به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، حمید بناء، نویسنده و پژوهشگر دفاع مقدس در پی تعطیلی اعزام کاروان های راهیان نور در یادداشتی نوشت:
من رها شده ای در میان رملها بودم و فکه در اتش نگاهم میسوخت. این چهارمین بخش از سفرنامۀ خیالی ام به یادمان¬های جبهۀ جنوبی دفاع¬مقدس است؛ به بیابانهای جنگ¬زدۀ خوزستان. سفری با رنگ اشتیاق و طعم دلتنگی.
بیشتر بخوانید:
خیال اردوی «راهیان نور» دلتنگی را چند برابر میکند
معراج آقا سید مرتضی آدم را هوایی «روایت فتح» می کند. هوایی گفتارنویسی عارفانه و صدای ماندگارش. اصلاً راهیان نور بهانه ایست که از کاروان عشق جانمانیم ... «راه کاروان عشق از میان تاریخ میگذرد و هر کس در هر زمان بدین صلا لبیک گوید، از ملازمان کاروان کربلاست.» به قول قدیمی ها این جملۀ استاد را باید با آب طلا نوشت و زد روی دیوار. هر روز کاروان عشق از کنار ما می گذرد و کاروانسالار آن حضرت حسین بن علی علیهم السلام صدایمان میزنند: «هَلْ مِنْ مُعِینٍ یَرْجُو مَا عِنْدَ اللَّهِ فِی إِعَانَتِنَا * آیا یاوری هست که به امید آنچه در نزد خداست ما را یاری رساند؟» خوشابحال آنهایی که گوششان محرم راز است و دلشان آمادۀ پرواز. خوشابحال ملازمان کاروان کربلا. یکی در میدان دفاع از حریم آل الله علیهم السلام کربلایی میشود و دیگری در جبهۀ نبرد برای آباد کردن و حفظ استقلال میهن. حواسمان نباشد، حسرت جاماندگی جانمان را میگیرد.
ما اگر گمگشتۀ راهیم عیب از جاده نیست
جاده¬ها جا می گذارند آنکه را آماده نیست
فکه جان می دهد برای خلوت کردن و نجوا با شهدا. رملهایش آدم را نمک گیر میکند. اگر دست من بود ابتدای ورودی یادمان، مینوشتم به خانۀ ستارهها خوش آمدید. اینجا آخر دنیاست؛ یک قدم مانده تا عرش خدا. از فکه تا آسمان، راه زیادی نیست؛ چیزی به قدر تنهای پیوند خورده با خاکش. به قول سعید بیابانکی:
میان خاک، سر از آسمان درآوردیم
چقدر قمری بی آشیان درآوردیم
وجب وجب تن این خاک مرده را کندیم
چقدر خاطرۀ نیمه جان درآوردیم
یاد علی آقا محمودوند بخیر. مردی که عمرش را گذاشت برای تفحص شهدا. پیدا کردن شهدای کمیل و حنظله هم کار ایشان بود. آنقدر پافشاری کرد تا بالأخره بچه¬ها خودشان را نشان دادند. ماجرای علی و کمیل از همان شبهای والفجر مقدماتی شروع شد. محمودوند شاهد عینی گیر افتادن کمیل در محاصرۀ عراقی¬ها بود. یک عمر خودش را سرزنش می¬کرد که چرا نتوانسته آنها را به عقب برگرداند. کمیل و فرماندۀ مقتدرش محمود ثابت¬نیا زدند به دل دشمن اما عملیات در همان ابتدای راه شکست خورد. بچه¬ها در یکی از کانالهای مرزی زمین¬گیر شدند. عراقی¬ها تسلط کاملی روی منطقه داشتند. نه راه پیش برای کمیل مانده بود و نه راه پس. فرماندهی لشکر27 در آن چند روز با علی فضلی بود. هم او و هم ابراهیم همت خون دل خوردند اما کمیل جلوی چشمشان ذره¬ذره آب شد و اتش گرفت. خیلی از کمیلی¬ها همانجا ماندند تا روزی که علی آقا حرفش را به کرسی نشاند و محل دقیق دفن شدن بچه¬های ثابت¬نیا را پیدا کرد.
والفجر مقدماتی شروع خونین و پرحادثۀ کمیل بود. اما حیف که تاریخ نویس¬های جنگ یادشان رفت ادامۀ کمیل را برایمان بنویسند. آری کمیل هنوز زنده است. گفتم کمیل نام بزرگ علیرضا بنکدار آمد روی زبانم. بنکدار در والفجر مقدماتی معاون کمیل بود. جوانی 25 ساله با 50 سال تجربه؛ مغز متفکر گردان. در وصیتنامه¬اش نوشت که دوست دادم مانند حضرت صدیقۀ طاهره سلام¬الله¬علیها مفقودالأثر باشد. همینطور هم شد. بعدها که بچه¬های تفحص منطقه را زیر و رو کردند، پیکری بنام علیرضا بنکدار در بینشان نبود. اگر در گوشه¬ای از این ملک پهناور چمشتان به مرقد شهید گمنامی روشن شد که روی سنگ مزارش نوشته¬ شهادت بهمن 61 – والفجر مقدماتی به نیت معاون گردان کمیل زیارتش کنید. شاید زیر آن سنگ، مردی آرام گرفته باشد که اگر شهید نمی¬شد بی¬تردید نامش را در حد و اندازۀ فرماندهان جنگ می-شنیدیم. بین خودمان بماند، پسرهای شهید بنکدار به احترام پدرشان آزمایش دی¬ان¬ای هم ندادند. از سهم خودشان گذشتند تا بابا همانطوری که دوست داشت محشور شود؛ گمنام مثل حضرت مادر سلام¬الله¬علیها.
چیزی به غروب نمانده بود. خورشید فاصله¬ای تا زمین نداشت. استاد شهید ما آقا سید مرتضی آوینی می¬گفت: «ما وظیفهی روایت فتح را بر عهده داشتیم، اما کدام زبان و بیانی و چگونه از عهدۀ روایت آنچه میگذشت بر میآید؟» سن و سال من که به درک آن روزها قد نمی¬دهد اما کودکی¬ام در روزهایی گذشت که به تهران هم می¬گفتند پشت جبهه. آن وقتها تشییع شهدا برای خودش شأن و منزلتی داشت. همۀ محله به احترام جوان شکلات¬پیچ شده رخت ماتم به تن می¬کرد. و تابلوهای خیابان¬ها یکی¬یکی بنام شهدا می¬شدند. شاید اینروزها دیگر کسی صاحب نام کوچه و خیابانشان را نشناسد اما تاریخ ایران¬زمین اسباب و دلایل بزرگی¬اش را هرگز فراموش نخواهد کرد.
بعد از زیارت مقتل شهدای کمیل از همان نوار مرزی راهی چذابه شدم. چند سالی است که اسم این منطقه در ایام اربعین خیلی به گوشمان می¬خورد. پایانۀ مرزی چذابه یکی از درگاههای سفر به کربلاست. خیلی ها در همین حوالی روی خاک افتادند تا راه سفر به عتبات هموار شود. جای همۀ آنها در پیاده¬روی اربعین خالی است. هر چند که به قول استاد: «کربلا را تو مپندار که شهری است در میان شهرها و نامی است در میان نامها. نه، کربلا حرم حق است و هیچکس را جز یاران امام حسین (ع) راهی به سوی حقیقت نیست. کربلا، ما را نیز در خیل کربلاییان بپذیر. ما میآییم تا بر خاک تو بوسه زنیم و آنگاه روانۀ دیار قدس شویم.» کاش سید بود و با دوربین¬اش سفر عاشقانۀ اربعین را برایمان روایت می¬کرد. تصمیم گرفتم شب را در یادمان چذابه بمانم. هر چند که خوابیدن در هجوم پشه¬های این حوالی جگر شیر می-خواهد. وارد محوطۀ یادمان که شدم شش شهید گمنام مدفون در حیاط به پیشوازم آمدند. قدیم¬ها که این ساختمان ساده اما باوقار را نساخته بودند، تنگۀ چذابه حس و حال بهتری داشت اما به هر حال حضور زائرین نیاز به زیرساخت مناسب دارد. تاریکی شب فرصت تماشای منطقه را از من گرفت. هر چند که بعد از زیارت شهدای گمنام دلم هوایی عملیات¬های بزرگ و کوچک چذابه شد. از نبرد مولای متقیان علیه-السلام به فرماندهی نابغۀ جوان، حسن باقری تا والفجر 6 که مقدمۀ جنگ بزرگ خیبر بود.
چذابه یکی از محورهای اصلی ورود عراقی¬ها به خاک ایران به شمار می¬آید. از اینجا تا اهواز مسیر هموار و مستقیم است. بی¬تردید آزادسازی و حفظ آن اهمیت فوق¬العاده¬ای برای سازمان رزم ما داشت. برنامۀ بعدی سفرم را مرور کردم. هویزه-هور-طلائیه.
سرانگشتی که حساب کردم دیدم روز بعدی سفرم، یادوارۀ شهداست.