وضع مالک خوب شد و کم‌کم براي خودش گروه و دسته‌اي درست کرد. يک گروه پنج ‌نفره که با يک جيپ و يک تفنگ 106 شده بود نيروي سيار بين جبهه‌ها.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - دوره‌ آموزشي را در پادگان «حر» باغشاه سابق زير نظر تيپ نوهد(کلاه سبزها) به خوبي گذرانديم و قرار شد پس از آموزش سريعاً به منطقه جنگي رفته و به ستاد جنگ‌هاي نامنظم ملحق شويم.
 
در حين آموزش عده‌اي توسط گروه گزينش يا عقيدتي سياسي جلوي اسمشان تيک خورده بود از جمله يکي از بچه‌ها به نام مالک...
 
مالک جواني بود تقریباً 20 ساله با قد بلند، چهارشانه، خوشرو و فرز و چابک که بدني بسيار قوي و آماده داشت و هميشه جلوي صف گروه می‌ایستاد. در امتحان از همه‌ مراحل با نمره‌ ممتاز عبور کرده بود. مالک از خانواده بسيار مرفه و پولدار بود و هر روز از ساعت پنج عصر به بعد عده‌اي مي‌آمدند جلوي درب پادگان تا با او ملاقات کنند. او هر وقت که از آنجا برمی‌گشت عصبي و ناراحت بود و چهره‌اش برافروخته و ناراحت به نظرمی رسید.
 
ما بچه‌ها چندين بار از او پرسیدیم: «چي شده؟ چرا هر وقت جلو درب پادگان براي ملاقاتي مي‌روي به جاي اينکه خوش و شاداب باشي، ناراحت و آشفته برمي‌گردي؟!»
نگاهي به جمع مي‌کرد و مي‌گفت: «خوش به ‌حالتان!»
ماهم سردر نمي‌آورديم چرا؟
 
به شوخي به مالک مي‌گفتيم: «آزاد تا فردا عصر ساعت 5 بعدازظهر» هميشه‌ اين‌طور بود.
به مالک مي‌گفتيم: «تو مي‌تواني هميشه بعدازظهر به خانه بروي و صبح زود به پادگان بيايي.»
مالک مي‌گفت: «اين طوري بهتره! چون...»
بلافاصله سکوت مي‌کرد و ديگر ادامه نمی‌داد واگر هم ما مي‌خواستيم ادامه بدهيم او موضوع صحبت را عوض مي‌کرد.
 
بالاخره روز اعزام فرا رسيد؛ صبح آن روز که مي‌خواستيم با اتوبوس به منطقه برويم پدر و مادرها جلوي پادگان آمده بودند تا فرزندانشان را بدرقه کنند.
دور و بر مالک هم کلي آدم جمع شده بودند. بچه‌ها به هم مي‌گفتند بابا مالک را ببين چقدر فاميل دارد، همه تحويلش مي‌گيرند. اما خیلی زود متوجه شديم که همه براي منصرف‌کردن مالک از رفتن به جبهه جلو پادگان آمده‌اند! مثلاً آقايي با حالت خیلی جدی مي‌گفت: «مملکت سرباز داره، ارتش داره، آخه من نمي‌دانم شما چرا کاسه داغ‌تر از آش شده‌ايد؟»
مالک با آن قد رعنا و چهره‌ دوست داشتنی و مظلوم سرش را پايين انداخت و با آرامي‌گفت: «شما درست مي‌گوييد.»
 
خيلي با احترام با همه صحبت مي‌کرد ولي معلوم بود که درونش غوغايي برپاست.
خانمي آنجا بود که بسته‌اي در دست داشت و مدام گريه مي‌کرد و سر و روي مالک را نوازش مي‌کرد. او کمتر صحبت مي‌کرد و بيشتر اشک می‌ریخت و معلوم بود که مادر مالک است.
ساعت حرکت فرا رسيد و همه سوار اتوبوس شديم. مالک هم باوقار سوار اتوبوس شد.
آن آقايي که محکم و آمرانه صحبت مي‌کرد پشت پنجره اتوبوس آمد و مشغول صحبت با مالک شد.
 
«مالک اگر از این اتوبوس پیاده شدي که هيچ وگرنه ديگر فرزند من نيستي و تو را از ارث محروم مي‌کنم.» اطرافیان آن مرد دورش را گرفته بودند و سعی می کردند که آتش عصبانیت او را فرو بنشانند.
 
مرد تندتند به سيگارش پک مي‌زد و حرف مي‌زد.
اتوبوس‌ها به سمت جنوب به حرکت درآمدند. مالک هم مثل بقیه بچه‌ها با خانواده‌اش خداحافظي کرد و برای بدرقه‌کننده‌ها دست تکان داد.
با دورشدن اتوبوس از شهر، چهره‌ مالک کم‌کم باز شد و  چهره‌اش از شادي و خوشحالي گل انداخت. انگار مالک داشت پرواز مي‌کرد و هرچه به منطقه نزديک‌تر مي‌شديم شاداب‌تر و خوشحال‌تر مي‌شد.
 
چند هفته از ورودمان به مدرسه‌اي که پايگاه‌مان بود گذشت. هرروز صبح زود در تاريکي پس از نماز مي‌ديدمش که با بچه‌ها ورزش مي‌کرد. و آمادگی بدنی خودش را مثل ديگران بالا مي‌برد. اگر ما با «راحت باش» مسئول گروهان ورزش را تعطيل مي‌کرديم و دنبال استراحت مي‌رفتيم، مالک تازه اول گرم شدنش بود و براي همين هميشه از دیگران فرزتر و آماده‌تر به نظر می‌رسید.
بچه‌های گروه را به مدت يک هفته به منطقه مي‌بردند ولي مالک را در هيچ گروه و دسته‌اي نمي‌ديدم.
 
چندین بار از او پرسیدم:
« مالک تو مگر جزو دسته و گروهي نيستي؟»
هربار با خونسردی جواب می داد: «گفتند حالا موقع‌اش نيست؟!»
يک روز ديدم که همراه با يک گروه آماده رفتن می‌شوند. با خوشحالی رفتم جلو و بهش گفتم که الحمدلله عازمي. ‌با خوشحالي گفت: «بله.»
گروه ما براي استراحت به پايگاه برگشته بود و من هم براي ديدن بچه‌ها داخل محوطه پرسه مي‌زدم.
 
مالک و بچه‌هاي گروه آن‌ها براي دريافت تسليحات صف کشيده بودند. کم‌کم نوبت به مالک رسيد و با خوشحالي جلو رفت.
مسئول انبار گفت: «شما آقاي؟!»
«مالک...»
مسئول انبار به چهره‌ او خیره شد و سرتاپايش را برانداز کرد و گفت: «اسم شما توي ليست نيست!»
مالک کُپ کرده بود!
 
رنگ از رويش پريده بود يعني چه شده که اسمش را!
مسئول انبار گفت: «شما  از کجا اعزام شده‌اید‌؟»
مالک سرش را پايين انداخت و آرام گفت: «مثل همه بچه‌هاي اين پايگاه از تهران.»
مسئول انبار گفت: «احتمالاً اسم شما تيک‌دار است.»
مالک گفت: «يعني چه؟»
 
مسئول انبار گفت: «براي افرادي مثل شما فقط يک مأموريت داريم. بايد تنها برويد.»
گفت: «اگر از عهده‌اش بربيام با جان و دل مي‌پذيرم و انجام مي‌دهم» مسئول انبار ليست يا آمار را روي ميز گذاشت و از انبار بيرون آمد در آنجا را بست و از پشت قفل زد.
بعد رو به مالک کرد و او را کناري کشيد و گفت: «برو تهران، مجدداً اسم‌نويسي کن و با برگه اعزام خوب بيا!»
گفت: «مگه این برگه چه شکلیه؟»
گفت: «بدون اسم تيک‌دار!»
 
خلاصه مالک بگو، مسئول انبار بگو! جر و بحث آنها يکي دو ساعتي طول کشيد. من به آسايشگاه رفتم و مقداري استراحت کردم اما همش تو فکر مالک بودم. فردا صبح خيلي زود تو تاريکي ديدمش که داشت استوار و پابرجا ورزش مي‌کرد. پس از ورزش پرسيدم: «مالک چي شد؟» گفت: «قرار شد به صورت تدارکاتي يا امدادگر به منطقه بروم.» خوشحال بود. از حال خوش او من هم خوشحال شدم. ياد روزهاي آموزشي افتادم که مربيان و تکاوران برجسته تيپ نوهد از مالک به عنوان بهترين فرد آموزش‌ديده ياد مي‌کردند. هميشه مالک اولين فردي بود که از بین ما آموزش‌ديده‌ها براي انجام کارهاي چريکي دعوت مي‌شد. او اول از همه اين کار را انجام می‌داد و به ما مي‌گفتند از مالک ياد بگيريد. ولي اکنون او در پيچ و خم کارهاي اداری گیر افتاده بود که ما از آن سردرنمي‌آوريم. مالک با خونسردی و خوشرویی اين مراحل را پشت سر مي‌گذاشت. ولی اگر چنین برخوردی با من می‌شد شاید لحظه‌ای در آنجا نمي‌ماندم.
بالاخره مالک مجهز شد به يک قمقمه آب و يک دوبنده، دو عدد نارنجک دستي هم داشت که آن‌ها را با کش به فانسقه و کمرش بسته بود و ديگر هيچ.
 
از مالک براي بردن جعبه مهمات مثل تير، فشنگ، گلوله، آرپي جي7، جعبه‌ پر از نارنجک تفنگي، گلوله تفنگ 106 و .. استفاده مي‌کردند.
بعضي از وقت‌ها يک برانکارد هم همراه داشت و خیلی جدی مي‌گفت: «اين برانکارد اسلحه من است.»
مالک راضي شده بود که هروقت بچه‌هاي منطقه جيره جنگي لازم داشتند به عنوان تدارکاتچي و بعضي از وقت‌ها به عنوان امدادگر به منطقه جنگي برود و تجهيزاتش هم همان دو نارنجک به کمر بسته‌اش و يک برانکارد بود.
 
يک روز مالک برای بردن مهمات به خط رفت و پس از تدارکات بچه‌ها شب را در منطقه ماند. بچه‌های رزمنده در نزديکی سوسنگرد قرار بود شبانه به خط بزنند و مالک هم در ميان آن‌ها به عنوان تدارکاتي و هم امدادگر حضور داشت. آن شب بچه‌ها به صورت دو دسته غيرمنظم به نيروهاي عراقي ضربه زدند و برگشتند. نيروهاي عراقي تا صبح آن منطقه را به توپ و خمپاره بستند و بچه‌ها در خط به حالت آماده‌باش بودند. تيم يا گروه عملياتي کارش را انجام داده و با موفقيت به سنگرهاي اصلي بازگشتند. اما پس از آمار معلوم شد که يک نفر کم است. در گیرودار بارش گلوله توپ و خمپاره فرمانده دسته‌ها آمار مي‌گرفتند و نمي‌دانستند چه کسي از گروهشان کم است تا اینکه يکي از بچه‌ها فرياد زد: «بچه‌ها مالک، مالک نيست!»
هوا داشت کم‌کم روشن مي‌شد. هرکس چيزي مي‌گفت. يکي مي‌گفت: «‌مالک برگشت چون اسلحه نداشت که بجنگد.»
 
يکي مي‌گفت: «‌مالک امدادگر بود من ديدمش که با برانکارد تو تاريکي دنبال ما مي‌آمد.»
هوا روشن و روشن‌تر مي‌شد و آتش توپ و خمپاره کم و کمتر. خط داشت آرام مي‌گرفت که از دور روي جاده آسفالته يک جيپ عراقي به خط نزديک ‌شد. يکي از فرمانده‌ها دستور آماده‌باش داد و گفت: «‌بچه‌ها تو سنگر.» جيپ نزديک‌تر آمد و آن‌قدر به ما نزديک شد که دونفر عراقي جلوي جيپ را به راحتي مي‌شد ديد. بچه‌ها شروع به تيراندازي به سمت جيپ کردند که از دور صدايي همه را سرجايشان ميخکوب کرد.
 
آره درست مي‌شنيدند صداي مالک بود.
مالک فرياد مي‌زد؛ نزنيد.
جيپ آهسته جلو آمد و از شيار خط داخل خاکريزمان شد.
بچه‌ها باور نمي‌کردند. اما این مالک بود با دو سرهنگ نظامي ‌عراقي. به محض اينکه به داخل خاکريز آمدند، ديديم که يک درجه‌دار عراقي با دست‌هاي بسته در جاي شاگرد کنار راننده نشسته است و نظامي‌ ديگر پشت فرمان رانندگي مي‌کند و مالک هم با اسلحه پشت آن دو فرمانده نشسته و آن‌ها را تا اينجا هدايت کرده.
پس از تحويل دو درجه‌دار عراقي به بچه‌ها، مالک دو کلت و دو تفنگ آن‌ها را برداشت و گفت اينها را فقط به دکتر تحويل مي‌دهم، کسی هم چيزي نگفت.
 
قضيه را از مالک پرسيدیم، گفت: «پس از عمليات و درگيري من در ميان نهري که جان‌پناهم بود کمين کرده بودم که ديدم جيپ عراقي روي جاده آسفالته به جلو مي‌آيد و گويي دنبال نيروهايشان می‌گردند. جیپ آمد و از روي پل نهر گذشت. من که خود را آن‌جا پنهان کرده بودم وقتي ديدم که جیپ به سمت نيروهاي ما مي‌رود در هواي گرگ و ميش صبحگاهي نارنجکم را باز کردم و ضامن آن را کشيدم و پريدم پشت جيپ و آن دو نفر را با نارنجک تهديد به تسليم کردم و با مشت فرمانده اصلي را ترساندم و کلت کمري‌اش را با زور از کمرش جدا کردم. راننده هم ترسيد و کلتش را درآورد و به من داد. فوري به راننده گفتم: «دست‌هاي فرمانده را ببند.» با ترس  و لرز دستش را بست. آن وقت تازه پشت جيپ و زير پايم دو کلاش دیدم و خاطرم راحت شد و به راننده اشاره کردم برو جلو. او هم اطاعت کرد و الان در خدمت شما هستم.»
همه خوشحال و شاد دو درجه‌دار را براي گرفتن اطلاعات به عقب جبهه بردند و مالک با جيپ نزد دکتر چمران رفت و تمام سلاح‌ها را تحويل دکتر داد. دکتر سر و روي مالک را بوسيد و گفت: «الحق که تو مالکي.»
 
وضع مالک خوب شد و کم‌کم براي خودش گروه و دسته‌اي درست کرد. يک گروه پنج ‌نفره که با يک جيپ و يک تفنگ 106 شده بود نيروي سيار بين جبهه‌ها.
يک ماه از کار مالک گذشت. همه او را به صورت يک الگو يا نيروي خوب و ورزيده به هم نشان مي‌دادند و از شجاعت و ادبش تعريف مي‌کردند که يک روز خبر آوردند دکتر ديگر مالک ندارد. مالک هدف گلوله قرار گرفته و به شهادت رسيده بود.
خبر شهادت مالک اردوگاه را غمناک کرد. همه در غم از دست دادن او به گريه افتاديم و همديگر را در‌آغوش گرفتيم و فرياد ‌زديم؛ مالک، مالک، مالک.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس