پایی که جا ماند

بعضی از بچه‌ها می‌گفتند: «برای ما که بد نشد. مکالمه انگلیسی رو تو صف توالت یاد گرفتیم.»

گروه جهاد و مقاومت مشرق - کتاب «پایی که جاماند» خاطرات روزانه جانباز آزاده، سید ناصر حسینی پور از زندان های مخوف رژیم بعث عراق است که با استقبال مخاطبان روبرو شد. آنچه می خوانید، بخشی از این کتاب است...

قبل از آمار، از جعفر دولتی مقدم خواستم همراهم به اتاق سرنگهبان بیاید. می‌خواستم از عراقی‌ها بخواهم به خاطر روز رحلت پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وآله و شهادت امام حسن مجتبی علیه‌السلام از پخش ترانه بلندگوهای کمپ خودداری کنند. به همراه جعفر وارد اتاق سرنگهبان شدم. سعد که مشغول نوشتن بود، پرسید: «ها شنهو؟ چیه؟»
به سعد گفتم: «سیدی! درسته از نگاه شما ما دشمن هستیم ولی مسلمانیم، به خدا و پیامبر خدا که اعتقاد داریم.»
- آره می‌دونم همه ما مسلمانیم، چی می‌خوای؟!
- سیدی ! پیامبر اکرم حرمت داره. پیامبر همه مسلموناست. به احترام پیامبر که امروز روز رحلتشونِ دستور بدین این نوارهای ترانه رو خاموش کنن!
جعفر نامی از امام حسن علیه‌السلام به میان نیاورد، او با یادآوری رحلت پیامبر سعی کرد رو نقاط مشترک شیعه و سنی انگشت بذارد. سعد دستور داد نوارهای ترانه را خاموش کنند!


جعفر چند روز قبل با ستوان حمید که خودش در عملیات والفجر هشت مجروح شده بود، بحث کرد. جعفر در جواب سوال ستوان حمید که پرسیده بود: «شما ایرانی‌ها چطور در آن سرمای زمستان از اروندرود گذشتید و به فاو رسیدید؟!» گفته بود: «از خدا و اهل بیت کمک خواستیم. وقتی قاسم سلیمانی، فرمانده لشکر ۴۱ ثارالله،غواصان بسیجی رو تو اون سرما، کنار آب اروند جمع می‌کنه، به بچه‌های غواص می‌گه این آب رو می‌بینید، این آب مهریه فاطمه زهراست، خدا رو به حق مهریه حضرت فاطمه سلام الله علیها قسم بدید که امشب از این آب بگذرید و دل امام رو شاد کنید. حالا می‌خوای حضرت فاطمه کمکمون نکنه؟!» ستوان حمید مبهون سرش را به علامت تایید تکان می‌داد و به فکر فرو رفته بود.


ستوان حمید پرسید: «شما ایرانی‌ها همه حرف‌های خمینی را عملی می کنید؟!» بهش گفتم: «بله»، لبخندی زد و گفت: «شورای سیاستگزاری حزب بعث، حرف‌ها و سخنرانی‌های خمینی را تحلیل می‌کند و بعضی از دستورات و حرف‌های رهبر شما رو ما اینجا عملی می‌کنیم!» گفتم: «مثلا چه حرفی؟!» گفت: « ارتش مردمی، همان ارتش بیست میلیونی که خمینی قبل از جنگ فرمان تشکیل آن را صادر کرد، ما هم بعد از این فرمان خمینی نیروهای جیش الشعبی رو تو عراق تشکیل دادیم. الگوی ما همان ارتش مردمی خمینی بود!»


امروز جمعه ششم آبان ۱۳۶۷. حسن بهشتی پور دوستان خوبی داشت بیشتر دانشجو بودند. برای دین و دنیای اسرای کمپ برنامه ریزی کرده بودند. دانشجویانی که به اسارت در آمده بودند، با مدیریت خوب بهشتی پور جریان علمی و فرهنگی را در کمپ راه‌اندازی کرده بودند. حسن بهشتی پور به بچه‌ها می‌گفت: «بچه‌ها هیچ چیز گران‌بهاتر از وقت نیست، هیچ چیز هم به اندازه آن تلف نمی‌شود!» تمام وقتش را روی کارهای علمی و فرهنگی گذاشته بود.

به اخلاص و کارهای او اعتقاد داشتم. کلاس‌های ترجمه، تجوید و صرف و نحو را حیدر راستی،دستور زبان فارسی را اصغر اسکندری، مکالمه انگلیسی را دکتر بهزاد روشن، عربی و ترجمه روزنامه‌های عربی را رحیم خلفیان و محمد آغاجری و ترجمه روزنامه‌های انگلیسی زبان را مرتضی واحدپور و خود بهشتی‌پور برعهده داشتند. بعضی از بچه‌ها می‌گفتند: «برای ما که بد نشد. مکالمه انگلیسی رو تو صف توالت یاد گرفتیم.»


اسرای مفقودالاثر در تکریت محدودیت‌های خاصی داشتند. اگر نگهبان‌ها از وسایل شخصی اسیری خودکار و یا کاغد گیر می‌آوردند، کارش ساخته بود. بچه‌ها از کاغذهای سیمان، قوطی تاید و زرورق سیگار به جای کاغذ استفاده می‌کردند. خیلی‌ها خودکار و مدادشان را لابه‌لای متکا و یا داخل خمیر دندان مخفی می‌کردند. روش تدریس هم مشکلات و شکل خودش را داشت. حیاط خاکی کمپ تخته سیاه، تخته پاک کن کف دست و کچ هم نوک انگشت معلمین بود! بعضی‌ها هم با چوب نازکی روی زمین خاکی می‌نوشتند و تخته پاکنشان لنگ دمپایی‌شان بود.


رفتم بازداشتگاه نُه،سری به یدالله زارعی بزنم. یدالله در گوشه‌ای نشسته و ناراحت بود. هیچ‌وقت او را این‌طوری ناراحت ندیده بودم. یدالله در بدترین شرایط صبور بود. کنارش نشستم.
- چه شده، پَکری، مگه کشتی‌هات غرق شده؟!
- از دست عیسی ناراحتم، تو سیدی، دعای تو رو خدا اجابت می‌کنه، عیسی رو نفرین کن!
از برخوردهای خصمانه عیسی،نگهبان سودانی‌الاصل برایم گفت. روز قبل یدالله از عیسی به سعد، ارشد نگهبان‌ها شکایت کرده بود. عیسی که داشت آب جوش داخل فلاسم چای می‌ریخت، روی کمر یدالله هم پاشیده بود. یدالله گفته بود: «از تو ظالم‌تر تا حالا ندیدم!» عیسی پارچ آب سردِ روی میز را روی یدالله خالی کرده و بهش گفته بود: «با آب جوش سوزوندمت، با آب سرد خُنکت کردم!»


امروز چهارشنبه هجدهم آبان ۱۳۶۷،روزنامه‌های عراق خبر ار توافق ایران و عراق مبنی بر مبادله اسرای بیمار و معلول می‌دادند. اسرای سالم سراغمان می‌آمدند و تبریک می‌گفتند. بچه‌ها اصرار داشتند من و محمدکاظم بابایی به محض اینکه آزاد شدیم، خبر زنده بودن آن‌ها را به سازمان ملل هلال احمر برسانیم. سه هفته‌ای طول کشید تا اسم‌ها را روی زرورق سیگار و کاغذهای سیمان نوشتم.
قبل از ظهر، دو اسیر را به فلک بستند. بدون اجازه عراقی‌ها بازداشتگاهشان را عوض کرده بودند. نگهبان‌ها کف پایشان آب می‌ریختند و با کابل می‌زدند.اسیری دیگری را به جرم ورزش کردن کتک می‌زدند. حامد به او پیله کرده بود و می‌گفت: «تو قصد فرار داری که این‌همه ورزش می‌کنی!»

ادامه دارد...

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

نظرات

  • انتشار یافته: 1
  • در انتظار بررسی: 0
  • غیر قابل انتشار: 0
  • حیدر IR ۱۳:۴۷ - ۱۳۹۶/۰۱/۱۰
    13 4
    اینکه طوری نیست بابا! ما وزیر خارجه سراغ داریم زنگ زده به جک استراو اونم گفته تو دستشویی ام و نمی تونم صحبت کنم و....متن توافق سعدآباد را هم نمیشه عوض کرد!!!!!!!!!!!!!!!

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس