کد خبر 469777
تاریخ انتشار: ۲۹ شهریور ۱۳۹۴ - ۱۳:۵۷

ماهی‌های قرمز کوچک توی حوض هم انگار فهمیده‌اند جنگ شروع شده، که خودشان را لابه لای خزه‌های سبز پنهان کرده‌اند. مادرجان، استکان کمرباریک چای را می‌گذارد جلوی دستم، احوال برادر و خواهرم را می‌پرسد...

گروه جهاد و مقاومت مشرق - به شوق فریبا آمده‌ام خانة مادرجان. تلویزیون کوچک‌شان که مثل یک جعبة چوبی جای میوه است و بدنة قرمز دارد، فوتبال ایران و کویت را پخش می‌کند. ته‌ماندة نور خورشید از لبة دیوار می‌خزد روی بام. روی تخت چوبی وسط حیاط، کنار درخت اناری که شاخه‌هایش همة حیاط را پر کرده و انارهای درشت دارد نشسته‌ام تا دایی‌حسین بیاید.

ماهی‌های قرمز کوچک توی حوض هم انگار فهمیده‌اند جنگ شروع شده، که خودشان را لابه لای خزه‌های سبز پنهان کرده‌اند. مادرجان، استکان کمرباریک چای را می‌گذارد جلوی دستم، احوال برادر و خواهرم را می‌پرسد. از دیدن سبیل‌های شاه‌عباس که کف نعلبکی جا خوش کرده، لجم می‌گیرد. تا یاد دارم شاه‌عباس با همین سبیل‌های کمانی‌اش مرا خیره نگاه می‌کند اما فریبا هیچ وقت نگاهم نمی‌کند. الان هم که از جلوی خانه‌شان گذشتم پشتش به من بود. با کلی زحمت، طوری کتاب‌هایم را زیر بغلم گرفته بودم که بفهمد کلاس اول راهنمایی هستم. حق دارد نگاهم نکند. همه، از بابای پاسبانش حساب می‌برند. شانس آوردند دوسال پیش وقتی انقلاب شد همة زن‌ها و دخترهای محله گواهی دادند وقتی برای تماشای تلویزیون به خانه‌شان می‌رفته‌اند عکس امام را کنار آینة بزرگ و دیواری اتاق پذیرایی خانه‌شان دیده‌اند.

مامانم سفارش کرده با کمک دایی‌حسین،‌ شیشه‌های درها و پنجره‌های‌ خانة مادرجان را ضربدری چسب بزنیم تا موقع بمباران، شیشه‌ها، ریز نشوند. جلوی بیرون زدن نور را هم باید بگیریم. تلویزیون گفته شیشه‌ها را باید طوری بپوشانیم که یک ذره هم نور بیرون نزند. مامان گفته زن‌های نمازجماعت مسجد گفته‌اند در بمباران چند‌شب قبل خوزستان، خلبان جنگندة عراقی وقتی ناامید از پیدا کردن جایی برای بمباران بوده، موقع برگشت، آتش سیگاری را روی زمین می‌بیند و متوجه می‌شود آنجا منطقه‌ای مسکونی است و خوشحال، بمب‌هایش را می‌ریزد روی سر مَردُم.

شب‌ها عده‌ای از جوان‌ها راه می‌افتند توی خیابان و شعار می‌دهند؛ «ضدانقلاب خاموش کن، حرف امامو گوش کن.» هر وقت مغازة بابام هستم و این جوان‌ها از راه می‌رسند دلم می‌خواهد آب بشوم بروم توی زمین. فکر می‌کنم بابام ضدانقلاب است که غروب‌ها موقع سرچراغ‌ کاسبی، لامپ بزرگ جلوی مغازه را روشن می‌کند تا نور خوبی بتابد به جنس‌هایی که برای فروش گذاشته، تا به قول معلم ترسناک ریاضی‌مان آقای هدایتی، همه چیز را گران‌تر بفروشد.

دایی‌حسین با بقچة نان از راه می‌رسد. مادرجان شاکی است که چرا آن همه طولش داده. دایی‌حسین شلوغی صف نان را برای مادرجان می‌گوید و اینکه، عده‌ای از جنگ‌زده‌های ساکن در حسینیة محله،‌ در صف نان بوده‌اند و باعث شلوغی نانوایی شده‌اند. 

از نان سنگکی که هنوز گرم است لقمه‌ای می‌گیرم. ناگهان زمین و زمان و شیشه‌های در و پنجره می‌لرزد. لقمه توی گلویم می‌ماند. دایی‌حسین به طرف آسمان نگاه می‌کند و طوری که مادرجان متوجه نشود با کلماتی ناجور زیر لب به صدام‌حسین بد و بیراه می‌گوید. در همین چند روز، از همه بیشتر، با صدای شکسته شدن دیوار صوتی توسط جنگنده‌های عراقی خو گرفته‌ایم.
مادرجان اصرار دارد قبل از تاریک‌شدن هوا، شیشه‌ها و پنجره‌ها را بچسبانیم. دایی‌حسین، تکه‌هایی از روزنامة اطلاعات را می‌آورد که کهنه است، بوی ماندگی می‌دهد، دایی‌محمد همه‌شان را خوانده و جدول‌شان را هم حل کرده است. تکه‌های بلند نوارچسب برق را به‌شکل ضربدری روی همة سطح شیشه‌ها می‌چسبانیم. روزنامه‌ها را هم به اندازة قاب هر پنجره قیچی می‌کنیم و با چسب اُهو به دو طرف هر شیشه می‌چسبانیم. از نور خورشید خبری نیست. از بلندگوی گلدستة‌ آجری مسجد زینبیه که دیوار به دیوار خانة مادرجان است صدای قرآن پخش می‌شود. کتاب‌هایم را جمع کرده‌ام که برگردم خانه. مادرجان از داخل آشپزخانة گوشه حیاط بلند می‌گوید: «شامت رو بخور برو، ننه!» بوی کتلت، زانوانم را شُل می‌کند. لامپ اتاق‌های دورتادور حیاط را یک‌به‌یک روشن می‌کنیم تا بفهمیم نور لامپ‌ها از اتاق‌ها بیرون می‌زند یا نه. وقتی خلبان عراقی نور سیگار را از بالای آسمان می‌بیند شاید نور درز کرده از شیشه‌های خانة مادرجان را هم ببیند.

 تاریک‌روشن هوا و گرگ‌و‌میش غروب دست‌به‌دست باد داده‌اند و سایة شاخه‌های درخت انار را به شکل پنجه‌های هیولایی وحشی که تکان می‌خورند روی دیوارهای بلند و آجری جا‌به‌جا می‌کنند. دایی‌حسین ول‌کن نیست و یکسره احوال فریبا را می‌پرسد.

تا برسم خانه، این فکر رهایم نمی‌کند؛ اگر بتوانم شناسنامه‌ام را دستکاری کنم و خودم را با هیکل چاقم بزرگ‌تر  جا بزنم و بروم جبهه، دوری از فریبا را چه کنم....

*روزنامه ایران / امیرحسین انبارداران

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس