بهش چی بگویم؟ اگر یک بار دیگر ببینیمش، باز هم وداع می‌کنیم. همیشه هم به بچه‌ها می‌گویم، یک دفعه دیگر بابایتان بیاید تا او را ببینم و باهاش وداع کنم...

گروه جهاد و مقاومت مشرق – رمز عشقی که در دل عاشقان اباعبدالله علیه السلام نهفته است، هیچ‌گاه برای ساکنان زمین خاکی، فاش نمی شود. ما اسیران خاک و نفس، در مواجهه با داستان عاشقی که زن و پنج فرزندش را گذاشت و رفت، هیچیم. روایت شهید دادمحمد رحیمی از زبان همسرش خواندنی است. شیرمردی که می خواست در دوران دفاع مقدس به شهادت برسد اما دست روزگار،‌ سرنوشتش را تا نبرد سوریه ادامه داد. شیرمردی افغانستانی که سال‌ها در افغانستان زندگی می‌کرد.

قسمت‌های قبلی این گفتگو را هم بخوانیم...

«مهاجر افغان» آرزوی شهادت در دفاع مقدس داشت

«دادمحمد» می‌دانست شهید می‌شود + عکس

جلوی زخم‌زبان‌ها فقط سکوت می‌کردیم!

قبل از اِشغال حرم، هر هفته روضه بی‌بی زینب می‌گرفت +عکس

برادر محرم‌حسین نوری و گروه فرهنگی جهادی فجر اصفهان ما را در انجام این گفتگو یاری دادند که از آن‌ها سپاسگزاریم.

**: کدام رفتار یا عادتشان را بیشتر دوست داشتید؟

همسر شهید: همه‌اش وقتی در خانه بود، قرآن می‌خواند، کتاب مطالعه می‌کرد، نماز می‌خواند. دفعه دوم که از سوریه آمد، چند وقتی در خانه ماند. کوهنوردی می‌رفت. من مخالفت کردم و گفتم تو که همیشه آنجا در نماز و صلوات و قرآن و دعای ندبه بودی، می‌روی به کوهنوردی؟! تو برو دعای ندبه‌ات را ادامه بده. به من نگاه کرد و گفت که من هم دعای ندبه می‌خواهم بروم، هم کوهنوردی می‌خواهم بروم. به پسرعمو و پسردایی اش زنگ می‌زد، هماهنگی می‌کردند و با هم می‌رفتند. دو تا بچه‌هایش علی اکبر و علی اصغر را هم می‌برد. آنجا که می‌رفت قبل از اذان صبح بیدار می‌شد، در کوه نمازش را می‌خواند، دعای ندبه را هم در کوهستان می‌خواند. پسرعمویش دیر می‌آمد و تا او بیاید، می‌رفت نمازش را می‌خواند، دعای ندبه اش را می‌خواند. بعدش می‌رفتند به مسیر کوهنوردی.

من خودم هم چنین شوهری را دوست داشتم. دورانی که مجرد بودم صبح‌هایی که نماز می‌خواندم فقط از خدا می‌خواستم که خدا شوهری مومن و قرآن‌خوان و نمازخوان به من بده و بعدش هم اولاد صالح بده. بعد خدا آرزوی من را داد. عبادت و این چیزهایش را دوست داشتم. یک اتاق مخصوص نماز و قرائت قرآنش بود. بعد که شهید شد، در آن اتاق که می‌نشستیم و می‌رفتیم صدای قرائت قرآنش می‌آمد. ساعت‌های قرائت قرآن مشخص بود. تا چهل روز من رختخوابش و جای نمازش را جمع نکردم.

**: توصیه شما به جوان‌های چیست؟ چه توقعی از آنها دارید؟

همسر شهید: جوان‌های الان نماز و قرآن و دین ما را حفظ کنند. در خانه هم با بچه‌هایم به همین خاطر صحبت می‌کنم. می‌گویم خودم که سواد ندارم شما که سواد دارید راه بابایتان را ادامه بدهید، با ایمان باشید، با قرآن باشید. خدا را شکر تا حالا که همینطوری هستند، از این به بعد هم امیدوارم به خدا. باباش پاک بوده و لقمه حلال داده به این بچه‌ها. خودش شهید شده و به راه خوب رفته؛ من از خدا ناامید نیستیم، به بچه‌های شهید هم امید دارم.

**: اگر شهید الان در را باز کنند و بیایند داخل، چه صحبتی با ایشان دارید؟

همسر شهید: بهش چی بگویم؟ اگر یک بار دیگر ببینیمش، باز هم وداع می‌کنیم. همیشه هم به بچه‌ها می‌گویم، یک دفعه دیگر بابایتان بیاید تا او را ببینم و باهاش وداع کنم...

**: الان که بحث فاطمیون و زحماتشان گفته شده، زخم زبان مردم هم کمتر شده یا نه؟

همسر شهید: نه، هنوز هم زخم‌زبان‌ها هست. می‌گویند برای پول رفتند اینها، چقدر پول می‌دهند؟ چقدر امکانات می‌دهند؟! هنوز زخم‌زبان‌ها هست، کم نشده. حتی بچه‌های من که بابایشان شهید شد تا دو سه سال اصلا خانه فامیل‌ها و دوست‌ها اصلا نمی‌رفتند به خاطر اینکه هم زخم زبان می‌زدند، هم بچه‌های هم سن داشتند، باباها مهر و محبت می‌کردند، گفتم بچه‌هایم دلشان می‌خواهد؛ بچه‌ام دلش آب نشود، سرگرمشان می‌کردم در خانه. بیشتر گلزار شهدا بودیم، سبزه‌میدان بودیم. خانه‌مان نزدیک آنجا بود، بیشتر شب‌ها غذا درست می‌کردیم و می‌رفتیم گلزار شهدا.

**: الان چه وقت‌هایی می‌روید گلزار؟

همسر شهید: الان پنجشنبه‌ها می رویم، اگر کار پیش بیاید جمعه‌ها می‌رویم.

**: صبح می‌روید یا بعد از ظهر؟

همسر شهید: بیشتر بعد از ظهر. بیشتر هم شب‌ها آنجاییم، بعد از ظهر نه، عصرها می‌رویم، بچه‌ها کلاس دارند، می‌رویم و ده یازده شب برمی‌گردیم.

**: گفتید که محمدحسن ازدواج کرده و جدا زندگی می‌کند؟

همسر شهید: برای محمدحسن رفتم خواستگاری چون آن زنش جدا شد. آن زنی که باباش برایش گرفته بود،  جدا شد؛ به خاطر اینکه گفت شما بچه بزرگی و بابایت شهید شده،  مادرت هم بچه‌های کوچک دارد. مامان و بابایش ایستادند که بیا با ما زندگی کن. پسرم هم گفت نه، من اول مامانم را می‌خواهم، بعد داداش‌هایم را می‌خواهم، بعد زنم را می‌خواهم. بعد زنش جدا شد. بعد که خواستگاری رفتم گفتم بچسب به زندگی خودت، دیگه جدا می‌شوی. زندگی را برای داداشی و برای من خراب نکن. گفت نه، من مرد هستم، ننگ دارم، غیرت دارم، بابام نیست، داداش‌هایم کوچک است، یک خواهر جوان دارم، مادر دارم.

این یکی دو سال آنجا نشست. کار می‌کرد ولی خرج خانه نمی‌داد، فقط زنش را که دکتر می‌برد خرج زنش را می‌داد. دیگر خرج خانه کلا گردن من بود تا دو سال. دخترش که دو ساله شد بچه دومش که می‌خواست بیاید، گفتم بلند شو برو دیگر جدا شو. آن بچه‌ات که اینجا بود، بچه دیگرت هم می‌آید، اینجا. زن و بچه‌اش را برد در ساختمان. ساختمان را درست کرد، گاز و اینها نداشت. گفتم برو گاز و اینها را درست کن برو همانجا، گاز که آمد دیگه آمد همین جا، اثاثش هم اینجا بود، خودش فقط آنجا زندگی می‌کرد، اثاث و جهیزیه اش را همه اش را خودم خریدم برایش، اصلا خرج عروسی و همه اش را خودم کردم، کار هم نمی‌کرد.

**: کار خودتان چی بود؟

همسر شهید: وام گرفتم، قرض گرفتم، همین حقوق باباش بود. کار نمی‌کردم من. وقتی شهید رحیمی بود کار نرفتم، وقتی شهید رحیمی هم شهید شده کار نرفتم. شهید رحیمی همان موقع هم راضی نبود من سر کار بروم. می‌گفت هر چه بود به کم قناعت داشته باشیم، همین کار خانه را که می‌کنی کافی است. دیگه کل کارهایش را من خودم به عهده گرفتم. سر خاک شهید رحیمی دو بار شب رفتم گریه کردم و دعا خواندم، بعد کارهای عروسی‌اش درست شد، از دو تا قرض الحسنه وام گرفتم، قرض گرفتم، از دو تا از دوستان ایرانی‌ باباش قرض گرفتیم و عروسی‌اش را راه انداختیم، دیگه بعد هم که عروسی اش را می‌خواستیم راه بیندازیم، یک هفته قبل از عروسیش سر کار رفت، تا آن موقع کار نمی‌کرد.

فرزندان شهید دادمحمد رحیمی

**: چرا؟

همسر شهید: کار نمی‌کرد، با سپاه به خانواده شهدا سر می‌زد، با سپاه می‌گشت این طرف و آن طرف، می‌گفت می‌خواهند کتاب کارهای بابایم را چاپ کنند، کارهایش را می‌خواهم بکنم و همین حرف‌ها را می‌زد.

یک هفته قبل از عروسی‌اش رفت سر کار، دیگه هم کار کرد، خرج خانه هم نداد، دو سال هم بودیم با هم، بعد از دو سال هم آمدیم اینجا، گفتم برو بالا، ما خودمان هم نیامدیم، من خودم شش ماه آنجا بودم، بعد آمدم، با زن و بچه اش آمده بود. بعد از شش ماه خودش سر کار نرفت، رفت اصرار کرد که مامانم را بگو بلند شود بیاید اینجا، دیگه آمدیم اینجا. بعد از شش ماه گفتم خرج را باید جدا کنم، دیگه خودش می‌داند و کارش، زندگیش بالاست، دیگه هیچ کار به کارش ندارم، حتی لباس برای زن و بچه اش می‌خرد یک جوراب برای داداش‌هایش نمی‌خرد. هنوز توقع دارد که ما بهش بدهیم.  اینطور است.

**: شرایط اقتصادی اینطور است که یک نفر نمی‌تواند واقعا خرج یک زندگی را بدهد. این ساختمانی که می‌گویید، زمینش را خود شهید رحیمی خریده بود؟

همسر شهید: آره، وقتی کار می‌کرد زمینش را از خراسانی خرید. پولش هم پیش یک مهندس بود کار می‌کرد، آن بنده خدا هم دو ماه پیش از کرونا فوت کرد، با آن کار می‌کرد، پول ما هم پیش او بود، بعد شهید رحیمی که شهید شد ما خبر نداشتیم که ما زمین داریم، شهید رحیمی می‌گفت طلا و پول اگر داری جمع کن می‌خواهیم خانه بسازیم. یک خانه در سبزه میدان بود، یک بالا و پایین بود، حیاط نداشت، می‌خواست ۶۰ میلیون آن را بخرد من نگذاشتم، گفتم ما که بچه داریم مهمان داریم، یک خانه بدون حیاط به دردمان نمی‌خورد. بعد این زمین را که گرفته بود به من نگفته بود. بعد که از خاکسپاری و گلزار شهدا آمدیم صاحب کارش به حسن گفته بود مامانت را بگو بیاد در ماشین من، کارش دارم تا خانه برسانم.

زن عموی شهید رحیمی من را تنها نگذاشت گفت من هم می‌آیم، زن عمویش هم آمد در ماشین. گفت دیگران در اتوبوس هستند تو با تاکسی تنهایی می‌روی؟ ما افغان‌ها دنبال حرف می‌گردیم. گفتم با من کار دارد؛ خودش هم آمد. تا دم در آمدیم، گفت شما بروید من با خانم شهید رحیمی کار دارم. گفت که نه، مردم در خانه نشستند باید با هم برویم. گفت خب تو برو پایین من دو کلام حرف دارم. رفت پایین پشت دم در ماشین ایستاد. بنده خدا با من حرف زد، گفت که شهید رحیمی یک زمین گرفته پول‌هایش هم پیش من است هیچ نگران نباش، اما یک سال دو سال سه سال طول می‌کشد؛ نگران نباش من خودم کل کارهایش را می‌کنم.

 با من حرف زد، من آمدم پایین. بعد از چهلش دوباره آمد خانه ما. گفت شهید رحیمی ده میلیون پول برای خودت گذاشته به من داده که فقط این را به خانمم بده به کسی دیگر نده، یک مقدار پول برای خانه گذاشته که کارهایش را بکنم، هر چه کار دارد، کل وصیت‌نامه‌اش پیش خودم است، کار به شما ندارد.

بعد دوباره دیدم یک سال طی شده، گفت ما خانه شما را ساختیم و اجاره دادیم. بعد دیدم که حسن آقا کار ندارد. به حسن آقا گفتم برو سر خانه بایست. یک روز به حسن آقا گفت برو به مادرت خانه را نشان بدهد. آمدیم گچ و خاک بود، یک طبقه هم آماده بود. به حسن آقا گفت خودت برو، من پول جور می‌کنم، وام از این طرف و آن طرف می‌گیرم، برو سر خانه کارگر بیار و خودت سر خانه بایست و مصالح بیاور تا خانه درست بشود. این طرف و آن طرف بیکار نگرد. دیگه خود حسن آقا را نگه داشت بالا سرِ کار، کارگر آورد و مصالحش را هم تامین می‌کرد. ساختش را خود حسن آقا گرفت، پول و وام گرفتیم، قرض گرفتیم، صاحب کارش پول داد، صاحب کارش همکاری کرد بنده خدا و درست کردیم. بعد که صد تومان را داد، ما پول کارگرها را دادیم و شصت تومان دیگرش را به حساب بچه‌ها ریختیم.

**: صد تومان را چه کسی داد؟

همسر شهید: همین کمکی که سپاه می‌دهد به خانواده شهدا.

**: الان دیگر خدا را شکر مشکل خاصی ندارید؟

همسر شهید: همین شناسنامه مشکل اصلی ماست. مشکل که زیاد است نمی‌شود به هر کسی بگویی.

**: از شهید چه یادگاری دارید؟ وصیت نامه ای، کتابی، لباسی؟

همسر شهید: همین چند وقت پیش کتابی نوشت، یک وصیت برای علی اصغر نوشت که علی اصغر مداح اهل بیت باشد، مداحی بخواند، قرآنش را بخواند. همه اش در حیاط مداحی می کند و می خواند.

**: علی اصغر الان کجاست؟

همسر شهید: می‌رود الان سر کار. شب‌ها بیشتر در حیاط است، دهه فاطمیه و محرم همه اش در حیاط است. راستش را بگویم با افغان‌ها هم نمی‌گردد. فقط با ایرانی‌هاست. داداشش هم باهاش درگیر است که چرا مثلا با ایرانی‌ها می‌گردی با افغانی‌ها نمی‌گردی. بیشتر با ایرانی‌هاست در گروه‌ها، هیئت فاطمیون آقای علیمی می‌رود. کار و اخلاق و کردارهایش بیشتر به باباش رفته. راستش نه از خانه چیزی به بیرون می‌گوید نه از بیرون چیزی به خانه می‌گوید. خیلی عادت خوبی دارد. سکوت می کند و سرش به کار خودش است، کار به کار کسی ندارد. حتی من که مادرش هستم کار به کارم ندارد که کجا رفتی، چکار کردی، چکار نکردی؛ هیچ کار ندارد.

**: الان وصیت نامه دارید نوشته که بشود عکس گرفت؟

همسر شهید: وصیت نامه پیش صاحب کارش است در دفترش.

**: لباس از ایشان ندارید؟

همسر شهید: ساکش هست. بسته است اصلا باز نکردیم، یکی دو بار باز کردیم نگاه کردیم دوباره بستیم.

**: می‌توانیم ببینیم؟

همسر شهید: ساکش را همرزمش احمدی آورد. کتابش را هم حسن آقا چاپ کرد و تمام شده.

**: اسم کتابشان چیست؟

همسر شهید: مهاجر.

[ساک شهید را باز می‌کنند...] کفش‌هایی که پا کرد و رفت، هنوز هست. آنجا پوتین داشت... داروها را هم برایش گذاشته بودم آنجا مصرف کند. این هم یک شال سبز، گفته بود برایم بگیر، گرفتم. پوتین‌هایش را علی اصغر برده، سر کار نبرده، شب‌ها با بسیجی‌ها که می‌روند، پوتین‌های رزمی پدرش را می‌پوشد...

*میثم رشیدی مهرآبادی

پایان