آن روزها منزلشان در انتهای کوچهای منشعب از خیابان ستارخان (تهران) بود. مادر شهیدان اصغری هم خانمی بود سرزنده و پویا که انرژی مثبتش تا چند ماه، ما را تغذیه کرد.
حاجیه خانم «شهربانو عباس آزاد» که استاد قرآن بود، کلام خود را با آیهای از قرآن آغاز کرد و گفت: محمدرضا و علیاصغر در یک روز شهید شدند و یک سال و چند ماه بعد، علیاکبر شهید شد. البته اکبر آقا و اصغر اقا جنازه ندارند و مفقودالجسد هستند. جنازه اصغر در بصره ماند و جنازه اکبر در حاج عمران...
حالا بیش از 11 سال از آن گفتگو میگذرد و پیکر علیاصغر به خانه آمده اما این مادر صبور، هنوز هم چشمانتظار است. چشمبه راه پیکر علیاکبر...
ماجرای اطلاع این مادر از شهادت دو فرزندش که در یک روز به شهادت رسیدند و حالا پیکر یکی از آنها بعد از 31 سال به خانه بازگشته، جالب، دردناک و خواندنی است.
اوایل اسفند سال 62 بود که خبر شهادت «یارالله فتحاللهزاده» که رفیق صمیمی پسرم محمدرضا بود را برایمان آوردند و آماده میشدیم که در تشییع جنازهاش شرکت کنیم. یارالله همیشه همراه محمدرضا بود. با همدیگر درس میخواندند و همیشه در کارها به همدیگر کمک میکردند و آخر هم در یک روز به شهادت رسیدند.
عملیات خیبر بود و تعداد زیادی شهید به محله ما آورده بودند. آنهایی که خبر داشتند، گذاشته بودند پیکر محمدرضا در سردخانه بماند و تا فردای آن روز تشییع شود. من در خیابان و در مراسم تشییع شهید فتحاللهزاده بودم که پسر بزرگم حسن به همراه خانمش آمد و گفت: مادر بیا برویم خانه، مهمان داریم... گفتم: الان تشییع جنازه دوست محمدرضا است. نمیشود که مراسم را رها کنم و بیایم!... خلاصه! حسن آقا سه بار از من خواست که به منزل بروم و وقتی دید من مقاومت میکنم، گفت: مهمان ما محمدرضا است... یک دفعه به خودم آمدم و یادم آمد که با خودم قرار گذاشته بودم که اگر بچههایم شهید شدند، بیتابی نکنم.
سرم را به طرف آسمان بلند کردم و خدا را شکر گفتم و یاد علیاصغر افتادم که او هم در جبهه بود. غافل از اینکه او هم شهید شده و ما خبر نداشتیم.
وقتی آمدم، دیدم عکس محمدرضا از روی دیوار پایین آمده و به من گفتند جنازه محمدرضا در پزشکی قانونی است و فردا تشییع میشود. فردای آن روز همه آمدند و تشییع باشکوهی برگزار شد. حاج آقا (پدر بچهها) هم در حیاط خانه کنار جنازه محمدرضا نوحهخوانی میکرد و حس و حال عجیبی به همه دست داده بود. من خودم محمدرضا را داخل قبر گذاشتم. من سرش را گرفته بودم و پسر بزرگم هم پاهایش را. آن زمان علی اکبر هنوز شهید نشده بود و نمیخواست من به خودم فشار بیاورم و جنازه محمدرضا را داخل قبر بگذارم. ولی به هر حال با پافشاری من، این کار انجام شد. شکر خدا از همان اول، روحیه خوبی داشتم. خوشحال بودم که با روحیه بالا، پسرم را تا حجله شهادت همراهی کردم.
تا یک هفته برای محمدرضا مراسم مختلفی برگزار کردیم. شب هفتم محمدرضا از بهشت زهرا برگشتیم و در منزل دور هم نشسته بودیم که حاج آقا از علیاصغر سراغ گرفت. علیاکبر و علیاصغر در قم، خانهای اجاره کرده بودند و با هم زندگی میکردند. برای همین ساک علیاصغر را هم بعد از شهادتش به آن جا فرستاده بودند. علیاکبر رو به پدر کرد و گفت: پدر! یک چیزی میخواهم بگویم که فقط باید خودت را کنترل کنی؛ بابا! ببین مادر چه استوار نشسته. واقعیت این است که علیاصغر هم شهید شده... این را که گفت، حاج آقا دوباره شروع کرد به گریه و زاری. حاج آقا بیشتر نگران بچه علیاصغر بود که هنوز به دنیا نیامده بود. وقتی علی اکبر گفت جنازه علیاصغر برنگشته، حاج آقا بیشتر ناراحت شد. علی اکبر میگفت: من از همان روز اول میدانستم که علیاصغر شهید شده ولی خواستم از مراسم محمدرضا فارغ شویم تا به شما بگویم. خلاصه! دوباره از نو یک هفته برای اصغر، مراسم گرفتیم و مراسم دو پسرم، دو هفته طول کشید.
همسر علیاصغر به منزل پدرش که روحانی بود و در محله خودمان زندگی میکرد رفت و علی اکبر به قم برگشت.
علیاصغر در وصیتنامهاش نوشته بود: چون روی سخنم با همسرم است، به ایشان عرض میکنم که اگر دارای فرزندی شدیم، نام او را علیاصغر بگذار و به او درس ایمان و مقاوت بده...» به همین خاطر، بعد از شهادتش، وقتی پسرش به دنیا آمد، اسم علیاصغر را بر رویش گذاشتیم.
پس از گذشت 2 سال که پسر دیگرم علی میخواست متاهل شود، پدرم پیشنهاد داد همسر علیاصغر را به ازدواج او درآوریم. ابتدا من قدری مردد بودم و قبول نکردم ولی بعد از اینکه با علی صحبت شد، او قبول کرد و الحمدلله ثمره این ازدواج، 3 پسر دیگر بود که البته یکی از آنها به رحمت خدا رفت و یک پسر هم که از علیاصغر به جا مانده است.
پی نوشت: گفتگوی کامل با مادر شهیدان اصغری در کتابی با نام «سیبی که آقا به ما داد» از سوی انتشارات مجنون به چاپ رسیده است.