یک روز پیرزنی که به خاطر زمین با همسایگانش دعوا کرده بود، با عصبانیّت وارد بخشداری شد و با تندی رو به بخشدار کرد و گفت: «تو اینجا چکاره هستی؟ آیا میدانی در اینجا به سرما چه میآید؟ ... »
و فردی را برای رسیدگی به کار پیر زن مأمور کرد. وقتی پیر زن از در بیرون میرفت. به دنبالش رفتم و به او گفتم: «شما چطور به خودتان اجازه دادید با ایشان اینطوری صحبت کنید؟> اگر کسی دیگر جای او بود، حتماً عصبانی میشد.»
پیر زن گفت: «به خدا قسم اگر مشکلات من حل نشود و حتی زمین مرا طرف مقابل بگیرد، من دیگر خیالم راحت است.
کتاب همیشه بمان، ص 75 – 74