رفتم سردخانه، مادرم توانش را نداشت روی مهدی را ببیند. من جلو رفتم و صورتش را دیدم؛ باور کنید انگار با لب‌هاش سلام می‌کرد. فریاد زدم مهدی سلام می‌کند. وقت تدفینش هم بی‌اندازه بوی خوب می‌داد. رایحه‌ای که تا‌به‌حال احساس نکرده بودم.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - جنگ که شروع شد، هرکسی که رگ غیرتی داشت، هر چه داشت برداشت و رفت به خطوط جنگی و با تمام وجود از آب و خاکش دفاع کر‌‌د. روزهای اول جنگ، خیلی باور درستی از این اتفاق نداشتیم. فرماندهی بنی‌صدر هم خائنانه بود. برای همین کسی به‌درستی نمی‌دانست چه باید بکند.

تنها چیزی که برای همه مهم بود، این بود که وجبی از این سرزمین به دست دشمن نیفتد. اما با سقوط خرمشهر، جنگ باورمان شد و به ضرورت سازمان‌دهی و اجرای تاکتیک‌های کلاسیک پی‌بردیم. تازه فهمیدیم خراسان بزرگ با آن‌همه نیرو و امکانات که به جبهه‌ها اعزام می‌کند، نمی‌تواند در خارج از قالب سازمان و تیپ عمل کند، برای همین تیپ ٢١ امام‌رضا (علیه‌السلام) تشکیل شد و اولین فرمانده آن شد محمد‌مهدی خادم‌الشریعه. البته هم تیپ ٢١ امام‌رضا (علیه‌السلام) ویژه بود و هم فرمانده‌اش. تیپی بود که در آزاد‌سازی خرمشهر بالغ بر نوزده گردان نیرو داشت و تقریبا به اکثر تیپ‌ها و لشکر‌های در‌گیر در عملیات   بیت‌المقدس  اعم از ارتش و سپاه گردان کمکی داده بود و فرماندهی بود که تولدش، دوران کوتاه زندگی و کوتاه‌تر فرماندهی‌اش و صد البته شهادت مظلومانه‌اش همیشه برجسته و ویژه بود. مهدی خادم‌الشریعه مصداق واقعی مردمانی بود که حیات و مماتشان محمد و آل محمدی است.

به‌مناسبت سالروز شهادتش (٣١/٢/١٣٦١) و در نبود پدر و مادرش که همجوار او شده‌اند، با برادرش محمد‌تقی و خواهرانش فخری و مهری به گفتگو نشستیم تا از همین ویژگی‌ها حرف بزنیم.

از کودکی آقامهدی برای ما بگویید.

محمدتقی: مهدی سال‌١٣٣٧ در سرخس به دنیا آمد. من چهار سال از او بزرگ‌ترم و آن‌طور که خاطرم هست و البته بزرگ‌ترها می‌گفتند، تولد او مصادف با روز جمعه ٢٥ ذی‌القعده (روز دحو‌الارض‌) شهادتش را هم بگذارید الان بگویم که باز روز جمعه ٢٧ رجب (‌روز مبعث) بود که البته تدفینش ٣ شعبان، روز میلاد امام‌حسین(ع) و روز پاسدار انجام شد و در جوار امام هشتم(ع) آرمید.

مهری: من هفت سال از او بزرگ‌ترم و یادم هست زمانی که مادر محمدمهدی را باردار بود، خانوادگی رفتیم کربلا. انگار اولین تکان‌هایش را مهدی همان جا خورد؛ درست زیر قبه امام‌حسین(ع).

فخری: پدر دعا کرد و گفت ان‌شاء‌ا... این پسر از موالیان امام‌حسین(ع) شود. وقتی هم به دنیا آمد، کامش را با خرما باز کردند و چون جمعه بود، نامش را محمد‌مهدی گذاشتند.

محمد‌تقی: وقتی خبر شهادت را به پدر دادیم، ایشان خیلی ناراحت شدند. من همان دعایی را که در کربلا کرده بودند، به یادشان آوردم.

مهری: محمد‌مهدی ته‌تغاری خانواده ما بود. همه دوستش داشتیم.

دوره جوانی و تحصیلش چطور گذشت؟

محمد‌تقی: ما خانواده‌ای مذهبی بودیم. پدر‌بزرگمان روحانی بود و اهل علم این خادم‌الشریعه‌بودن یادگار اوست. پدر هم اهل منبر و مسجد بود. همین که ما به سن تحصیل رسیدیم، راهی مدرسه جامع تعلیمات اسلامی شدیم. محمدمهدی هم همین‌طور. بعد هم به مدرسه علوی رفت و دیپلم گرفت. پدر ما را پای منبر علما می‌برد. غیر از اینکه با مرحوم مروارید رابطه خانوادگی داشتیم و پدر با مرحوم فلسفی و مرحوم میرزا‌جواد آقا‌تهرانی رابطه نزدیک داشتند، گاهی هم ما را می‌بردند خدمت مرحوم واله تا برایمان حدیث و اعتقادات بگوید. جوانی‌اش هم در تظاهرات و راهپیمایی‌ها می‌گذشت؛ پخش اعلامیه و از این کارها.

مهری: بعضی روزها از صبح همه با هم می‌رفتیم تظاهرات و تا غروب یکی‌یکی بر‌می‌گشتیم. محمد‌مهدی را چند‌باری گرفته بودند که به خیر گذشته بود.

فخری‌: محمد‌مهدی خیلی منظم بود و شیک‌پوش. گاهی‌ چند بار لباس‌هایش را عوض می‌کرد تا به قول خودش به هم بیایند. موهایش را که شانه می‌کرد، چندین‌مرتبه پای آینه برانداز می‌کرد. ما را هم مجبور می‌کرد پشت سرش را شانه کنیم. اتاقش را هم همیشه خودش مرتب می‌کرد. علاقه داشت دور‌تا‌دور اتاقش را تزیین کند. یک‌بار برایش یک رو‌تختی خریدم و خودم پهن کردم. وقتی دید، خیلی خوش‌حال شد و تا مدت‌ها تشکر
می‌کرد.

چطور وارد جبهه شد؟

محمد‌تقی‌: بعد از دیپلم و با پیروزی انقلاب وارد سپاه شد. در خانواده ما همه بازاری بودند. طبیعی است که پدر کمی مخالف بود؛ اما نهایتا فرم‌هایش را امضا کرد. نظم و دقت و مدیریتش باعث شد که آقای صفایی که اولین فرمانده سپاه خراسان بود، او را به‌عنوان مسئول دفتر فرماندهی منصوب کند. مهدی در جمع‌های خانوادگی و دوستانه هم توان مدیریت و فرماندهی داشت. تا زمانی که آقای صفایی فرمانده سپاه خراسان بود، اجازه نمی‌داد مهدی تنهایی و به‌مدت طولانی جبهه برود. می‌گفت این پسر شهید می‌شود. عکسی را در منزل پدر‌خانم آقای صفایی در تهران از مهدی در‌حالی‌که خواب بوده، گرفته بودند. همان‌موقع صفایی روی عکس آیه ‌( ولا تحسبن‌الذین قتلوا...‌) را نوشته بود؛ اما بعد از رفتن آقای صفایی از فرماندهی، ایشان به جبهه ‌رفت.

مهری: دوره چتر‌بازی را هم گذرانده بود و بعد مربی شده بود. یک وقت مادر از تلویزیون مهدی را دید که نیروهایش را برای آموزش از  ارتفاع با چتر به پایین می‌اندازد. بعدا به او گفت چه‌کار داری با بچه‌های مردم . مهدی گفت با من هم قبلا همین کار‌ها را می‌کردند. مادر گفت اگر می‌دانستم، اجازه نمی‌دادم.

چطور فرمانده تیپ شد؟

محمد‌تقی‌: سید‌علی حسینی‌، فرمانده اطلاعات سپاه خراسان یک شب به منزل ما آمد و موضوع تشکیل تیپ را با مهدی در‌میان گذاشت و خواست تا مهدی فرماندهی تیپ را بپذیرد. مهدی خیلی مخالف بود، می‌گفت: من سابقه زیادی در جنگ ندارم و فرماندهی هم نکرده‌ام. برخی ‌دوستان البته از خوش‌پوشی مهدی هم ایراد می‌گرفتند و او را به این دلایل شایسته فرماندهی نمی‌دانستند؛ اما نهایتا با اصرار فرماندهان وقت سپاه شد اولین فرمانده تیپ‌٢١ امام‌رضا(ع) و ولی‌ا... چراغچی هم جانشین او شد. در دست‌نوشته‌هایش خیلی از ولی تعریف می‌کند. حسن علیمردانی هم از فرماندهان گردانش بود.

نقطه عطف فرماندهی‌اش کجا بود‌؟

محمد‌تقی: دوره فرماندهی‌اش با شهادتش کوتاه شد؛ اما خودش در‌مورد چزابه در مصاحبه می‌گوید: بچه‌ها مثل شیری که از بچه‌هایش محافظت می‌کند، از تنگه دفاع می‌کنند. امام‌خمینی(ره) هم در وصفشان فرمود: «کار رزمندگان ما در چزابه درحد اعجاز بود.» و این اعجاز به حول و قوه الهی از بازوان رزمندگان به‌ویژه بچه‌های تیپ‌۲۱ امام‌رضا(ع) به فرماندهی این سردار (‌مهدی خادم‌الشریعه) شهید نمایان شد»

خبر شهادت چگونه به شما رسید؟

محمدتقی: ٣١ اردیبهشت، ٢٧رجب، جمعه در‌‌حالی‌که روزه بود و گفته بود می‌خواهم با دستان پیامبر افطار کنم، به شهادت رسید. همراه شهید نورا... کاظمیان برای سرکشی از خطوط عملیات   بیت‌المقدس (‌فتح خرمشهر‌) رفته بودند که هدف اصابت خمپاره قرار می‌گیرند؛ اما خبر شهادت و پیکرش روز سوم خرداد به مشهد رسید ساعت یک بعد‌از‌ظهر خبر شهادت مهدی رسید و ساعت‌٢ خبر آزادسازی خرمشهر. در آخرین تماسش با مادر گفته بود این‌بار بعد از آزادسازی خرمشهر می‌آیم.

مهری: دفعه آخر حال‌و‌هوای خاصی داشت. وسایلش را جمع کرد و آنچه مربوط به دیگران یا سپاه بود، به برادرم سپرد تا به صاحبانش برگرداند. می‌گفت در جبهه که هستم کمتر با من تماس بگیرید، خیلی مایل نیستم وقتم را صرف تلفن صحبت‌کردن ‌کنم.

فخری: رفتم سردخانه، مادرم توانش را نداشت روی مهدی را ببیند. من جلو رفتم و صورتش را دیدم؛ باور کنید انگار با لب‌هاش سلام می‌کرد. فریاد زدم مهدی سلام می‌کند. وقت تدفینش هم بی‌اندازه بوی خوب می‌داد. رایحه‌ای که تا‌به‌حال احساس نکرده بودم.

محمدتقی: گفتن خبر شهادت به پدر دشوار بود. رفتم و موضوع را با میرزا جواد‌آقا و آقای مروارید در میان ‌گذاشتم. قرار شد فردا صبح به منزل ما بیایند. صبح به پدر گفتم برای صبحانه، حضرات تشریف می‌آورند. خوشحال شدند. خودم هم رفتم دنبالشان. خبر شهادت را میرزا جوادآقا گفتند و بعد هم دعا کردند، پدر آرام گرفت.

مدالی که گوشه عکس آقا‌مهدی است، چه ماجرایی دارد‌؟

مدال درجه‌٢ فتح است که وقتی آیت‌ا... خامنه‌ای به رهبری رسیدند، به فاتحان خرمشهر دادند. پدر دعوت شده بود تهران که نتوانست برود. بعد از چند روز سردار صفوی و سردار شوشتری به در منزل با مقداری پول آوردند.

این تنها چیزهایی بود که از سپاه به‌خاطر مهدی گرفتیم. مهدی یک موتور هم داشت که بعد از شهادتش، پدر داد برای جبهه‌ها.


اولین تکان در بارگاه سیدالشهدا (ع)

ﺑﻪ ﻛﺮﺑﻼ رﻓﺘﻪ ﺑﻮدﻳﻢ. ﺑﺎردار ﺑﻮدم. در ﺣﺮم اﻣﺎم‌ﺣﺴﻴﻦ(ع) اوﻟﻴﻦ ﺗﻜـﺎن ﻛـﻮدﻛﻢ را اﺣﺴﺎس ﻛﺮدم و ﻫﻤﺴﺮم را از ﻣﻮﺿﻮع آﮔﺎه ﻛﺮدم.
او زﻳﺮ ﮔﻨﺒﺪ ﺳﻴﺪاﻟﺸﻬﺪاء(ع)دﺳﺖﺑﻪ دﻋا برداﺷـﺖ و از ﺧﺪا ﺧﻮاﺳﺖ ﻓﺮزﻧﺪﻣﺎن را از ﻣﻮاﻟﻴﺎن اﺋﻤﻪ(ع) ﻗﺮار دﻫﺪ.
مادر شهید

عطش کودک و یاد تشنگی شهدای کربلا
در روز ﺳﻮم ﺗﻮﻟﺪش ﺑﻴﻤﺎر ﺷﺪ. از ﻋﻮارض ﺑﻴﻤﺎری‌اﺶ ﻋﻄﺶ ﺳﻴﺮى‌ﻧﺎﭘﺬﻳﺮش ﺑﻮد؛ ﻫﻴﭻ‌ﭼﻴﺰ ﻧﻤﻰﺗﻮاﻧﺴﺖ ﺗﺸﻨﮕﻰ او را ﻓﺮوﻧﺸﺎﻧﺪ. ﻣﻦ ﺑﺎ دﻳـﺪن ﺑـﻰﻗـﺮارى ﻓﺮزﻧـﺪم، ﺑـﻪ ﻳـﺎد ﺗﺸﻨﮕﻰ ﺷﻬﺪاى ﻛﺮﺑﻼ اﻓﺘﺎدم و ﺳﺨﺖ ﮔﺮﻳﺴﺘﻢ؛ ﺑﻪ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﻛﻮﺗﺎﻫﻰ ﭘﺴﺮم ﺷﻔﺎ ﻳﺎﻓﺖ و از آن رﻧﺞ ﺟﺎﻧ‌‌ﻜـﺎه ﻧﺠﺎت ﭘﻴﺪا ﻛﺮد.
ﭘﺪر ﺷﻬﻴﺪ

محمدمهدی از ٣٧ تا٦١
خرداد‌ماه سال ۱۳۳۷ بود که «محمد‌مهدی خادم‌الشریعه» در شهرستان سرخس چشم به جهان گشود. پدرش به‌دلیل علاقه فراوانی که به ساحت مقدس امام‌رضا(ع) داشت، به‌همراه خانواده به شهر مشهد عزیمت کرد و از آن پس محمد‌مهدی همسایه بارگاه ملکوتی امام‌رضا(ع) شد. دوران تحصیل را با موفقیت به پایان رساند و آغاز جوانی‌‌اش با قیام و مبارزه مردم علیه رژیم ستمشاهی هم‌زمان شد.

ساواک بارها برای دستگیری مهدی نقشه کشید؛ اما هر بار با زیرکی او مواجه شد و در اجرای نقشه‌هایش ناکام ماند. پس از پیروزی انقلاب، نظم و مدیریت تشکیلاتی‌‌اش باعث شد تا مسئولیت دفتر فرماندهی سپاه پاسداران خراسان را به او واگذار کنند. پس از آن، دوره فشرده خلبانی را در تهران طی کرد و راهی جبهه‌‌های جنوب شد. در آنجا نیروهای خراسانی را در تیپ‌۲۱ امام‌رضا(ع) سازمان‌دهی کرد و به‌عنوان اولین فرمانده، مسئولیت رهبری این تیپ را به‌عهده گرفت.

اﻏﻠﺐ اوﻗﺎت را ﺑﻪ ﺑﺎزى ﺑﺎ ﻫم‌‌‌‌‌‌‌‌ساﻻﻧﺶ ﻣشغول ﺑﻮد. ﺟﻨـﮓ ﺑـﺎزى را ﺧﻴﻠﻰ دوﺳﺖ داﺷﺖ. ﺑﻴﺸﺘﺮ اوﻗﺎت ﺑﺎ ﺳـﻼح‌های ﺳـﺎﺧﺘﮕﻰ ﭼـﻮﺑﻰ، ﺑـﻪ ﺟﻨـﮓ و ﮔﺮﻳـﺰ ﺑـﺎ دوﺳـﺘﺎﻧﺶ ﻣﻰﭘﺮداخت.


ﻋﻼﻗﻪ ﻓﺮاواﻧﻰ ﺑﻪ درس داﺷﺖ و از ﻫﻔﺖ‌ﺳﺎﻟﮕﻰ، ﺑﻪ دﺑﺴﺘﺎن ﻣﻠﻰ ﺟﻌﻔﺮى (دﺑﺴﺘﺎن ﺻﺎﺑﺮى ﻓﻌﻠﻰ) رﻓﺖ. در اﻳﻦ زﻣﺎن او ﻋﻼوه‌ﺑﺮﺧﻮاﻧﺪن درس، ﺑﻪ ﺳﺎﺧﺘﻦ وﺳﺎﻳﻞ ﭼﻮﺑﻰ ﻧﻴﺰ ﻣﻰﭘﺮداﺧـﺖ. ﺷﻬﻴﺪ آﺧﺮﻳﻦ ﺳﺎل دوره ﻣﺘﻮﺳﻄﻪ را در‪ دﺑﻴﺮﺳﺘﺎن اﺑﻮﺳﻌﻴﺪ ﺑﻪ ﺗﺤﺼﻴﻞ ﭘﺮداﺧت..

ﻣﺤﻤﺪﻣﻬﺪى در ﺗﻈﺎﻫﺮات، ﭘﻴﺸﺎﭘﻴﺶ ﺻﻔﻮف ﺣﺮﻛﺖ‪ ﻣﻰﻛﺮد و ﻓﻴﻠﻢ و ﻋﻜﺲ ﺗﻬﻴﻪ ﻣﻰﻛﺮد. در ﺟﻠـﺴﺎت درس داﻧﺸﮕﺎه و آﻳﺖا... ﺧﺎﻣﻨﻪاى در ﻣﺴﺠﺪ ﻛﺮاﻣﺖ حضور همیشگی داشت.

ﻣﺤﻤﺪﻣﻬﺪى در ٤ﺑﻬﻤﻦ ١٣٥٨، ﺑﻪ ﺳﭙﺎه ﭘﺎﺳﺪاران ﭘﻴﻮﺳﺖ‪ و در ﻫﻤﻴﻦ زﻣﺎن ﺑـﻮد ﻛـﻪ ﻳﻚ دوره آﻣﻮزﺷﻰ ﺳﻰوﭘﻨﺞ روزه را در ﺳﻌﺪآﺑﺎد ﺗﻬﺮان و ﻳﻚ دوره ﻋﻤﻠﻴﺎﺗﻰ را ﻧﻴﺰ ﮔﺬراﻧـﺪ. آﻧﮕـﺎه در‪ ﺳﭙﺎه، ﺑﻪ سمت‌های رﺋﻴﺲ دﻓﺘﺮ، ﻓﺮﻣﺎﻧﺪه و ﻣﺪﻳﺮﻳﺖ داﺧﻠﻰ ﺳﺘﺎد‪ ﻣﻨﻄﻘﻪ٤ ﻣﻨﺼﻮب ﺷﺪ، ﻟﻴﻜﻦ ﻧﺘﻮاﻧـﺴﺖ ﻣﺎﻧﺪن در ﭘﺸﺖ ﺟﺒﻬﻪ را ﺗﺤﻤﻞ ﻛﻨﺪ و اواﻳﻞ ﻣﻬﺮﻣﺎه ﺳﺎل١٣٦٠ ﺑﻪ ﺧﻮزﺳﺘﺎن رﻓﺖ.‪

در ﺑﺴﻴﺎرى از ﻋﻤﻠﻴﺎت‌ها ﺷﺮﻛﺖ ﻛﺮد؛ از آن ﺟﻤﻠﻪ ﻣﻰﺗﻮان ﻋﻤﻠﻴﺎت ﻃﺮﻳﻖاﻟﻘﺪس را ﻧﺎم ﺑﺮد ﻛﻪ ﺑﺮاى آزادﺳـﺎزى ﺑـﺴﺘﺎن‪ اﻧﺠﺎم ﮔﺮﻓﺖ. وى از دى ﻣﺎه ﺳﺎل ١٣٦٠، در ﺳﻤﺖ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪه ﺗﻴﭗ ٢١ اﻣﺎم رﺿﺎ(ع) ﺑﻪ ﻛﺎر ﻣﺸﻐﻮل ﺷﺪ و از آن ﭘﺲ در ﻳﻜﻰ از ﺷﺪﻳﺪﺗﺮﻳﻦ ﻧﺒﺮدﻫﺎى اﻳﺮان و ﻋﺮاق، در ﺟﺒﻬﻪ ﺑﺴﺘﺎن و ﺑﻪ ﺧـﺼﻮص ﺗﻨﮕـﻪ ﭼﺰاﺑـﻪ، ﺷﺮﻛﺖ داﺷﺖ. در ﻋﻤﻠﻴﺎت ﺗﻨﮕﻪ‪ ﭼﺰاﺑﻪ، ﻳﻜﻰ از ﻃﺮاﺣﺎن ﻋﻤﻠﻴﺎت ﺑﻮد و ﺑﺮ اﺛﺮ ﻛﻤﻰ ﻧﻴـﺮو، ﺧـﻮد از‪ اﻳـﻦ ﺗﺎﻧﻚ به آن ﺗﺎﻧﻚ ﻣﻨﺘﻘﻞﻣﻰﺷﺪ ﺗﺎ ﺗﺤﺮک در ﻫﻤﻪ ﺧﻄﻮط ﻣﺤـﻮر ﺣﻤﻠـﻪ ﻣﺤـﺴﻮس ﺑﺎﺷـﺪ.

حماسه آفرینی‌های او و یارانش در چزابه چنان بود که پیر جماران در وصفشان فرمود: «کار رزمندگان ما در چزابه درحد اعجاز بود.» و این اعجاز به حول و قوه الهی از بازوان رزمندگان به ویژه بچه‌های تیپ۲۱ امام رضا(ع) به فرماندهی این سردار شهید نمایان شد. محمدمهدی سی و یکم اردیبهشت سال۱۳۶۱ در عملیات بیت المقدس به یاران کربلایی‌اش پیوست. پیکر مطهرش را در حرم با صفای امام‌رضا(ع) به خاک سپردند.


نگو تیر خوردم!
اواخر سال‌٦٠، یکی از دوستان محمد‌مهدی با من تماس گرفت و گفت بیا بیمارستان بنت‌الهدی، پای مهدی در ماموریتش تیر خورده است. هراسان خودم را به بیمارستان رساندم. وقتی بالای سرش رسیدم، با همان حال وخیمش گفت: فقط به پدر‌و‌مادر نگو تیر خوردم! ظاهرا در یک درگیری‌‌ که با منافقان داشته، پایش تیر خورده بود. یکی‌دو روزی بیمارستان بستری شد. شب که رفتم خانه، مادر‌و‌پدرم سراغ محمد‌مهدی را گرفتند و من هم گفتم: در ماموریت زمین خورده و پایش زخمی شده و تا یکی‌دو روز دیگر مرخص می‌شود. وقتی مهدی را آوردیم خانه و بعضی از دوستانش برای عیادت به منزل ما آمدند، پدر‌و‌مادرم هم متوجه ماجرا شدند.

آخرین دیدار
انگار خودش می‌دانست که وقتی ‌پایش را از خانه بیرون می‌گذارد، دیگر برنمی‌گردد و این آخرین دیدارش است؛ ولی چیزی به ما نگفت و مثل قبل از ما خداحافظی کرد. نامه‌ای نوشته بود و به من داد. گفت همه‌چیز را در آن نوشته‌ام که چه کارهایی را باید انجام بدهی و وسایلم به چه کسی تعلق دارد. توی نامه تا کوچک‌ترین وسایلش را لیست کرده و گفته بود این لباس یا خودکار یا اسلحه و‌... به سپاه مربوط است. وسایل شخصی‌اش را هم همین‌طور. همه را مرتب توی کمد لباسش چیده بود تا به‌راحتی بتوانم پیدایشان کنم. بعد که خبر شهادتش را آوردند، متوجه شدم آن دست‌نوشته در‌واقع وصیت‌نامه‌اش است.

سه‌چرخه دوست‌داشتنی
در حیاط خانه مشغول بازی با سه‌چرخه کوچکم بودم و دور حیاط می‌چرخیدم. محمد‌مهدی که سه‌چهار سال بیشتر نداشت، با همان شیرین‌زبانی کودکانه از من خواست او را سواری بدهم. من هم او را سوار کردم؛ ولی هنوز خیلی از بازی‌مان نگذشته بود که نتوانستم آن را کنترل کنم و سه‌چرخه از دستم رها شد و مهدی به زمین افتاد. طوری‌که از پایش خون آمد و همان‌جا نشست و شروع کرد به گریه‌کردن. پدر تا صدای گریه را شنید، با قدم‌های بلند و محکمش دوید توی حیاط و بعد از اینکه مهدی را بغل کرد، لگد محکمی به سه‌چرخه دوست‌داشتنی‌ام زد و پرتش کرد. بعد هم چرخ‌هایش را خراب کرد و دل و روده چرخ را بیرون ریخت؛ طوری‌که آن لحظه احساس کردم همه‌چیزم را از دست داده‌ام. به‌همین خاطر من هم شروع کردم به اشک‌ریختن و حالا صدای گریه هر دوی ما در حیاط پیچیده بود.

دعای مادر و نذر پدر
تازه می‌خواست برود کلاس اول که دیدیم مهدی به‌راحتی نمی‌تواند راه برود و کمی می‌لنگد.
آن‌زمان قطره فلج اطفالی نبود و خیلی از بچه‌های هم‌سن‌و‌سال مهدی دچار این مشکل شده بودند، مثل پسر‌عمویم که تا آخر عمرش نیز پایش ناقص ماند. اما دیدن مهدی دوست‌داشتنی با پای لنگان برای پدر و مادرم خیلی سخت بود. او را مرتب دکتر می‌بردند و پایش را با مواد مختلف دارویی ماساژ می‌دادند.
مادرم دست به دعا شده بود و پدرم ذکر صلوات را ترک نمی‌کرد. اطعام و ردّ مظالم می‌داد و دعاهای مختلفی را می‌خواند. بالاخره بعد از شش‌ماه با نذر و نیاز مادر و خیرات و صدقات پدر پایش خوب شد.
محمدتقی خادم الشریعه

داریم از تو دور می‌شویم
فکر می‌کنم که این شهر چقدر شاهد و ناظر بر روزگار ما بوده است. چه خاطراتی را کوچه و پس‌کوچه‌های آن در دل خود جای داده و در لا‌به‌لای خشت‌ها و آجرهای خود چه شنیده‌ها و چه دیده‌ها که ندارد...

این‌همه خاطره، با این‌همه آدم؛ چه هیاهویی در دل دارد این شهر! به‌راستی که مرور خاطراتش با دلش چه می‌کند! مرور خاطرات روزهایی که دیگر تکرار نمی‌شوند، مرور خاطرات بچه‌هایی که بر دیوارهایش سر می‌گذاشتند و مرور جوان‌ها و نوجوان‌هایی که شب و نیمه‌شب و وقت و بی‌وقت به‌دنبال آرمان‌هایشان از این‌سو به آن‌سو در میان دیوارهایش می‌چرخیدند... به‌راستی که مرور این خاطرات با دلت چه می‌کند. ای شهر وقتی که دوباره بر دیوارهایت نقش می‌بندند چهره آن دلرباهایی را که این روزها خیلی وقت است که نیستند... آن‌هایی که تو شاهد بودی که چقدر دویدند و چقدر نفس در سینه محبوس کردند و چقدر از تو دور بودند و دور بودند و دور ماندند تا تو و دیوارهایت استوار بمانند... دلت سراسر درد است؛ شاید...

دلت سراسر درد است؛ شاید... دلم سراسر درد است؛ شاید... وقتی از میان کوچه‌هایت می‌گذرم و به خیابان‌هایی می‌رسم که تنها و تنها فقط پلاکی و نامی از خاطرات تو در آن‌ها به‌یاد مانده است. راستی هم گاهی به مانند من به مقایسه امروزها و دیروزها می‌نشینی! تو هم گاهی در و دیوارت آه می‌کشند! تو هم افسوس می‌خوری! دلت سراسر درد است؛ شاید...
دلم سراسر درد است... دلم گرفته از این خاطراتی است که ندیده‌ام و تنها آن‌ها را یا خوانده‌ام یا شنیده‌ام؛ ولی... ولی تنها در شنیده‌ها مانده‌اند و در میان کتاب‌ها خاک خورده‌اند... خاک خورده‌اند به مانند آن روزهایی که در شلمچه سر گذاشتم بر زمین و ناله کردم از غریبی تمام آن‌هایی که روزی برای این خاک جان دادند... جان... راستی تو می‌دانی که جان‌دادن یعنی چه! تا‌به‌حال دیده‌ای که دوستت روی زانوهایت و در مقابل چشمانت جان دهد... اصلا تو دوستی داری! شهر مگر دوست هم دارد! شاید... شاید تو هم مثل من فقط شنیده باشی و... اما تو دیده‌ای... تو دیده‌ای انتظار و آه و اشک مادرهایی را که جگر‌گوشه‌هایشان را راهی کردند... و بعد باز هم تو دیدی تابوت‌هایی را که هرچند بزرگ‌مردانی را در خود داشتند؛ اما... اما... اما بهتر است که نگویم چه از آن‌همه بزرگی در خود داشتند...

امروز سالگرد محمدمهدی است؛ خادم‌الشریعه... تو بهتر از من او را می‌شناسی... تنها نشان من از او همان سنگ قبری است که در حرم غریب خراسان دیده‌ام. اما تو به‌حتم به‌یاد داری روزگار کودکی و بزرگی و درشتی او را... به یاد داری آن شیطنت‌ها و آن بازی‌ها و آن تلاش‌ها و آن قدم‌هایی را که در تو و برای تو برداشت. راستی تو برای قدردانی از او چه می‌کنی! تو هم به مانند ما تنها پوستر و بنری از او را بر دیوارهایت یدک می‌کشی! یا اینکه... شاید هم کاری از دستت برنیاید و آهی باشی از آن‌هایی که دستی دارند و کاری نمی‌کنند...
*روزنامه شهرآرا

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس