مادر شهید حسن قاسمی‌دانا به‌نقل از یک همرزم او روایت می‌کند: فاصله ما با دشمن دیواری ۴۰سانتی بود، فریاد می‌زدند: تو که هستی؟ حسن ضامن نارنجک را کشید داخل حفره پرت کرد و فریاد کشید: «نحن شیعة علی‌بن ابی‌طالب»، «نحن ابناء فاطمة الزهرا».

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، «حسن قاسمی دانا» یکی از شهدای مدافعان حرم مطهر حضرت زینب کبری(س) است که مدتی پیش در درگیری با تروریست‌های تکفیری به درجه رفیع شهادت نائل آمد. این شهید والامقام از اهالی شهر مقدس مشهد بود که برای دفاع از حریم اهل‌بیت(ع) و مقدسات اسلامی به صورت داوطلبانه به دمشق سفر کرده بود.
روایتی از نبرد شهیدی‌ که با «افغان‌ها» همراه شد
به گفته پدر شهید قاسمی دانا، شهید در اخبار سوریه شاهد کشت و کشتار بی رحمانه مردم توسط نیروهای تکفیری و جسارت به حرم مطهر حضرت زینب کبری (س) و حضرت رقیه (س) بود و همین مسئله سبب شد که خودش به صورت داوطلبانه عازم سوریه شود و از این مکان مقدس و مردم بی گناه دفاع کند. وی از 25 فروردین ماه در سوریه حاضر شد و جمعاً به مدت 22 روز در منطقه حاضر بود و در صبح جمعه 19 اردیبهشت به شهادت رسید. پیکر مطهر او در 22 اردیبهشت وارد کشور شد. در روز بیست و پنجم که مصادف با نیمه ماه رجب و سالروز رحلت جانسوز عقیله بنی هاشم حضرت زینب کبری (س) بود در میان حضور پرشور مردم و مسئولان در باغ پایین آرامگاه خواجه ربیع، بلوک 6 ردیف 16 به خاک سپرده شد.

نقل مشهوری است که شهید حسن قاسمی دانا خودش را یک افغانستانی مهاجر ساکن ایران معرفی کرده و لابلای آنان و با جمع آنان که داوطلبانه می‌رفتند، رهسپار سرزمین سوریه شده است. او خودش را حسن قاسم‌پور معرفی کرده بود. برای حسن از همان ابتدا افغانستانی و ایرانی نداشت. برایش دفاع از حرم، جغرافیا نداشت. یک سال از شهادتش می‌گذرد و حالا دوستان ایرانی و افغانستانی‌اش برایش یادواره می‌گیرند و از سوز شهادتش می‌گویند.

پدر این شهید به گفته یکی از همرزمان فرزندش اشاره کرده و گفته بود: دشمن از حسن سئوال می‌کرد که تو کی هستی؟ و او پاسخ می‌داد شیعه علی (ع)، شیعه زینب (س)، سپس دشمن می‌گفت نه تو کافر هستی و حسن نیز در جواب همان جمله را تکرار می‌کرد و این تکرار بارها و بارها از سوی هر دو طرف تکرار شد تا اینکه نهایتاً نیروی دشمن به سمت فرزندم تیراندازی کرد و او به شدت مجروح شد.

مادر شهید قاسمی دانا لحظات آخرین نبرد و لحظه شهادت حسن را به روایت یکی از همرزمان توصیف کرده است:

به سرعت تمام وارد ساختمان شدیم آنقدر سرعت‌مان بالا بود که طبقه هم کف و زیر زمین را کامل گرفتیم و دشمن پا به فرار گذاشت. وارد طبقه اول شدیم سه اتاق خواب داشت. دو اتاق را پاک‌سازی کردیم به اتاق سوم که رسیدیم تاریک بود متوجه حفره روی دیوار شدیم که ساختمان سه را به ساختمان چهار وصل می‌کرد. آرام پشت دیوارها موضع گرفتیم فاصله ما با دشمن فقط یک دیوار 40 سانتی بود. متأسفانه تکفیری‌ها صدای پای ما را شنیدند و فریاد می‌زدند «مین أنت؟ مین أنت؟» یعنی «تو که هستی؟» حسن ضامن نارنجک را کشید و به داخل حفره پرت کرد و فریاد کشید «أنا شیعة علی ابن ابی‌طالب» و نارنجک منفجر شد.

صدای ناله تکفیری‌ها به گوش می‌رسید چند نارنجک به طرف ما پرتاب کردند. من و چند نفر دیگر زخمی شدیم ولی حسن سالم بود بلند بلند رجز می‌خواند و تیراندازی می‌کرد به حسن گفتم یک اتاق به عقب برگردیم و در هال خانه مستقر شویم. حالا بین ما و دشمن یک اتاق فاصله بود. به خاطر زخمی شدن ما حسن خیلی غیرتی شده بود با عصبانیت داد می‌زد «انت شیعه». به او گفتم چه می‌گویی؟ بگو «أنا شیعه»، «نحن شیعه». قاطی کردی حسن؟ خنده‌اش گرفت. بعد رو کرد به آن ها و ابروهایش گره خورد. مدام فریاد می‌کشید «یا اباالفضل».

می‌رفت جلو در حفره نارنجک می‌انداخت و برمی‌گشت تعداد دشمن بیشتر و بیشتر می‌شد به ما صفت‌هایی مثل کافر، مشرک، رافضی را نسبت می‌دادند. اشک در چشم‌های حسن جمع شده بود و با بغض فریاد می‌زد «نحن شیعة علی ابن ابی طالب»، «نحن ابناء فاطمه الزهرا». دیگر کسی نمی‌ توانست جلویش را بگیرد مثل یک شیر درنده شده بود.
روایتی از نبرد شهیدی‌ که با «افغان‌ها» همراه شد
آمد طرف من اسلحه‌اش را زمین گذاشت دو نارنجک برداشت. گفت بدون اسلحه می‌روم. می‌روم تا کار را تمام کنم. گفتم حسن پس نارنجک‌ها را درست در حفره بینداز گفت یا علی و رفت. چند قدم که رفت برگشت با لهجه مشهدی زیبایش گفت «سید برایم آتش تامین می‌ریزی؟» بعد چیزی زیر لب گفت که نفهمیدم چه ذکری بود. یک لحظه نگرانش شدم. گفتم داداش نارنجک‌ها را به من بده تا من بروم و بیندازم. خندید و گفت من که هستم تو که زخمی شده‌ای و رفت.

داخل اتاق فریاد می‌کشید «یا اباالفضل» صدای شلیک چند گلوله آمد. شوکه شدم چون حسن بدون اسلحه رفت و این نشانه تیراندازی به سمت حسن بود. چند لحظه بعد صدای انفجار نارنجک‌ها آمد صدا زدم: حسن؟ حسن؟ ولی جواب نمی‌داد؛ گریه‌ام گرفت گفتم حسن داداش؟ باز جواب نداد. رفتم داخل اتاق. یکی از بچه‌ها من را کنار زد و رفت جلو. زیر بغل حسن را گرفت و روی زمین کشید و به داخل هال آورد. حسن اول تیر خورده بود بعد با شجاعت تمام نارنجک‌ها را به سمت آن‌ها پرتاب کرده بود وقتی حسن را عقب می‌کشید صدای ناله تکفیری‌ها بلند بود.
منبع: تسنیم

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

نظرات

  • انتشار یافته: 2
  • در انتظار بررسی: 0
  • غیر قابل انتشار: 0
  • ابي ۱۲:۴۴ - ۱۳۹۴/۰۲/۲۴
    0 0
    اجراين شهيد بزرگوار با حضرت زينب (س) .... انشالله دردانه سيدالشهدا از شما راضي باشه وفرداي قيامت شما شفيع ما روسياهان ...
  • ۱۳:۲۰ - ۱۳۹۴/۰۲/۲۴
    0 0
    رفيقان ميروند نوبت به نوبت خوشا آن دم که نوبت بر من آيد

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس