وقتی شما عاشق باشید همه دنیا را کنار محبوب­تان تصور می­کنید. رولان بارت می­گوید دوست داشتن و عاشقی یعنی این که تو یک نفر را دوست داشته باشی و او حتی نداند.

به گزارش مشرق، آنچه در ادامه می خوایند، گفتگویی است که در شماره ۲۴ نشریه عصر اندیشه منتشر شده و بخشی از متن آن در اختیار شما قرار گرفته است. متن کامل این گفتگو را می تونید در مجله عصر اندیشه بخوانید:

دو سال از انتشار کتاب پریدخت می­گذرد. یک مجموعه نامه‌های عاشقانه میان دو شخصیت خیالی در دوران مشروطه (پریدخت و آقاسید محمود) با ادبیات و نثر مرسوم آن زمان که امروز به چاپ سی­اُم رسیده است. راز موفقیت و دیده­شدن پریدخت چه بود؟ چرا نامه­نگاری­های زن و شوهری دور از هم که یکی در فاکولته پاریس درس طبابت می­خواند و یکی در تهران به انتظار دیدار دوباره­اش نشسته، آن هم با نثر قدیمی متعلق به دوران مشروطه که برای فارسی­زبان امروز قدیمی و نامأنوس است و کلماتی که بسیاری­شان دیگر در محاورات روزمره ما کاربردی ندارد، در روزگار حاکمیت فضای مجازی و کسادی بازار مکتوبات و مطبوعات این­طور به ذائقه مرد و زن ایرانی خوش آمده است و همچنان تجدیدچاپ می­شود و می­فروشد؟ همین سؤال کافی بود تا بهانه­ای برای دعوت از خالق مراسلات عاشقانه پاریس – تهران به دفتر مجله و گپ و گفتی شیرین و خواندنی درباره کتاب پردیخت باشد.

حامد عسکری (شاعر، ترانه­سرا و روزنامه نگار) متولد ۱۳۶۱ در شهر بم است. نام او ابتدا با غزل­های عاشقانه نابش بر سر زبان­ها افتاد که در مجموعه‌های شعر «حالی و حوائی از ترنج و بلوچ»، «خانمی که شما باشید»، «سرمه­ای» و «پری­شب» منتشر گردید. کتاب پردیخت اولین تجربه نثر او بود که بسیار مورد توجه واقع شد. البته عسکری بعداً سفرنامه­نویسی حج را نیز با «خال سیاه عربی» تجربه کرد. آن­چه در ادامه می­خوانید، مشروح گفتگوی ما با این نویسنده بااستعداد درباره کتاب پریدخت است. 

**: کتاب اخیر شما «خال سیاه عربی» است اما ما بیشتر علاقه­مند هستیم روی کتاب «پریدخت» تمرکز کنیم. این کتاب از آن جهت برای ما جذابیت داشت که در عرصه نامه­نگاری­های عاشقانه، سبک جدیدی ارائه کرده است. البته نامه­نگاری عاشقانه چه­بسا کار بدیعی نیست و ما از این دست آثار در ادبیات فارسی کم نداشته­ایم مانند نامه‌های احمد شاملو به آیدا یا حتی قدیمی­تر، نامه‌های ملک‌­الشعرای بهار یا قائم­مقام فراهانی؛ اما پریدخت ویژگی­های جدیدی دارد که در زمانه­ای که رنگ و بوی عشق تغییر کرده است، ما را با سبک و سیاق عشق­های اصیل ایرانی روبرو می­کند و از این جهت برجستگی­های بسیاری دارد. در آغاز سخن بفرمایید جرقه اولیه­ای که شما را واداشت از نامه­نگاری­های عاشقانه در قالب یک کتاب قلم بزنید، چه بود؟ آیا با این سبک کارها از پیش آشنایی داشتید و به صورت عامدانه دست به این کار زدید یا این جرقه ناگهانی در ذهن شما پدیدار شد؟ آن چیزی که در زمینه نامه‌های عاشقانه منجر به شکل­گیری پریدخت شد، چه بود؟

هیچ تولیدکننده محتوای ادبی و نویسنده­ای نمی­تواند بدون یک تجربه زیسته، اثری را خلق کند. گاهی شخص این تجربه را دارد و این تجربه چنان عمیق است که تنها کافی است دستمال نمداری روی آن بکشد، گاهی هم این تجربه زیسته زمختی­هایی دارد که در فاز تراش­کاری و سمباده­کشی نویسنده را اذیت و زحمت او را زیاد می­کند. در واقع پریدخت عرض ارادتی بود به مادرم. من هنوز مدرسه نمی­رفتم؛ ما ساکن بم بودیم ولی پدرم در دانشگاه زاهدان درس می­خواند و دیر به دیر به ما سر می­زد. یک مرکز مخابراتی نزدیک منزل مادربزرگم بود که اغلب روزها حوالی غروب با مادرم به آن­جا می­رفتیم و مادرم شماره­ای می­داد و منتظر می­ایستادیم تا نام ما را صدا کنند. بعد من و مادرم وارد کابینی می­شدیم که داخل آن تلفن قرار داشت و مادرم با پدرم صحبت و گاهی اوقات گریه می­کرد. در این اثنا بعضی وقت­ها یک موتوری می­آمد درب خانه ما و کاغذهای کاهی سبز و صورتی رنگی می­آورد و می­گفت این را به مادرتان بدهید و مادرم آن­ها را می­خواند. من به نوع زل زدن مادرم به این کاغذها خیلی دقت می­کردم؛ واکنش او گاهی گریه بود گاهی بغض و گاهی هم لبخند.

 با همین قصه‌ها بود که من بزرگ شدم و یک بار زیر تختی در خانه مادربزرگم صندوقچه­ای را یافتم که همه این نامه‌ها را آن­جا دیدم و خواندم. همین­جا از مادرم معذرت می­خواهم. نامه‌هایی پر از عشق و دوستت دارم و آلام بود. من همیشه دلم می­خواست هم ادای دینی به مادرم و دلتنگی­هایش داشته باشم و هم به نامه که یک سبک نگارشی اصیل است.

حال این­که چرا قاجار و لحن قاجار؟ من معتقدم دوره قاجار در زمینه ادبیات و به­ویژه نثر یکی از عجیب و غریب­ترین دوره‌های تاریخی ما است؛ نه تصنع قرن چهار و پنج را دارد و نه برای آدم امروز نصیحت­گو است. بشر معاصر از نصیحت بدش می­آید اما بشر گذشته نیاز داشت نصیحت بشنود و محتوا به او القاء شود. بستری هم غیر از شعر و ادبیات برای این کار نداشت. یعنی عرفان، آموزش، نحو، صرف و نجوم ما بر دوش ادبیات سوار بود. مثلاً اشعار خاقانی پر است از اصطلاحات نجومی و جنگی اما ادبیات در دوره معاصر این­گونه نیست. بشر معاصر تنهاست، در هجوم خبر و رسانه گرفتار شده و همه کانال­های دریافت نصیحتش پر شده است. بشر امروز بیش از هر چیزی به یک تنهایی پویا و پر از غلیان و هیجان نیاز دارد.

نثر قاجار هم بسیار موزون است، هم با ورود ترجمه و مظاهر مدرنیته به ایران مصادف شده و هم به­خاطر تلفیق سه­گانه فرانسه - عربی - انگلیسی و خود اصطلاحات تهران قدیم به یک ترکیبِ عطری رسیده که به­شدت جذاب است. نثر قاجار به­نوعی گرامی­داشت نثر است. چند وقت پیش نامه­ای که برادری به برادرش در کاشان نوشته بود را خواندم؛ در این نامه می­خواست اطلاع بدهد فلان زمینی که گفته بودی را خریدم. این نامه هم مقدمه و مؤخره و میانه داشت و هم قربان­صدقه. یعنی مردم با حوصله نامه می­نوشتند. این شد که من این دوره را انتخاب کردم.

 دلیل دیگر این بود که رشته پدرم هم تاریخ بود؛ کتابخانه­ای شش یا هفت هزار جلدی داشت که زمان زلزله زیر آوار رفت. این کتابخانه پر از حکایت­ها و اتفاقات تاریخی بود. پدرم شب­ها برای ما تاریخ بیداری ایرانیان می­خواند. پدرم در صدا کردن اسم­های ما هم مثلاً می­گفت جان­پناها! بالأخره این­ها ترکیب خوش­بویی شد و من تصمیم گرفتم این کار را انجام دهم. ابتدا قرار نبود کتاب شود و می­خواستم بستری را در فضای مجازی تجربه کنم. یک صفحه اینستاگرامی دارم که حکم روسری­فروش بغل پاساژ پوشاکی را دارد. شروع کردم این­ها را به­صورت کوتاه نوشتم تا محک بزنم و ببینم چه می­شود. هفت الی هشت متن نوشتم و استقبال حیرت­آور بود! آدمی نیستم که به­به و چه­چه یا اظهار انزجار دیگران من را سست کند اما محک خوبی بود. این که شما با مخاطبت در تعامل هستی و برای خلاء نمی­نویسی. تا این­که ناشری شماره من را پیدا کرد و تماس گرفت و گفت این­ها را در قالب کتاب دربیاور و کتابت برای من! این اتفاق برای من شبیه این می­ماند که در کوچه رانندگی می­کنی و مدام از سر کوچه تا ته کوچه ویراژ می­دهی و پدرت که رانندگی­ات را می­بیند ناگهان بگوید برو کرمان یک جفت لاستیک بخر و بیاور. درست است که راننده­ای و پیش بچه­محله‌هایت پز هم می­دادی اما می­ترسی و من ترسیدم.

حوالی محرم بود و گفتم خبر می­دهم و نهایتاً منتهی به سفر اربعین شد. زمانی که از کربلا برگشتم شبی به حرم امیرالمؤمنین رفتم و توسلی کردم و گفتم قصد چنین کاری را دارم و بلد هم نیستم. تنها چند متن نوشته بودم و نیتم این بود که برای نسل دخترم و دهه هشتادی­ها بنویسم. یکی از نقدهایی که به این کتاب صورت گرفته بود این است که این کتاب مخصوص نوجوانان است، سبکش عشقی است. جواب من این است که مگر این قشر وجود ندارند؟ این­ها اراده کنند پاساژ کوروش یا فلان اتوبان را می­بندند. ترس ادامه داشت و خدا را شکر کردم که ناشرش هم ناشری نیست که اسم و رسم چندانی داشته باشد. گفتم این کار یا می­گیرد یا نمی­گیرد! اگر گرفت که الحمدلله، اگر نگرفت هم می­گویم ببخشید اشتباه کردم! اما به مدد امیرالمؤمنین خوب شد و در حال حاضر به چاپ بیست ونهم یا سی­ام رسیده است. این بود داستان تولد این کتاب.

با توجه به این­که در فضای شعر هم هستید، اغلب گفته می­شود شاعر و نویسنده امروز باید به زبان امروز سخن بگوید. اگر کلمه­ای قدیمی در اشعار به­کار ببرید نقد می­کنند. سؤال ما این است اگر این اتفاق نیفتد و در شعر و نثرمان از کلماتی که میراث زبان فارسی است، استفاده نکنیم رفته­رفته ارتباط نسل امروز که بیگانه با کتاب و سرگردان در فضای مجازی است، با گنجینه لغات گذشته کاملاً قطع می­شود. مثلاً اگر آقای عسکری کلمه «تلواسه» را به­جای دلواپسی به­کار نبرد، رفته­رفته جوان و نوجوان امروز پس از مدتی کاملاً فراموش می­کند چنین کلمه­ای هم در ادبیات فارسی داریم. همچنین کلماتی مثل «دوسیه» یا «جوف این کاغذ» و این کلمات به مرور منسوخ می­شوند. آیا معتقدید هم در عرصه شعر و هم در  نثر با توجه به زمانی که درآن زندگی می­کنیم دیگر نباید از این کلمات کهن استفاده شود؟ و آیا استفاده شما از این واژه‌ها یک کار مُتهوّرانه است؟

بستگی به استفاده دارد. اگر نظر من را راجع به گیوه بپرسید می­گویم گیوه بالذات قشنگ  است ولی اگر عروس آن را بپوشد نه. ما کلمه­ای نداریم که بگویند قدیمی است؛ اگر درست استفاده شود اصلاً به چشم نمی­آید. به­عنوان نمونه آقای کیهان کلهر یک ملودی برای فولکلور خراسان می­سازد و مدت­ها دنبال ترانه­ای برای آن می­گردد. شعرای زیادی را امتحان می­کند و قرعه به نام استاد علی معلم دامغانی می­افتد و ایشان ترانه زبان­شکسته زیر را می­نویسد:

ببار ای بارون ببار / با دلم گریه کن خون ببار / در شبای تیره چون زلف یار / بهر لیلی چو مجنون ببار/ ای بارون

همه کلمات، شکسته و امروزی است و ناگهان وسط شعر می­گوید «بهر لیلی». اگر می­خواست با منطق زبان پیش برود، باید می­گفت «واسه لیلی» یا «برای لیلی» اما می­گوید بهر لیلی. شما این کلمه را حس کردید؟ همان­طور که می­بینید هیچ توجهی به آن صورت نگرفته است. نمونه­ای متضاد از این دست هم داریم:

آمریکا آمریکا ننگ به نیرنگ تو / خون جوانان ما می­چکد از چنگ تو / جور و جفا در تو هست / مهر و وفا در تو نیست

خدا آقای حمید سبزواری را رحمت کند ولی مفاهیمی مثل جور و جفا و مهر و وفا با آمریکا سنخیتی ندارد. شاید من منتقد باشم و بگویم نمی­پسندم ولی این کلمه آن­جا نشسته است. آن کارکرد را استاد معلم از آن کلمه گرفته است اما این­گونه نیست که این کلمات منسوخ شوند. اگر بپذیریم زبان موجود زنده­ای است که پوست­اندازی می­کند و گاهی کلماتی به آن اضافه یا از آن کم می­شود، این مسئله نگرانی نخواهد داشت. مثلاً کتابی به­نام فرهنگ زبان مخفی در دوران اصلاحات چاپ شد. کلماتی مثل سه­‌سوت، نادخ، گولاخ یا جواد کلماتی بودند که در زبان ما رایج شدند و نسل ما از آن­ها استفاده کردند. ولی به­نظرم زبان فارسی خیلی محکم­تر از آن است که با این چیزها بلرزد. زمانی به­واسطه تلویزیون و رسانه این چیزها خیلی مد شد. مردم هم دوست داشتند و استفاده کردند و تمام شد و رفت. من نگرانی خاصی احساس نمی­کنم. شما همین الان غزل سعدی را می­خوانید انگار نیم ساعت پیش گفته شده است. حالا آیا ما در زمان سعدی مانده­‌ایم یا سعدی آن­قدر زبانش قدرت دارد که تا الان قوام و زندگی و پویایی دارد؟ قطعاً زبان فارسی این قابلیت را دارد.

بله البته ما تا حدی باید نگران باشیم؛ همین چند سال پیش اگر به تبلیغات خیابان­ها یا دور زمین چمن استادیوم نگاه می­کردیم عباراتی مثل پاکشوما، گلرخ، خاکستر، آدامس پرستو، سس بهروز، سس یک­و­یک و ... به چشم ما می­خوردند اما الان به اکتیو، پریل، دامستوس، اتک، آدامس اکشن و غیره تبدیل شده است. این­ها جای نگرانی دارد اما کسی که دوست­دار ادبیات باشد و دغدغه ادبیات داستانی و تاریخ را داشته باشد و نسبت به آن غیرت داشته باشد، جلو می­رود و آن را کلمات را پیدا می­کند.

در مورد محتوای نامه‌های کتاب پریدخت، ما صرفاً با حرف­های عاشقانه روبرو نیستیم؛ در دلِ حرف­هایی که رد و بدل می­شود، فرهنگ مردم و مراسم آئینی و روضه و حتی برگزاری آن در پاریس، کاملاً شاهد یک عشق ایرانی هستیم. چیزی که فراموش شده است و امروزه جوان ایرانی بیشتر ولنتاین را جشن می­گیرد و خیلی با مناسبت­های خودش احساس قرابت نمی­کند اما شما این­ها را در نامه‌ها گنجانده­اید. بدون شک شما صرفاً خواستار این نبودید که یک سری حرف­های عاشقانه رد و بدل شود. بگویید چه عمدی پشت این مسئله بود و چگونه می­خواستید این فرهنگ را ضمن این نامه‌ها القاء کنید؟

آدم­ها یک زیستی دارند. با زندگی در یک جامعه می­بینیم یک سری بالا و پایین­ها و حرکت­هایی وجود دارد. قطعاً که عامدانه بوده چون زیست عاشقانه لاجرم لوازمی دارد. وقتی شما عاشق باشید همه دنیا را کنار محبوب­تان تصور می­کنید. رولان بارت می­گوید دوست داشتن و عاشقی یعنی این که تو یک نفر را دوست داشته باشی و او حتی نداند. این­که من دوستت دارم پس بیا ازدواج کنیم، بیا یک عکس بگیریم یا باید برایم کادو بخری، این­ها نشانه دوست داشتن نیست. به­نظر من باید این «پس» حذف شود. دوست داشتن واقعی این است که بگویی همه عمر بر ندارم سر از این خمار مستی / که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی. پریدخت هم همین است. موقع نوشتن این کتاب دستم خیلی تنگ بود. یادم می­آید از دوستم ۲۷۰ هزار تومان قرض گرفتم و کتاب فرهنگ تهران قدیم جعفر شهری را خریدم یا مثلاً به محله امامزاده یحیی می­رفتم و آن­جا با پیرمردها صحبت می­کردم تا از اصطلاحات تهران قدیم و محله‌ها و اسم آن­ها سر دربیاورم.

این را خواستم بگویم که دوست داشتن فقط این نیست که شما یک خرس بخری و هرچه هم گنده­تر بهتر و فردا سایت دیوار و شیپور پر شود از این خرس­های دست دوم برای فروش آن­ها. یعنی اسم این­که یک خرس گنده­ای به یک خرس گنده دیگری یک خرس گنده بدهد، دوست داشتن نیست. تعجبم از این است که این کار تبدیل به شرط می­شود؛ اگر تو برای من خرس و کادو نخریدی پس من را دوست نداری!! این دوست داشتن نیست. شما این بلایی که اخیراً درگیر آن هستیم را ببینید. خیلی­ها معتقدند ما حق نداریم هم شجریان را دوست داشته باشیم و هم عاشق قاسم سلیمانی باشیم. در صورتی که چنین چیزی ممکن است. می­شود هم بروی کربلا و هم دلت برای خانمی ضعف برود و دوستش داشته باشی و متعهدانه و سفت پای تعهد و حرفی که زدی بایستی و زندگیت را جلو ببری.

زندگی ایرانی پر است از این ریزه‌­کاری­ها؛ شما در نظر بگیرید وظیفه انبر ایرانی این است که ذغالی روی قلیان یا سماور بگذارد. انبر ایرانی استعاره از دو سر یک اژدهاست. سپس نشانه­شناسی می­کنید که نفس اژدها آتش است و این اژدها را رام خود کردید. یا سماورتان را روشن می­کند یا قلیان را. یک موجود اهریمنی در دست تو قرار دارد و کارکردش این است که شما آن را رام کردید. کاری که سلیمان نبی علیه­السلام کرد. دو اژدها یک ذغال را که نماد نفس اژدهاست، رام و این آتش را در سماور یا سر قلیان مهار می­کند. زندگی ایرانی پر از این جزئیات است.

آن سال­ها در بم با یک خبرنگار خارجی که فارسی هم بلد بود دمخور شدیم. می­گفت شما کویری­ها خیلی دنیا را قشنگ می­بینید. ادبیات و لحن گفتار و صحبت شما با تهرانی­ها فرق دارد. گفتم فرقش این است که من هنگام چهار دست و پا رفتن روی قالی تصاویر شکارگاه و گل و مرغ را می‌دیدم و تو روی سرامیک و پارکت راه رفته­ای و در کودکیت با اسطوره­ای مواجه نبودی و نگاهی به قصه نداشتی. ولی بی­بیِ من شب­ها می­گفت بخوابید وگرنه «آل» می­آید و می­بردتان!! 

اگر نگاهی به فرهنگ عامیانه مردم کنید شاید باورتان نشود در بم به پاشنه پا می­گویند «آشیلو»!! شما ببینید چه تطابق اسطوره­ای اتفاق افتاده است که به پاشنه پا می­گویند آشیلو. حالا آشیل چه کسی بوده است؟ در ایلیاد و ادیسه هومر یک قهرمان اسطوره­ای از یونانِ سال­ها پیش بیاید در فرهنگ ما ورود پیدا کند تا جایی که ما بگوییم آشیلو. یا همان ماجرای هفت خواهران که قهرمان ایلیاد وقتی می­خواهد از دریا رد شود می­گوید در گوش­هایتان شمع بچکانید و از این مسیر نروید چراکه هفت خواهر هستند که کشتی­های شما را غرق می­کنند و آواز می­خوانند. در جازموریان ما منطقه­ای وجود دارد که شتربان­ها شترهای خود را به آن منطقه نمی­برند. بیابان خداست اما می­گویند از این گز آن طرف­تر نرو، هفت خواهر هستند که آواز می­خوانند و شترهای شما را می­دزدند و بدبخت می­شوید.

زندگی پر از این جزئیات است و من ناگزیرم کمی از این­ها را در قصه بگنجانم. درعین حال ما ایرانی­ها خوش­چانه هستیم. نمی­شود شما نامه­ای بنویسید و در آن نگویید که پری چه خبر؟ یا این­که مثلاً چهارشنبه­سوری بود، ماه رمضان بود، محرم بود، این بود و آن بود. بالأخره چنین چیزهایی هست و من هم در کتابم آن­ها را آورده­ام. مثل ماجرای مکالمه خداوند و حضرت موسی در قرآن که خدا می­پرسد این چیست در دستت؟ موسی می­گوید این عصای من است و کلی توضیح اضافه می­دهد. در حقیقت می­خواهد صحبتش را طولانی کند. اصلاً همه­جا اطاله کلام مذموم است الا فی صحبت المحبوب. پری این­گونه است و اگر دقت کنید سید محمود کمی بی­حوصله است. می­گوید دلم تنگ است ولی جزئیاتی که پری بیان می­کند را سید محمود ندارد. این­ها را برای دختر خودم نقل می­کنم البته نه در جایگاه نصیحت کردن. که اگر در بیست سالگیِ دخترم ببینم چشمانش به نقطه­ای دوخته شده که در آن برق ۲۴ سالگی خودم را می­بینم، بگویم گذشته ما این­گونه بوده و کاکائو و آیفون و خرس گنده نداشته است. نسخه‌­ای که همه چیز در آن وجود دارد.