گروه جهاد و مقاومت مشرق - آن روز عصر یکی از اسرا را انتخاب کردند که یک پا بیشتر نداشت. در جبهه پایش مجروح شده بود و عراقیها آن را قطع کرده بودند. این اسیر مظلوم را عراقیها بیرون کشیده و یک پای او را به چوب و فلک بستند. صبر اسرا از این عمل وحشیانه لبریز شد. فریادهای اعتراض بالا رفت و ناگهان خشم نهفته بیدار شد. صدای تکبیر و «مرگ بر صدام» فضای اردوگاه را فرا گرفت، در اندک زمانی درهای آسایشگاهها شکسته شد و عراقیها سراسیمه شروع به تیراندازی کردند. آن زمان، اردوگاه دو قسمت بود. در یک سمت اسرای متعهد بودند و در سمت دیگر اسرای بیتفاوت!
سمت و سوی گلولهها به سمت بچههای حزب اللهی بود؛ ولی دیگران هم بی تفاوت نماندند. آنها هم درها را گشودند. صدای گلوله لحظهای قطع نمیشد. اگر دیوارههای سیمانی جلوی آسایشگاهها نبود دهها بلکه صدها اسیر به شهادت میرسیدند. فضای ناامن اردوگاه را فرا گرفت. کسی پیشنهاد کرد از اسلحهای که از انبار آورده بودیم و در باغچه مخفی بود استفاده کنیم، کار خطرناکی بود؛ چرا که با این عمل، فرمان قتل عام اسرا صادر میشد. آن روز گلولهای به سینهی اسیری خورد و در جا شهید شد. عدهای دیگر نیز مجروح و شهید شدند.
شعار مرگ بر آمریکا و مرگ بر صدام آن هم به زبان عربی، عراقیها را کلافه کرده بود. شب، عراقیها به استفاده از گاز اشک آور متوسل شدند و ما برای خنثی شدن تدبیرشان به داخل آسایشگاه رفتیم. هر دو طرف درگیری نگهبان گذاشته بودند؛ هم عراقیها و هم ما. آن شب خسته و کوفته به خواب رفتیم. صبح با فریاد نگهبانان بیدار شدیم. دهها سرباز عراقی کابل به دست، به داخل آسایشگاه ریختند و شروع به کتک زدن بچه ها کردند. همه را لت و پار کردند و بعدا حدود 200 نفر را به اردوگاه دیگر منتقل ساختند. غائله کم و بیش پایان یافت..."
منبع: سفر به شهر آزادی، سیامک عطایی، انتشارات پیام آزادگان، 1388، صص228 - 229