گروه جهاد و مقاومت مشرق - دو برادر در محله ما بودند که اولی مشکلات سیاسی داشت و با نظام درگیر بود و دومی هم خیلی سر سازگاری با اسلام و انقلاب نداشت.
زمانی هم برادر دوم به خودش آمد و متحول شد. تحولش به حدی بود که تصمیم گرفت آموزش نظامی ببیند و به جبهه برود.
وقتی به پایگاه محل مراجعه کرد، اولاً به خاطر برادرش و ثانیاَ به خاطر مسایلی که قبلا خودش با انقلاب داشت، او را پذیرش نکردند. اسم و مشخصاتش را به پایگاههای دیگر هم دادند که مواظب او باشند.
وقتی با آنها صحبت میکردم، هیچ دلیل قانع کنندهای برای پذیرش نکردن او نداشتند. می گفتند: ممکنه نیروی نفوذی باشه.
همان روزها حسن یکبار به تبریز آمد. موضوع آن بنده خدا را به او گفتم. رفت سراغش. قدری با او صحبت کرد و بعد قول داد که او را همراه خودش به منطقه ببرد.
او را به واحد توپخانه برده بود. به فاصله کمی، از او یک نیروی کارآمد ساخته بود. نیروی کارآمدی که چند ماه بعد به شهادت رسید.
حسن شفیعزاده از این قبیل نیروها برای جبهه زیاد جذب میکرد.
وقتی با آنها صحبت میکردم، هیچ دلیل قانع کنندهای برای پذیرش نکردن او نداشتند. می گفتند: ممکنه نیروی نفوذی باشه.