سبحان عبدالهی متولد دوم بهمن ماه 1321 در روستای خورق از توابع تربت حیدریه، نویسنده ای ساده دل که یک جزءقرآن را نزد پدرش می آموزد. اما به دلیل ناتوانی مالی خانواده اش از ادامـــه ی تحصیل باز می ماند. در 16 سالگی عاشق دختری به نام خورشید می شود، امّا در رقابــــت عشقی با ارباب روستا شکست خورده و راهی تهران می شود. در خانه ی یک سرهنگ باز نشسته ی ارتش مراقبت از بچه های او را عهده دار می شود و کتاب های سوم و چهارم ابتدایی را از طریق فـــرزند کلاس پنجمی سرهنگ مشق می کند . بعد ها کتاب ششم را خودش می خـــواند و در ادامه زندگی در تهران پای او به مجله ی توفیق و بعد کاریکاتور با اسم خودش باز می شود و..
از آنجا که تمام اموالش را صرف ازدواج دختر و پسرهایش می کنــــــد جهت تامین مخارج ازدواج آخرین فرزندش به فکر چاپ کتــــاب می افتد و اولیـــــن کتابش را در سال 1386 باعنوان بالاتر از مجنون به چاپ رسانده و با فروش آن موفق به تامین هزینه ی ازدواج فرزند و خواهرش می شود .
بعد از آن کتاب «جوانی کجایی که یادش بخیر» را با هزینه ی خود به چاپ می رساند.جالب است که بیشتر کتاب ها را خودش در بازار تهران و مشهد به فروش رسانده است .
سبحان عبداللهی درباره ی چگونگی دعوتش به برنامه «ماه عسل» اظهار داشت: دو سال پیش در رادیو بودم و آنجا بهم گفتند که به «ماه عسل» بروم و من در آن زمان گفتم نه، نمی روم، تا پس از دو سال از من پرسیدند چه زمانی به تهران میایی و من گفتم هنگام نمایشگاه کتاب و در آن موقع عوامل «ماه عسل» آمدند و از من فیلم گرفتند و بدین شکل بچه های کوچه رادیو من را به دام برنامه «ماه عسل» انداختند.
وی درباره ی اوضاع کاری اش پس از حضور در برنامه گفت: فروش کتاب هایم به طور حدودی دو برابر شده و شرایطم از سابق خیلی بهتر است و برخورد مردم هم خوب است، بعضی میایند و دو یا سه کتاب می خرند و عکس می گیرند، بعضی دیگرهم میایند و تنها عکس می گیرند تا به آشنایانشان نشان داده و بگویند کسی که در «ماه عسل» بود را دیده ام.
عبداللهی در خصوص بزرگ ترین مشکل در عرصه نشر و نویسندگی اظهار داشت: بزرگ ترین مشکل این است که ایده ای ساعت دو صبح به ذهن خطور کرده و نویسنده تا صبح مشغول پیاده کردن آن است، اما ناشران برایش سرمایه ای نمی گذارند، من که خودم برای خودم سرمایه گذاری می کنم، تازه بعد از نشر کتاب هم کتاب فروش ها سود پنجاه درصدی می خواهند، در صورتی که حقشان سی درصد سود است.
عبداللهی ادامه داد: نویسنده ای به رادیو گفته بود که:" علیخانی نویسنده های دوره گرد را به برنامه می برد اما ما را نمی برد. " اما این طور نیست. دو سال پیش که گفتند به برنامه بیا، من پاسخ منفی دادم، اما آن زمان روزی پنجاه جلد می فروختم، ولی اکنون روزی دویست جلد فروش دارم.
وی درباره ی ایده هایی که برای نوشتن کتاب در ذهنش شکل می گیرد، گفت: هر بار که داستانی می شنوم آن را با طنز مخلوط کرده و به فکر خواننده تزریق می کنم و افراد با سواد هم به من گفتند که بزرگترین پند را به جوانان داده ای.
سبحان عبداللهی این جمله ها را در بین عکس های یادگاری که به درخواست مردم گرفته می شد گفت و کتاب هایش را که روی زمین چیده شده بود را به دست علاقمندانش داد و هنوز از انگیزه نوشتن می گفت و برق اشتیاق انس با قلم و نویسندگی در چشمانش دیده می شد.نگاهی به ساعت انداختم. فرصتی نمانده بود و صدای بوق قطار در گوشم پیچید و دست در دست پیرمرد نویسنده مشهدی عکسی به یادگار انداختم و باز هم چشم تنگ کرده و در دل آفتاب ظهر تابستان بیست و پنجم تیر به سمت تهران حرکت کردم.