به گزارش مشرق، محمد صرفی طی یادداشتی در روزنامه کیهان نوشت: ویل دورانت، اندیشمند و تاریخدان مشهور –مولف کتاب تاریخ تمدن- پاییز سال ۱۹۳۰ در باغچه خانهاش در نیویورک مشغول جمع کردن برگهای بر زمین ریخته بود که جوانی موجه نزد او آمد. جوان که ظاهراً قصد خودکشی داشت از دورانت دلیلی خواست که او را از تصمیم خود منصرف سازد. دورانت میگوید؛ «به او پیشنهاد کردم کاری برای خود دست و پا کند، اما او بیکار نبود. گفتم غذای خوبی بخورد اما او گرسنه نبود. معلوم بود که دلیلهای من تاثیری روی این جوان نگذاشته بود. نمیدانم چه بلایی بر سرش آمد. در همان سال چندین نامه اعلام خودکشی دریافت کردم، بعدها متوجه شدم که ۲۸۴.۱۴۲ خودکشی بین سالهای ۱۹۰۵ تا ۱۹۳۰ در آمریکا رخ داده است.»
این واقعه دورانت را به فکر فرو برد و شروع به تحقیق کرد. نقطه کانونی و سؤال اصلی جستوجوی او درباره چیستی معنای زندگی بود. پرسشی ظاهراً ساده اما عمیق و پیچیده که میتوان آن را بنیادینترین سؤال فلسفه دانست؛ معنای زندگی چیست؟ چرا و برای چه این همه رنج میکشیم؟ سؤالی که صدها بلکه هزاران سال قدمت داشته و مولوی آن را اینگونه مطرح میکند؛
روزها فکر من این است و همه شب سخنم
که چرا غافل از احوال دل خویشتنم
از کجا آمدهام آمدنم بهر چه بود
به کجا میروم آخر ننمایی وطنم
دورانت برای یافتن پاسخ این سؤال به صد نفر که اغلب از نوابغ، مشاهیر و بزرگان عصر خود در رشتههای مختلف بودند، نامه نوشت و از آنها خواست معنای زندگی را از منظر خود شرح دهند. ماحصل این دغدغه کتابی شد با عنوان «درباره معنی زندگی» که در ایران نیز ترجمه و منتشر شده است.
حدود یک قرن از مواجهه ویل دورانت با پرسش از معنا و فلسفه زندگی میگذرد. بشر طی این مدت به پیشرفتهای عظیم و بیسابقهای دست یافته است که آن زمان خیال و رویا به نظر میرسید و در مواردی حتی در خیال نیز نمیگنجید. اما این پیشرفتها نه تنها پرسش از معنای زندگی را کمرنگ نکرد بلکه بر دامنه افراد درگیر آن نیز افزود. در ظاهر کسی که معنایی برای زندگی نمییابد یا درباره آن دچار تردید است، به همان نسبت باید از مرگ استقبال کند چرا که نقطه مقابل زندگی، مرگ است. اما در عمل چنین نسبتی صادق نیست. انسان امروزی که به شدت درباره معنای زندگی خود دچار سؤال و چالش است، به همان میزان از مرگ نیز ترسان و گریزان است.
این بحران معنایی و وحشت از مرگ، خود محرک و زیربنای بسیاری از رخدادها و مسائل دیگر است. اصحاب قدرت و ثروت که به خوبی با ابعاد این بحران و وحشت جهانی آشنا هستند –و صد البته خود از دامنزنندگان و تشدیدکنندگان این دو وضعیتند- از آنها در راستای اهداف خود بهره میبرند. یک نمونه کوچک از این بهرهبرداری، انواع و اقسام تجارتهایی است که فلسفه وجودی آنها بر ساختن معانی قلابی و محافظت از افراد در برابر مرگ و به تعویق انداختن آن استوار است. تجارتهایی مبتنی بر لذت از زندگی با مصرف کالاهای جورواجور فیزیکی و فرهنگی، جوان ماندن به ضرب و زور رژیمهای غذایی و داروها و محصولات بهداشتی و آرایشی، زیبایی با بریدن و کندن از فلان عضو و تزریق به عضوی دیگر و هزار و یک خیمهشببازی رنگ و وارنگ.
همانقدر که زیستن در چنین زمانه متقلبانه و مزورانهای مایه تاسف و مستوجب لعنت به بخت بد است اما در میانه مصائب و رنجهای تماشای این نمایش مضحک جهانی، همزمان ما جزو سعادتمندترین ابنای بشر نیز هستیم. ظاهری متناقض دارد اما گویا قرار روزگار بر این است که از دل همین تضادها بزرگترین رویدادهای بشری رقم بخورند. مگر نه آنکه نوح بر خشکی کشتی ساخت و محصول این تضاد، نسل بشر را از آن عذاب مهیب نجات داد و مگر نه آنکه امام حسین(ع) و یارانش در کربلا قطعه قطعه شدند اما امروز زندهترین زندگان آسمان و زمیناند.
آری! ما سعادتمندیم که دست تقدیر زندگی ما را در زمانهای رقم زد که مردی همچون قاسم سلیمانی را دیدیم «که چون او نبیند دگر روزگار». او چنان زندگی کرد و چنان مرگ را در آغوش گرفت که محاسبات معمول دنیا را به هم ریخت. به نظر نگارنده، نادر ابراهیمی جزو نادر نویسندگانی است که در آثار خود زیباترین و عمیقترین عبارات و مفاهیم را درباره نسبت زندگی، مرگ و شهادت دارد؛ «شهادت انتخاب نوعی زندگی است، نه انتخاب مرگ»، «شهادت، انتخاب گونهای زندگی آرمانی است که به اجبار، به مرگی آرمانی میانجامد، نه خویشتن را به دهان مرگ پرتاب کردن یا بیخبر از همه جا، ناگهان، به دست کافران و ظالمان کشته شدن»، «و عجب حلاوتی دارد مرگ اگر انسان در راه آرمانی معتبر بمیرد»، «شهادت، تن به مرگ سپردن نیست، بل در حفاظت از آرمان شمشیر کشیدن است و جنگیدن و ناخواسته در مهلکه افتادن و پیوسته دست رد بر سینه هلاکت زدن و آنگاه در لحظهای بیبدیل، به ناگزیری مرگ رضا دادن و لبیک گفتن، یا حتی فرصت لبیک هم نیافتن».
حال به این جملات حاج قاسم در نامه به دختر دلبند خود که میداند مقدسانه دوستش دارد دقت کنید؛ «آه! مرگ خونین من! عزیز من! زیبای من! کجایی؟ مشتاق دیدارت هستم... وقتی بوسه انفجار تو، تمام وجود مرا در خود محو میکند، دود میکند و میسوزاند. چقدر این لحظه را دوست دارم. آه... چقدر این منظره زیباست. چقدر این لحظه را دوست دارم. در راه عشق جان دادن خیلی زیباست... خدایا! ۳۰ سال برای این لحظه تلاش کردم. برای این لحظه با تمام رقبای عشق در افتادهام. زخمها برداشتهام، واسطهها فرستادهام. چقدر این منظره زیباست! چقدر این لحظه را دوست دارم.» وقتی پنج سال پیش شایعه مجروح شدن یا شهادتش را منتشر کردند، با خنده گفت: «اینها چیزهایی است که دشتها و کوههایی را برای پیدا کردنش پیمودهام.» و بالاخره در وصیتنامهاش نوشت؛ «این پاها را در سنگرهای طولانی، خمیده جمع کردم و در دفاع از دینت دویدم، جهیدم، خزیدم، گریستم، خندیدم و خنداندم و گریستم و گریاندم؛ افتادم و بلند شدم... معبود من، عشق من و معشوق من، دوستت دارم. بارها تو را دیدم و حس کردم، نمیتوانم از تو جدا بمانم. بس است، بس. مرا بپذیر، اما آنچنانکه شایسته تو باشم.» این سلیمانی است. مردی که مرگ از او میگریزد و او دشتها و کوهها را به دنبالش میگردد و عاشقانه صدایش میزند؛ مرگ خونین من! عزیز من! کجایی؟
چگونه است و چه میشود که در روزگار هراس و فرار از مرگ، مردی چنین ظهور میکند. مردی که به دیگران – از عراق گرفته تا سوریه و لبنان و فلسطین و یمن- زندگی میبخشد و آنان را از آتش و گلوله وحشتآفرینان و کاسبان مرگ میرهاند و در عین حال خود، در جستوجوی مرگی خونین است. آیا جز آن است که راز جاودانگی را برای او در برابر آن همه دویدن و خزیدن و جهیدن و گریستن و... چنان فاش کردند که اگر ما آیه ۱۹۶ سوره آل عمران را خواندیم و شنیدیم، او با دل و جان و گوشت و پوست خود دریافت؛ آنان که در راه خدا کشته میشوند، نمیمیرند بلکه زندگی جاودان مییابند.
پس عجیب نیست مردی که داعش، این دیوان و ددان عصر مدرن را شکست داده و بساط خونخواریشان را جمع کرده و پروژه هفت تریلیون دلاری آمریکا در منطقه را ناکام گذاشته، در یادواره شهدا (همدان تابستان ۹۷) از زبان مولوی سخن میگوید و تاکید هم دارد که دوست و دشمن به مفاهیم این ابیات توجه کنند و سپس با بغض میخواند؛
تو مکن تهدید از کشتن که من
تشنه زارم به خون خویشتن
گر بریزد خون من آن دوسترو
پایکوبان جان برافشانم برو
رقص و جولان بر سر میدان کنند
رقص اندر خون خود مردان کنند
چون رهند از دست خود دستی زنند
چون جهند از نقص خود رقصی کنند
مطربانشان از درون دف میزنند
بحرها در شورشان کف میزنند
حال ماییم و مردی که زندهتر از دیروز است. آیا ما نیز زندهایم و گوشی برای شنیدن معنای زندگی و مرگ از زبان او داریم؟ آیا فیلسوفی پیدا میشود که معنای زندگی را از منظر مردی که در تعقیب مرگ بود بنویسد؟