درود بر پدر و مادرانی که در طول هشت سال جنگ، چشم انتظار بچه هایشان بودند.
وقتی من به منطقه اعزام شدم به منطقه، برادر بزرگم هم سرباز و در منطقه جنگی بود. ماموریت چند ماه من تمام نشده بود که برادر کوچکم(تقی) هم به منطقه آمد.
مادرم چشم به راه سه فرزند خود بود و همیشه شایعه پراکنان محله مون برای اینکه خوششان می آمد شایعه می کردند که تقی شهید شده یا بعد از مدتی فیروز شهید شده.
توی یکی از این شایعه ها که در مدرسه به گوش خواهر کوچکم رسیده بود، بیهوش شده بود.
وقت زخمی شدنمان به کنار که همیشه کنار تخت بیمارستان دست به دعا می شد تا ما ها بهبود پیدا کنیم. خوب شده - نشده دوباره راهی منطقه می شدیم و مادرم نه تنها مخالفت نمی کرد بلکه با شور اشتیاق ما را روانه میدان جنگ می کرد.
از سال 64 پدرمان هم آمد جبهه و مادر دیگه تنها شده بود. یه روز آمده بودم مرخصی؛ برادر کوچکم که آن موقع ده سالش بود اصرار می کرد بیاید منطقه. باز هم مادرم مخالفت نکرد. با اینکه به برادر کوچکم بیشتر از همه علاقه داشت، من هم هادی را بردم به منطقه و او خیلی از کارهای سنگرمان را انجام می داد. اوایلش کمی می ترسید ولی بعد از مدتی دیگر از صدای توپ هراسی نداشت. در این مدت من شش بار زخمی شدم، برادرم تقی دو بار و پدرم یک بار...
به پدر و مادران آن موقع افتخار می کنم که در راه اسلام و جبهه جنگ به بهترین نحو ادای تکلیف کردند. برای شادی روح پدران و مادران از دست رفته صلواتی هدیه کنیم وبرای پدران و مادران در قید حیات، طول عمر با برکت آرزو کنیم...