم/ آتشی از دردها در نی زدم
نان خشکی جام آبی داشتم/ آفتاب و ماهتابی داشتم
داشتم دور از ججهان خاکیان/ خرمی از غفلتی چون ماکیان
شانهها آسوده از بار خرد/ غافل از آنها که بر من بگذرد
خود تو میدانی که در آن بیخودی/ سهمگین بانگی برآمد ایزدی
خاست آوایی، فضایی تار شد/ برق زد دستی، عصایی مار شد
گشت چوپانبچه از پیغمبران/ گوسفندانش بدل شد با خران
هرشب از دریا غلامک آب برد/ وآخرش دریای بیپایاب برد
ناخدا گر جامه را بر تن درد/ هر کجا خواهد خدا کشتی برد
هان ز جا برخیز و نیش مار کش/ ببر سوزنخورده را تیمار کش
آخرش موسم زرع است، گاوان پیش کن/ این دو کف خاک جهان را خیش کن
گرچه صد من ارزنک را نی شمار/ نی شمار آن را چو میدانی شمار
بندگان را وارهان از بندگی/ مردگان را ده صلای زندگی
در شکن اهرام جفت و طاق را/ آتش افکن تخته و شلاق را
اشک خون بر تشت مردمتاب ریز/ لشکر فرعون را در آب ریز
رهروان را باز گیر از گمرهان/ تات بر رخ افکنند آب دهان
تن سپر کن پیش پیر قبطیان/ تا شوی آماج طعن سبطیان
تادیو خویان را دوای درد باش/ چون ددان یک عمر صحرا گرد باش
کیمیا کردن به قارون یاد ده/ رنج خود از گنج او بر باد ده
سامری را علم و فن تعلیم کن/ زآن سپس گوساله را تعظیم کن
وای از این حکم جانفرسای تو/ مرد از پیغمبری موسای تو
تو در اینان چیزکی کم ساختی/ جان غول و جلد آدم ساختی
گر توانم کوه پیش و پس کنم؛/ کی توانم ناکسان را کس کنم؟
وه ز اسراییل و فرزندان وی/ زود بُر و دیرپیوندان وی
تا دمی موسای تو زایشان جداست/ باز هم گوسالهشان جای خداست
تا تو را خلق جهان این مردماند/ در جهان موسی و جز موسی گماند
هر چه از این بیش جان کندم بس است/ بس بود یک حرف گر پیشت کس است
گفت گریان خواجهای را زرخرید/ چون به بازاریش با گوهر خرید
چند از عمرم خریدی ای ثنی/ گفت چندانی که هستی از منی
گر تو خود آن خواجهای من آن غلام/ السلام ای خواجه من والسلام
آن که شد از نیل با نیروی تو/ آرزویی دارد اینک روی تو
پشت دو تا کرد و گرم و سرد دید/ درد دید و درد دید و درد دید
جز تو از هر دیدنی سیریش ماند/ حسرت وصل و غم و پیریش ماند
هست جانش خسته از بار تنش/ نیست از پیش تو پای رفتنش
وارهان از خویش و آزادیش ده/ غرقه کن در خویشتن، شادیش ده
بود این آوازها در نای او/ ناگهان لرزید زیر پای او
پیش چشمش برقی از آن دور زد/ سیل نوری آمد و بر طور زد
آسمان ها پر ز رعد و برق شد/ کوه در هم ریخت، موسی غرق شد
کس نمیداند که در آن بیخودی/ چه ز نیکی دید یا چه از بدی؟
روز سوم کآفتاب از کوه ریخت/ صبحدم بر آن تن بشکوه ریخت
جست از جا آفتاب خاوری/ جزم در اندیشهی پیغمبری
مویها ژولیده، در هم ریخته/ اشک شادی از مژه آویخته
روی خاک آن چهره خندان کشید/ داشت نانخشکیدهای، دندان کشید
بوسه زد بر آن عصای ظلمسوز/ رو به خلق آورد دوشادوش روز
نرم نرم از کوهسار آمد فرود/ این خدا بود این دگر موسی نبود
سبک شعر حمیدی به ناصرخسرو متمایل اما از دشواریهای شعار وی فارغ است. زبانش نرمتر و لطیفتر است و شعرش البته در مایههای دیگر. بزرگانی از سبک عراقی -مثل نظامی- هم بر اندیشه و شعر او تاثیر داشتهاند. در مجموع صبغه غنایی بر شعر حمیدی چیرگی دارد و پس از آن مضمونهای اجتماعی و وطنی در آن جلوهگرند. حمیدی به شیوه نیمایی علاقهای نداشت و در همان زمان حیاتش از طرفداران نیما سرزنشهای بسیار دید. او مانند بسیاری از معاصران خود جز از قالب قصیده، غزل و و قطعه، به چهارپاره هم علاقه زیادی داشت. در ادامه برخی از اشعار مشهور و زیبای او را با صدای خود شاعر میخوانید و میشنوید:
*مرگ قو*
شنیدم که چون قوى زیبا بمیرد/ فریبنده زاد و فریبا بمیرد
شب مرگ تنها نشیند به موجى/ رود گوشه اى دور و تنها بمیرد
در آن گوشه چندان غزل خواند آن شب/ که خود در میان غزل ها بمیرد
گروهى بر آنند کاین مرغ شیدا/ کجا عاشقى کرد، آنجا بمیرد
شب مرگ از بیم آنجا شتابد/ که از مرگ غافل شود تا بمیرد
من این نکته گیرم که باور نکردم/ ندیدم که قویى به صحرا بمیرد
چو روزى ز آغوش دریا برآمد/ شبی هم در آغوش دریا بمیرد
تو دریاى من بودى آغوش واکن/ که میخواهد این قوى زیبا بمیرد
*عروس دشت*
چه در چشم من نغز و زیبا نشیند/ درختی که بر دشت ، تنها نشیند
گریزد ز مردم به دامان کوهی/ همه عمر با سنگ خارا نشیند
گهی پرزنان، خسته و نغمه خوانان/ بر او مرغکی ناشکیبا نشیند
گهی بچه چوپانکی نای بر لب/ چو زآنجا گذر کرد، آنجا نشیند
سر از پای او برکشد جویباری/ به صحرا گراید، به صحرا نشیند
نهانی خزد لابلای علف ها/ به دریای مینا گهرها نشیند
فریباوش از آسمان چون برآید/ دو مه بر دو تخت فریبا نشیند
نشیند بر آن آبها نقش انجم/ چو گوهر که بر لوح مینا نشیند
نبینی که شب از بر آسمانی/ برآید به این دلبری یا نشیند
سپیدهدمان چون بمیرد سیاهی/ دو خرچنگ روی دو دریا نشیند
نبینی دو خورشید رخشان کز این سان/ ز بالا و پایین رود تا نشیند
درخت من آنجا به تاریک و روشن/ مه و مهر را در تماشا نشیند
سکوتی گران گرد او حلقه بندد/ به سنگینسکوتی گوارا نشیند
ز خاموشی روز و تاریکی شب/ نه از جا گریزد نه از پا نشیند
که شب سایه آهسته بر فرش مینا/ به مینا چو زان یک دو رعنا نشیند
به ثبت گذر کردن عمر گیتی/ چو مردی خردمند و دانا نشیند
رصدبان پیری است گویی که تنها/ شب و روز در زیج بیدا نشیند
چه نغز است خاموشی و دوردستی/ خوش آن دوردستا که عنقا نشیند
*موسی(علیهالسلام)*
چون که خود را دید در خُورد ندا/ عشوه آغازید موسی با خدا
آینه، خورشید را در پیش دید/ آن جهان نور را در خویش دید
اوست دریا خود نداند یا در او/ قطره در دریاست یا دریا در او
پای بیرون کرد از حدّ گلیم/ رخصت دیدار میجوید کلیم
او به لطف ایزدی خو کرده بود/ هر چه این میکرد خود او کرده بود
گرچه درد عشق از درمان بری/ گفتهاند از عشق بدتر خوگری است
در دلی کین هر دو هم فرمان شود/ اینت آن دردی که بیدرمان شود
سیل عشقش کند بنیاد دها/ گفت که:«ای از چوب کرده اژدها
آسمانها گشت و موسی پیر گشت/ موی مشکینش به خدمت شیر گشت
گر چه خارا موم شد در مشت او/ رفت از فرمان او انگشت او
لشگر فرعومون را درهم شکست/ لیک از بار زمان کم کم شکست
اندک اندک مرد کم کم پیر شد/ دیر شد هنگام دیدن دیر شد
از تو در دل صد غم کاریش هست/ جای آن کز خاک برداریش هست
کودکی بودم به آب انداختیم/ محبسی بر موج دریا ساختیم
پیش فرعونم به آتش توختی/ خود از آن آتش زبانم سوختی
پس به چوپانی بریدم از کسان/ خانه کردم زیر بال کرکسان
گوسفندان را به صحرا هی زدم/ آتشی از دردها در نی زدم
نان خشکی جام آبی داشتم/ آفتاب و ماهتابی داشتم
داشتم دور از ججهان خاکیان/ خرمی از غفلتی چون ماکیان
شانهها آسوده از بار خرد/ غافل از آنها که بر من بگذرد
خود تو میدانی که در آن بیخودی/ سهمگین بانگی برآمد ایزدی
خاست آوایی، فضایی تار شد/ برق زد دستی، عصایی مار شد
گشت چوپانبچه از پیغمبران/ گوسفندانش بدل شد با خران
هرشب از دریا غلامک آب برد/ وآخرش دریای بیپایاب برد
ناخدا گر جامه را بر تن درد/ هر کجا خواهد خدا کشتی برد
هان ز جا برخیز و نیش مار کش/ ببر سوزنخورده را تیمار کش
آخرش موسم زرع است، گاوان پیش کن/ این دو کف خاک جهان را خیش کن
گرچه صد من ارزنک را نی شمار/ نی شمار آن را چو میدانی شمار
بندگان را وارهان از بندگی/ مردگان را ده صلای زندگی
در شکن اهرام جفت و طاق را/ آتش افکن تخته و شلاق را
اشک خون بر تشت مردمتاب ریز/ لشکر فرعون را در آب ریز
رهروان را باز گیر از گمرهان/ تات بر رخ افکنند آب دهان
تن سپر کن پیش پیر قبطیان/ تا شوی آماج طعن سبطیان
تادیو خویان را دوای درد باش/ چون ددان یک عمر صحرا گرد باش
کیمیا کردن به قارون یاد ده/ رنج خود از گنج او بر باد ده
سامری را علم و فن تعلیم کن/ زآن سپس گوساله را تعظیم کن
وای از این حکم جانفرسای تو/ مرد از پیغمبری موسای تو
تو در اینان چیزکی کم ساختی/ جان غول و جلد آدم ساختی
گر توانم کوه پیش و پس کنم؛/ کی توانم ناکسان را کس کنم؟
وه ز اسراییل و فرزندان وی/ زود بُر و دیرپیوندان وی
تا دمی موسای تو زایشان جداست/ باز هم گوسالهشان جای خداست
تا تو را خلق جهان این مردماند/ در جهان موسی و جز موسی گماند
هر چه از این بیش جان کندم بس است/ بس بود یک حرف گر پیشت کس است
گفت گریان خواجهای را زرخرید/ چون به بازاریش با گوهر خرید
چند از عمرم خریدی ای ثنی/ گفت چندانی که هستی از منی
گر تو خود آن خواجهای من آن غلام/ السلام ای خواجه من والسلام
آن که شد از نیل با نیروی تو/ آرزویی دارد اینک روی تو
پشت دو تا کرد و گرم و سرد دید/ درد دید و درد دید و درد دید
جز تو از هر دیدنی سیریش ماند/ حسرت وصل و غم و پیریش ماند
هست جانش خسته از بار تنش/ نیست از پیش تو پای رفتنش
وارهان از خویش و آزادیش ده/ غرقه کن در خویشتن، شادیش ده
بود این آوازها در نای او/ ناگهان لرزید زیر پای او
پیش چشمش برقی از آن دور زد/ سیل نوری آمد و بر طور زد
آسمان ها پر ز رعد و برق شد/ کوه در هم ریخت، موسی غرق شد
کس نمیداند که در آن بیخودی/ چه ز نیکی دید یا چه از بدی؟
روز سوم کآفتاب از کوه ریخت/ صبحدم بر آن تن بشکوه ریخت
جست از جا آفتاب خاوری/ جزم در اندیشهی پیغمبری
مویها ژولیده، در هم ریخته/ اشک شادی از مژه آویخته
روی خاک آن چهره خندان کشید/ داشت نانخشکیدهای، دندان کشید
بوسه زد بر آن عصای ظلمسوز/ رو به خلق آورد دوشادوش روز
نرم نرم از کوهسار آمد فرود/ این خدا بود این دگر موسی نبود