یک ماه پنهان

خواندن این کتاب 124 صفحه ای ما را با مردی آشنا می کند که الگوی اخلاقی خوبی برای نسل های آیندۀ ایران اسلامی است.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - کتاب که به دستم رسید پیش از هر چیز نگاهم به عکس سردار شهید سید نظام جلالی افتاد. چهرۀ آرام و چشم های نافذی داشت. می دانستم که داستان زندگی جانشین و فرماندۀ طرح و عملیات لشکر 17 علی بن ابیطالب علیه السلام شنیدنی های بسیاری دارد.

عنوان کتاب «یک ماهِ پنهان» بود ؛ دومین اثر وحید حسنی دربارۀ شهید جلالی. حسنی کتاب اول خود با عنوان «لحظه های شیدایی» را در سال 93 منتشر کرد. یک ماه پنهان تفاوت های بسیاری با لحظه های شیدایی داشت. فرم، سبک روایت و قلم نویسنده حسابی تغییر کرده بود. خیلی زود وارد حریم خاطره های کتاب شدم. فضای روایت با توجه به گفتار مصاحبه شونده ها صمیمانه و نزدیک به محاوره نتظیم شده است. هر چند که متن کتاب نیاز مبرمی به ویراستاری ادبی دارد ولی در کل خواننده را به حال و هوای خاطره نزدیک می کند.

استفاده از تصویر پس زمینه و رنگ قهوه ای برای نوشته های کتاب شاید با توجیه قابل پذیرش باشد ولی ممکن است ذهن مخاطب را از کتاب به سمت مجله و کاتالوگهای تبلیغاتی سوق دهد. با همۀ این موارد یک ماه پنهان بیش از لحظه های شیدایی خواننده را به سید نظام نزدیک می کند که این مهم نشان از تلاش وحید حسنی برای بهتر شدن دارد. تلاش تیم تألیف کتاب که همگی بومی شهر دلیجان هستند نیز بسیار امید بخش است. توسعۀ چاپ و نشر کتاب دفاع مقدس به شهرهای کوچک و حتا روستاها گامی بلند در مسیر نشر فرهنگ شهادت خواهد بود.

سید نظام جلالی سال 1342 در خانواده ای مومن به دنیا آمد و پس از پیروزی انقلاب وارد سپاه شد. جلالی با تکیه بر استعداد و توانمندی اش در مأموریت های مختلف داخلی و خارجی داشته های وجودی خود را بخوبی نشان داد. رفتار و منش این جوان دلیجانی او را محبوب رزمنده ها کرده بود. سید در عملیات کربلای پنج به شهادت رسید.

خواندن این کتاب 124 صفحه ای ما را با مردی آشنا می کند که الگوی اخلاقی خوبی برای نسل های آیندۀ ایران اسلامی است.

در بخشی از کتاب یک ماه پنهان می خوانیم:

« دسته دسته مجروح و زخمی وارد بهداری می شدند. محوطۀ بهداری شده بود محشر کبری.

عملیات بدر یکی از معدود عملیاتهایی بود که تا این حد شهید و مجروح می دادیم. فضا و امکانات بهداری در حدی نبود که به این همه مجروح رسیدگی شود. یک لحظه آرام و قرار نداشتیم. تا یک مجروح مداوا می شد نوبت مجروح دیگری بود. صدای آه و نالۀ جانسوز بعضی از آنها جگرم را کباب می کرد. بوی خون فضا را برداشته بود. حسابی خسته بودم. زدم بیرون تا کمی استراحت کنم. اطراف را نگاه می کردم، بادگیر سبز رنگی توجهم را جلب کرد. صاحب بادگیر را خوب می شناختم، سید نظام خودمان بود. رفتم طرفش. سلام کردم.

با کمک چفیه دستش را به گردن بسته بود. فهمیدم که مجروخ شده است. خیلی هم درد می کشید. رنگ به چهره نداشت. با ناراحتی گفتم سیدجان چرا برای مداوا به بهداری نیامدی؟

گفت: من که مشکلی ندارم، مجروحان دیگری هستند که وضعیت وخیم تر دارند، آنها اولویت دارند، صبر می کنم نوبتم شود.

جوابش قانعم نکرد. تحمل نداشتم در این شرایط ببینمش. دستش را گرفتم و بردمش داخل. تیر به کتف چپش خورده بود. زخمش را بستم. قدری آرام گرفت، من هم آرام گرفتم...»

یک ماه پنهان به همت انتشارات بهریار روانۀ بازار شده است.

* حمید بناء

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس