پانزدهم مرداد، سالروز شهادت خلبان شهيد عباس بابايي است. مطلب خواندني که در ادامه مي خوانيد خاطرات خانم مليحه حکمت، همسر آن شهيد است.

شب ِ رفتن، توي خانه کوچکمان، آدم هاي زيادي براي خداحافظي و بدرقه جمع شده بودند. صد و چند نفري مي شدند. عباس صدايم کرد که برويم آن طرف، خانه سابقمان . از اين خانه جديدمان که قبل از اين که خانه ما بشود موتورخانه پايگاه بود، تا آن يکي راه زيادي نبود. رفتيم آنجا که حرف هاي آخر را بزنيم. چيزهايي مي خواست که در سفر انجام بدهم. اشک همه پهناي صورتش را گرفته بود. نمي خواستم لحظه رفتنم، لحظه جدا شدنمان تلخ شود. گفت: ((مواظب سلامتي خودت باش، اگر هم برگشتي ديدي من نيستم….)) اين را قبلاً هم شنيده بودم . طاقت نياوردم . گفتم ((عباس چه طوري مي توانم دوريت را تحمل کنم ؟ تو چه طور مي تواني؟))هنوز اشک هاي درشتش پاي صورتش بودند. گفت ((تو عشق دوم مني، من مي خواهمت، بعد از خدا. نمي خواهم آن قدر بخواهمت که برايم مثل بت شوي.))
ساکت شدم. چه مي توانستم بگويم؟ من در تکاپوي رفتن به سفر و او…؟
گفت: ((مليحه، کسي که عشق خدايي خودش را پيدا کرده باشد بايد از همه اينها دل بکند.))
گفت: ((راه برو نگاهت کنم.))
گفتم((وا… يعني چه؟))
گفت: ((مي خواهم ببينم با لباس احرام چه شکلي مي شوي؟))
من راه مي رفتم و او سرتا پايم را نگاه مي کرد. جوري که انگار اولين بار است مرا مي بيند. انگار شب خواستگاريم باشد. گفتم ((بسه ديگه! مردم منتظرند.)) گفت: (( ول کن بگذار بيش تر با هم باشيم.))
از خانه که مي خواستيم بيرون بياييم، رفت و يکي از پيراهن هايم را برايم آورد. پيراهن بنفش گل داري که پارچه اش را مادرم از مکه برايم آورده بود. پيراهن خنک و آستين بلندي بود. گفت: ((اين را آنجا بپوش.)) به خانه که برگشتيم همه شوخي مي کردند که اين حرف هاي شما مگر تمامي ندارد. دو ساعت حرف زده بوديم.
اتوبوس ها در مسجد منتظرمان بودند. هم سفرهايمان همه دوست و هم کارهاي عباس و خانم هايشان بودند. توي حياط مسجد از شلوغي مرا کناري کشيد. مي دانست خيلي هلو دوست دارم . زود رفته بود هلو گرفته بود. انگار دوره نامزدي مان باشد، رقتيم يک گوشه و هلو خورديم . بچه ها هم که مي آمدند مي گفت برويد پيش ماماني با بابا جون . مي خواهم با مامانتان تنها باشم .اتوبوس منتظر آمدنم بود. همه سوار شده بودند. بالاخره بايد جدا مي شديم .
آقاي کنار اتوبوس مداحي مي کرد و صلوات مي فرستاد. يک باره گفت: ((سلامتي شهيد بابايي صلوات.)) پاهايم ديگر جلوتر نرفتند. برگشتم به عباس گفتم: ((اين چه مي گويد.))
گفت: ((اين هم از کارهاي خداست.)) پايم پيش نمي رفت. يک قدم جلو مي گذاشتيم، ده قدم برگشتم. سوار اتوبوس که شدم، هيچ کدام از آدم هايي را که آن جا نشسته بودند، با آنکه همه آشنا بودند، نمي ديدم. فقط او را نگاه مي کردم که تا وسط هاي اتوبوس هم آمده بود بدرقه ام، و گريه مي کردم. جايم را با خانم اردستاني عوض کردم تا وقتي ماشين دور مي شود بتوانم ببينمش. خيال اينکه آخرين باري باشد که مي بينمش، بي تابم مي کرد. لحظه آخر از قاب پنجره اتوبوس او را ديدم که سرش را بالا گرفته و آرام لبخند مي زند. يک دستش را روي سينه اش گذاشته و دست ديگرش را به نشانه خداحافظي برايم تکان مي داد.
اين آخرين تصويري بود که از زنده بودنش ديدم. بعد از گذشت اين همه سال ، هنوز آن لب خند آخري اش را يادم نرفته است .حالا ديگر به بودن و نديدنش عادت کرده ام . مي دانم مرا مي بيند . با ما و مراقب ماست . من هم بدون حضور او تحمل اين زندگي سخت بعد از شهادتش را نداشتم. بعضي وقت ها صداي در زدنش را مي شنوم . بعضي وقت ها صداي سرفه کردنش مي آيد . دخترم قبل از ازدواجش زياد او را مي ديد. حتي سر ازدواج دخترم ، يکي از دوست هايمان آمد و گفت عباس به خوابم آمده و گفته براي دخترم خواستگار مي آيد و اسم داماد را هم گفته بود و همين طور هم شد . يازده سال با او زندگي کرده ام ، حالا هم همين طور است . آن روزهايي که در آمريکا بود ، بي آن که من بدانم ، مرا همسر آينده خودش مي دانست . حالا هم با اين که به ظاهر نيست ، ولي همسر من است.بعضي وقت ها تپش قلب مي گيرم. اين همان لحظه هايي است که وجودش را،بودنش راحتي بويش رادر کنارم حس مي کنم.
حالا دليل اصرارش را براي اين که من حتما سرکار بروم مي فهم. زنگ تعطيل مدرسه اي که مديرش هستم مي زنم و در سرو صداي شادمانه بچه ها غرق مي شوم….
سال 1350 آمريکا، شهر لاواک، پايگاه هوايي ريس، محل آموزش هاي خلبان اف-5. عباس بابايي از دانشجويان اعزامي از ايران است. کارهايش طبق گزارش هاي مندرج در پرونده اش ((غير نرمال)) است. نماز مي خواند. در آن دوره که همه به فسق و فجور مباهات مي کنند، وسط اتاق خوابگاهش يک نخ کشيده تا هم اتاقي مشروب خورش اين طرف نيايد. خودش حتي پپسي هم نمي خورد. مي گويد کارخانه اش مال اسرائيلي هاست.

abbas Babayi.jpg
عکس منتشرنشده از خلبان شهيد عباس بابايي در آمريکا


کلنل باکستر فرمانده پايگاه وقتي به دفتر کارش برگشت جوان را که احضار کرده بود ديد. قيافه جوان ايراني آشنا به نظر مي رسيد. يادش آمد شبي ديروقت با همسرش از مهماني بر مي گشته و او را ديده که دارد در خيابان هاي پايگاه مي دود، براي اينکه ((شيطان را از خودش دور کند.)) حالا هم جوان داشت روي روزنامه هايي که کف دفترش پهن کرده بود دولا راست مي شد. بعد از تمام شدن کارش توضيح داد اين از واجبات دين آنهاست و الآن وقت انجام دادنش بوده و کلنل هم که نبوده … انگليسي را گرچه کمي شمرده ولي روان صحبت مي کرد. کلنل فکر کرد چه جالب! بقيه گزارش هاي پرونده را هم نگاه کرد. جوان را نگاه کرد. عکس هاي آن موقع، جواني خوش چهره با ته ريش را نشان مي دهند. کمربند کلفت چرمي روي شلوار جينش بسته و با رفقايش، خوش حال دور ميز ميکايي يک کافه نشسته. کلنل پرونده اش را امضا کرد. عباس خلبان شده بود. زمستان همان سال برگشتنش از آمريکا بود که عباس به خانه ما آمد. من شانزده سالم بود. آمد و با پدر و مادرم، که معمولاً سر شب مي خوابيدند، تا نصف شب بيدار ماندند.
حدس مي زدم راجع به چه چيزي ممکن صحبت کنند. نمي خواستم به روي خودم بياورم. نيمه هاي شب وقتي عباس رفت، پدربزرگ و مادربزرگم رفتند توي اتاق و دوباره در را بستند و با پدر و مادرم شروع به صحبت کردند. حدسم بدل به يقين شد. پشت در گوش ايستادم و حرف هايشان را شنيدم. از حرف هايشان فهميدم که عباس آمده بوده خواستگاري من. آنها هم که نمي خواستند من بو ببرم، رفته بودند توي اتاق. مادرم مخالف بود. به او گفته بود اصلاً با ازدواج فاميلي مخالف است، با زود ازدوج کردن من هم مخالف است. گفته بود تازه تو هم نظامي هستي و هر روز يک شهر. مادر من آن موقع با اين چيزها خيلي منطقي برخورد مي کرد، معلم بود. پدر و مادرم خودشان با هم فاميل نبودند و مادرم بيشتر از پدرم از ازدواج اين طوري خوشش نمي آمد. پدر هم تبعاً مخالف بود.
ولي او سمج گفته بود که اگر اين کار نشود خودش را از هواپيما پرت مي کند پايين. گفته بودند تهديد کردن کار درستي نيست. حرف زده بودند و مادرم آخر کار گفته بود ((اصلاً خود مليحه نخواهد چه مي گويي؟)) گفته بود ((اگر خودش نخواهد همسرش را بايد خودم انتخاب کنم و جهيزيه اش هم خودم تهيه مي کنم و بعد از آن ناپديد مي شوم.)) وقتي ديده بودند به هيچ صراطي مستقيم نيست، گفته بودند بروند و با پدر و مادرش بيايد. او هم رفته بود. قبل از رفتن گفته بود شما قبلاً با مليحه صحبت کنيد ببينيد اصلا خودش مي خواهد؟
خودم نمي دانستم، اگرچه از بچگي مي شناختمش. با هم بزرگ شده بوديم. عباس پسر عمه من بود، يعني پدر من دايي او مي شد. بچه سوم خانواده شان بعد از يک خواهر و برادر بزرگتر بود و من بچه بزرگ خانواده. هر دو مان بزرگ شده يک محله بوديم. خانه هر دومان توي کوچه اي بود که سر همان کوچه هم من مدرسه مي رفتم. از خانه ما تا آن ها پنچ دقيقه بيشتر راه نبود . اکثر شب ها شام دور هم خانه ما بوديم. خانه در حقيقت مال مادربزرگ بود که همراه پدربزرگ با ما زندگي مي کردند. خانه قديمي و جاداري بود. وسط حياطش حوض بود و چند تا ايوان و اتاق هاي تودرتو داشت. من آن موقع بچه بودم. او هفت سال از من بزرگتر بود. معمولاً هر روز مي آمد خانه مان. پدرم که آدم درس خوانده اي بود در درس و مشقش به او کمک مي کرد. عباس مثل يکي از پسرهايش شده بود. گفته بود که براي خودش کليد بسازد تا راحت بيايد و برود.
عباس عضوي از اعضاي خانواده ما شده بود. دوچرخه اي داشت که همه قزوين را با آن گشته بود. مي آمد پشت در خانه مي گذاشتي و سر مي زد ببيند کسي کاري ندارد. نقاشي هاي مشق ام را مي کشيد يا انشا برايم مي نوشت که ببرم نشان معلمم بدهم. خواهر شيري ام غير از بغل مادر توي بغل عباس خوابش مي برد. آن موقع که هنوز اين کارها مرسوم نبود براي برادرم تاکسي گرفته بودند که برود مدرسه و با همان برگردد. آمد و به پدر و مادرم گفت لازم نيست. خودم با دوچرخه مي برم و مي آورمش. شوخي مي کرد که خوشگل است و دوست دارم با خودم باشد تا همه نگاهمان کنند.
حتي در عالم بچگي هم مي توانستم بفهم که کارهايش با کارهاي آدم هاي دور و برش فرق مي کند، البته آن قدري را که من مي توانستم ببينم. بيرون از خانه من و خودشان را نمي شد که خبر داشته باشم. محيط خانه مان طوري بود که بيرون رفتنمان غير از مدرسه رفتن معني نداشت.
همه نزديکان و فاميل عباس را مي شناختم. فاميل خودم هم بودند، اما او آن زمان با سن کمش کارهايي مي کرد که از آدم بزرگ هاي فاميل هم نديده بودم . کارهايش مال خودش بود و پايشان مي ايستاد. توي خانه شان مي گفتند که چرا هميشه دفتر و خودکار کم مي آورد؟ به اين و آن مي داد. اين جور کارها را خودش دوست داشت . مثلاً صبح هايي زودتر مي رفته از ديوار مدرسه مي پريده پايين، حياط مدرسه را جارو مي کرده تا مدير مدرسه بهانه اي براي اخراج سرايه دار که کمردرد داشته نداشته باشد. از همان اول هم با پيرمردها، پيرزن ها، آدم هاي بي کس و کار ميانه اش خوب بود. پنجشنبه ها که مي رفتيم سر مزار، مي ديديم دوباره يکي از اين آدم هايي را که سر قبر قرآن مي خوانند پيدا کرده و با او گرم گرفته .او درسش که تمام شد من دبيرستان بودم. بزرگتر که شده بودم مادر برايم يک سري مسائلي که در اين سن براي دخترها پيش مي آيد، از مزاحمت پسرها حرف زده بود. مادرم با من دوست بود و مي توانستم همه حرف هايم را به او بزنم. پدر و مادر، خودشان فرهنگي بودند. سرم را مي انداختم پايين و تندتند از مدرسه مي آمدم خانه.
حجاب آن موقع هم با الآن فرق مي کرد. چادري بودم ولي چادري آن موقع! بعد از مدت ها متوجه شدم اين جواني که زير چشمي مي ديدم هميشه موقع برگشتم کنار کوچه ايستاده، عباس است. دم در خانه شان که بين خانه ما و مدرسه من بود، منتظر مي ايستاد، کوچه را قرق مي کرد، تاکسي مزاحم من نشود. صبر مي کرد تا من بيايم و رد شوم. بي هيچ حرفي. وقتي رفتم توي خانه خيالش راحت مي شد.
وقتي پنجم ابتدايي بودم، پدر رشته الهيات دانشگاه مشهد قبول شد. بايد مي رفتيم آنجا. همزمان با رفتن ما هم عباس کنکور قبول شد. آن وقت ها هر دانشگاه براي خودش کنکور جداگانه اي مي گرفت. او دو رشته قبول شده بود. پزشکي و خلباني. قبول شدنش در فاميل صدا کرده بود. آمده بود با پدرم مشورت کند که چه رشته اي برود. همه مي گفتند پزشکي، ولي خودش دلش نمي خواست. نمي خواست خرج تحصيل در يک شهر ديگر را روي دست پدرش و مادرش بگذارد، و توي اين خط ها هم نبود. پزشکي رشته اي است که بايد دور خيلي چيزها را تويش خط کشيد. خلباني را انتخاب کرد.
خلباني، به قد و قيافه اش مي آمد. آن موقع همه چيزهايي را که يک خلبان خوش تيپ لازم دارد داشت. براي ثبت نام و آموزش اوليه به تهران رفت. آن وقت ها خلبان ها را براي آموزش هواپيمايي جنگي مي فرستادند آمريکا. قبل از رفتنش براي خداحافظي آمد مشهد. دسته جمعي رفتيم بيرون و يک عکس خانوادگي گرفتيم تا براي يادگار هم راه خودش ببرد.
عکس ها قرار است بيشتر از آدم ها بمانند. گوشه هاي شان زرد مي شود، صورت هاي تويشان محو و بي احساس مي شود ولي باز در يک آلبوم خانوادگي، در جيب بغل لباسي فراموش شده. فقط چند لحظه …. لبخند… آها. بين زن و مرد، خواهر زن نشسته. به هرحال فعلاً که نبايد کنار هم باشند. مردها مي روند بعضي وقت ها براي اينکه برگردند، بعضي وقت ها نه. اما عکس ها هميشه مي مانند تا بعدها براي مهماني ناخوانده، قوم و خويشي ديرباور، مصاحبه گري سمج توضيح دهي که خوب … بله … او ….
از آمريکا که برگشت دوره پدر من هم تمام شده بود. برگشته بوديم قزوين. من را از سال دوم دبيرستان فرستاده بودند دانشسراي گرمسار که معلم شوم. دوره اش دو سال بود و بعد من معلم مي شدم و مي توانستم جايي استخدام شوم. برگشتن براي کسي سوغاتي نياورده بود. چمدانش را که باز کرد تويش قرآن و نهج البلاغه و مفاتيح و لوازم معمولي زندگيش بود.
عباس تا به حال فقط پسر عمه ام بود و حالا آمده بود خواستگاريم . من هنوز زياد توي نخ اين مسائل زندگي و ازدواج نبودم . برايم زود و عجيب بود. شوکه شده بودم . مادر فرداي آن شب خواستگاري جريان را به من گفت . يک باره از او متنفر شدم . همان مهري که به عنوان پسر عمه ام نسبت به او داشتم از دلم پاک شد . دليلش را نمي دانستم ، فقط از او بدم مي آمد . نمي دانستم در آن اتاق بسته چه چيزهايي به پدر و مادر من گفته بود که مادرم آن قدر مخالف بود.
داشت مرا متقاعد مي کرد که ازدواج کنم. داد و بيداد کردم. گفتم: ((مگر توي خانه اضافي هستم که مي خواهيد ردم کنيد بروم.)) گفتم: ((خودتان که هميشه با زود ازدواج کردن من مخالف بوديد.)) گريه کردم و گفتم: ((نه، نمي خواهم.)) عصباني شده بودم. مادرم با من صحبت کرد. با من دوست بود . هميشه وقتي مي خواست متقاعدم کند برايم استدلال مي کرد که چنين است و چنان، و من قبول مي کردم. اين بارهم موفق شد. آخر سر گفتم که هر چه نظر شما و پدرم هست. ديگر ((بله)) را گفته بودم. بعدها به شوخي به عباس گفتم که تو حسرت يک سيني چايي براي خواستگار بردن را به دلم گذاشتي.
به دليل خاطرات دوران بچگي، تصور او به عنوان شوهر آينده ام کمي وقت مي برد.
ناراحتيم زياد طول نکشيد . گمانم تا غروب همان روز. آن موقع فهميدم که حتي به او علاقه هم پيدا کرده ام . عباس آن موقع اول جوانيش بود. جوان خوش تيپ و خارج رفته اي بود. فهميدم که چرا آن دو سال توي آمريکا عکس من توي جيبش بوده. عکس تکي از من، که نفهميدم از کجا گير آورده. حتي يک بار يک دختر آمريکايي آنجا او را مي بيند و خوشش مي آيد و مي آيد به انگليسي به عباس چيزهايي مي گويد. او هم عکس مرا در مي آورد و نشانش مي دهد، مي گويد ((من زن دارم.)) فرداي آن شب صحبت کردن عباس با خانواده ام، با پدر و مادرش آمد و از من خواستگاري رسمي کردند. صبح همان روز هم خودش تنها آمد که ببيند نظر من راجع به ازدواجمان چيست. از صداي زنگش فهميدم که خود اوست، دو تا زنگ پشت سرهم. کسي خانه نبود، يعني پدربزرگ و مادربزرگ بودند و من بايد مي رفتم در را باز مي کردم. در را بازکردم و او را ديدم، سرم را انداختم پايين.
سلامش را جواب داده و نداده، پشتم را کردم طرفش و دويدم طرف اتاق. رويم نمي شد. رفتم توي اتاق و در را بستم.
بعدها هميشه اين صحنه يادمان مي آمد و مي خنديديم. از خواستگاري تا عروسي زياد طول نکشيد. خانواده ها با هم صحبت مي کردند و ما به رسم قديم خبر نداشتيم. عباس نگران بود نکند نشود. نکند مادر من يک چيزي بگويد آنها قبول نکنند، آن ها يک چيزي بگويند اينها قبول نکنند. مهريه ام آن موقع صد هزار تومان بود. مراسمي هم که گرفتند خيلي سنگين بود. شايد رسم آن وقت ها بود. از اين عروسي هاي هفت شبانه روزي شد. کوچه را گل و چراغ زدند. آدم ها سرشان سيني گذاشته بودند و وسايل حنا بندان را از اين خانه به آن يکي مي بردند. يک روز حنا بندان، يک روز عقد، يک روز عروسي و….
چند روز طول کشيد. ديگر به همديگر محرم شده بوديم. داشت از او خوشم مي آمد. ديگر نه مي توانستم و نه مي خواستم به چشم برادر بزرگ تر به او نگاه کنم.
عروسي که تمام شد، مهماني که داده شد، براي ماه عسل رفتيم مشهد. عباس آن موقع يک پيکان جوانان آن موقع گل ماشين هاي توي ايران بود. سه روز آن جا مانديم. ماه عسلم سه روز شد. عباس نظامي بود و وقتي تقسيمشان کرده بودند افتاده بود دزفول. بايد زودتر برمي گشتيم که برويم آنجا. برگشتيم قزوين و بعد راه افتاديم طرف دزفول. اولين مسافرت دور و دراز دو نفره مان بود.
دزفول شهر قديمي و قشنگي بود. پايگاه شکاري هم پايگاه خيلي زيبايي بود. فضاي سبز زيادي داشت. درخت ها و درخت چه هاي را که در آن آب و هواي شرجي در آمده بودند قبلاً هيچ جانديده بودم. کنار خيابان هايش خانه هاي ويلايي خلبان ها بود. پيچک هاي سبز دور خانه ها پيچيده بودند. بوي بهارنارنج توي هوا پيچيده بود. دم در خانه مان که رسيديم و ماشين توي پارکينگ گذاشتيم، عباس گفت: ((چشم هايت را ببند مي خواهم يک قصر نشانت دهم.)) توي خانه که رفتيم بي شباهت به قصر هم نبود. مادر من و عباس قبلاً آمده بودند و وسايل و جهيزيه ام را چيده بودند. احساس غرور کردم. پرده هاي هرکدام از اتاقهايمان يک رنگ متناسب با دکوراسيون همان اتاق بود. اتاق پذيرايي ام رنگش گلبهي بود، ناهار خوري يک قرمز خوش رنگ. اتاق خوابمان هم بنفش و سفيد بود. مبل و صندلي ها شيک بودند. ظرف هاي چيني و کريستال را توي کمد و روي ميز ها چيده بودند. پدر و مادرم در حد توانشان زندگي خوبي براي ما تدارک ديده بودند.
چند روز اول دلم گرفته بود . دختر کم سن وسالي بودم که تازه از پدر و مادرش جدا شده بود. گريه مي کردم. طبيعي بود. در آن شهر غريب عباس همه کس و کارم شده بود. در مدرسه اي بيرون پايگاه استخدام شده بودم . صبح ها من مي رفتم سرکار و عباس مي رفت اداره. ظهر که برمي گشتم، او بعضي وقت ها همان موقع برمي گشت، بعضي وقت ها هم که کار اداري يا پرواز آمادگي داشت ديرتر مي آمد. از معدود خانواده هايي که با آن ها رفت و آمد داشتيم خانواده آقاي بختياري، خانواده عروس فعلي مان بود. ما زن ها در خانه منتظر مي مانديم و غذا درست مي کرديم تا عباس و آقاي بختياري بعد از اين که از سرکارشان رفتند باشگاه، برگردند خانه. باشگاه پرورش اندام مي رفتند. به عباس مي گفتم: ((کم خوش تيپي، زيبايي اندام هم مي روي؟ حداقل برو يک ورزش ديگر)) مي گفت: ((سر به سرم نگذار مليحه، شکايتت را به مامانت مي کنم ها.)) از آنجا مي آمدند و با هم مي رفتيم بيرون هوا خوري و تفريح. بعضي وقت ها هم مي رفتيم توي شهر و آب ميوه مي خورديم. آب هويج توي ليوان هاي که اندازه پارچ بودند. خوش بوديم.
آن موقع وضع زندگي خلبان ها جور ديگري بود. خلبان ها ارج و قرب خاصي داشتند. حقوقشان هم خوب بود، ولي عباس اصرار داشت که من حتماً سرکار بروم . مي خواست با آدم ها سر و کار داشته باشم تا بفهم دورو برم چه خبر است. يک روز زنگ تفريح مدير مدرسه اي که آنجا درس مي دادم گفت که از اداره بازرس آمده و مي خواهد شما را ببيند. سن و سالم کم بود و بعضي ها باورشان نمي شد که ازدواج کرده باشم. آن آقا هم در اصل بازرس نبود و براي خواستگاري من آمده بود. بعد از اينکه با من حرف زد و مرا ديد که حلقه دستم است رفت. دخترم را دو ماهه حامله بودم ولي معلوم نبود. از مدرسه که برگشتم موضوع را به عباس گفتم. عصباني شد. گفت: ((به چه اجازه اي اصلاً تو را اين قدر نگاه کرده؟)) گفت: ((بايد يک چاقو برداشت و فرو کرد تو شکم طرف.)) شوخي مي کرد. بعدش خنديد. گفت: ((اصلاً تو بايد با پوشيه بروي مدرسه.))گفت: ((حداقل موهايت را باز نگذار، ببندشان شايد زشت شدي.)) وضع حجاب آن موقع اين طوري بود. آن موقع لباس بلند و جوراب مي پوشيدم. زن هاي در و همسايه مي گفتند تو امّلي، چون آرايش نمي کردم . سر اين قضيه که آنجا در پايگاه نمي توانستم چادر بپوشم کلي مسئله داشتم. مادر تلفن زده بود و گفته بود اگر آنجا چادر نپوشد، شيرم را حلالش نمي کنم. عباس با او حرف زد. متقاعدش کرد که الآن وضع اينجا اين طوري است. گفته بود که به هرحال مليحه هم جوان است و بايد اين نکته را درک کرد. خودش اين را خوب فهميده بود که من نسبت به او کوچکترم . هوايم را هميشه داشت. سخت گيري را، آن هم براي بقيه، زياد دوست نداشت.
همان چند ماه، بعد از اينکه رفتيم دزفول، عباس کم کم در گوشم حرفهايي خواند که قبل از آن نشنيده بودم. مي گفت آدم مگر روي زمين نمي تواند بنشيند، حتما مبل مي خواهد؟ آدم مگر حتماً بايد توي ليوان کريستال آب بخورد. مي رفت و مي آمد و از اين حرف ها ميزد. در آن سن و سال طبيعي بود که من وسايلم را دوست داشته باشم. ولي داشتم چيزي بزرگتر را تجربه مي کردم، زندگي با آدمي که به او علاقه داشتم. آخر سر برگشتم گفتم: ((منظورت چيست؟ مي خواهي تمام وسايلمان را بدهي بيرون؟)) چيزي نگفت. گفتم: ((تو من را دوست داري و من هم تو را . همين مهم است. حالا مي خواهد اين عشق توي روستا باشد يا توي شهر. روي مبل باشد يا روي گليم.)) گفت: ((راست مي گويي؟)) راست مي گفتم.
مرد داشت ياد مي گرفت چه طور مفتون و شيدا لبه زندگي بايستد و با سر تويش نرود.
از اين بالا همه خانه هاي آن پايين مثل هم بودند، خانه خودشان، خانه بغل دستي. همه کوچک، اندازه قوطي کبريت. آدم ها يک جور و ريز ديده مي شدند. دلش مي خواست مي توانستند اين بالا را ببينند . شايد پيداکردن چيزي که همه سرگشته هاي آن پايين دنبالش بودند، اين جا راحت تر بود. حداقل اين بالا مرگ خيلي نزديک تر بود. کافي بود يکي از سيستم هاي کنترلي مشکل پيدا کند. پرنده چند تني آهني فقط براي آنها از اين چيزها سر در نمي آورند جاي امني به نظر مي رسيد. آن پايين زن ها در خانه مي ماندند و آشناي عجيبي با اشيا به هم مي رساندند، با انتظار براي مردي که در ابتدايش بايد خان ومان خودش را تاراج مي کرد. پايانش آن موقع ها معلوم نبود. تا انقلاب چند سالي مانده بود و جنگ اتفاقي بعيد به نظر مي رسيد.
اين طرف و آن طرف که مي رفتيم، وسايلمان را کادو مي برديم. عباس تلفن زده بود و از مادرم هم اجازه گرفته بود. مادرم گفته بود ((من وظيفه ام بوده که اين چيزها را فراهم کنم. حالا شما دلتان ميخواهد اصلا آتش شان بزنيد.)) بعد از مدتي آن خانه اي که همکارانم به شوخي مي گفتند که بايد بياييم وسيله هايت را کش برويم به خانه اي معمولي و ساده تبديل شد.
اين کارها در جو بشدت غير مذهبي آنجا بي سابقه بود. به خاطر اخلاق عباس که در فضاي آن موقع غيرعادي به نظر مي رسيد، با خانواده هاي زيادي رفت و آمد نداشتيم. يک شب يکي از همکاران عباس ما را براي مهماني دعوت کرد. گفته بود مهماني سالگرد ازدواج است و آ‌دم هاي زيادي نمي آيند، همين آشناها هستند. وارد خيابان خانه ميزبان که شديم ديديم کلي ماشين آن جا پارک شده، فکر کرديم لابد مال بغل دستي هاست.
داخل که رفتيم فهميديم که اشتباه نکرده ايم. مهماني شلوغي به سبک مهماني هاي آن دوره بود. زن و مرد با هم مي رقصيدند، وضع لباس و حجاب ها خراب بود. ميني ژوپ و آستين حلقه اي. مشروب و مخلفات هم روي ميزها بود. نتوانستيم آنجا طاقت بياوريم. زود بلند شديم و زديم بيرون.
در راه عباس بغض کرده بود. خانه که رسيديم زد زير گريه. بلند بلند گريه ميکرد و مي گفت چطوري بايد امشب را جبران کنم؟ سرش را به درو ديوار مي کوبيد. رفت قرآن را باز کرد و خواند. تا صبح همين طور بود.
گشت و گذار اطراف دزفول زياد مي رفتيم. شوش دانيال، سبز قبا. دوستاني هم از روستايي هاي آن جا پيدا کرده بوديم. مي رفتيم و لبنيات مي خريديم. سادگي اين جور زندگي را دوست داشتيم. يک بار برايم توضيح داد که اين پرچم هاي روي خانه روستايي ها نشان تعداد پسران هر خانه است، پرچم بزرگتر براي پسر بزرگتر و… اوايل زندگيمان بود و سرمان خلوت بود. بچه نداشتيم.
اولين بچه مان سلما در قزوين به دنيا آمد. من ماه هاي آخر بارداري را رفته بودم قزوين تا پدر و مادرم مواظبم باشند. قبلاً راجع به اسم بچه با عباس حرف زده بوديم.
دوست داشت بچه اولش دختر باشد. مي گفت دختر دولت و رحمت براي خانه آدم مي آورد . وقتي حامله بودم گفت دنبال يک اسمي بگرد که مذهبي باشد، کسي هم نگذاشته باشد. اسم بچه را از کتابي که همان وقت ها مي خواندم پيدا کردم: سلما. توي کتاب نوشته بود که سلما اسم قاتل يزيد بوده. دختري زيبا که يزيد عاشقش مي شود و او هم زهر توي جامش مي ريزد. به او گفتم که چه اسمي را انتخاب کرده ام. دليلش را هم توضيح دادم. خوشش آمد. گفت ((پس اسم دخترمان مي شود سلما.)) گفتم ((اگر پسربود؟)) گفت ((نه دختر است.)) گفتم ((حالا اگر…)) گفت ((حسين ((
بچه که به دنيا آمد پدرم خبرش را تلفني به او که سرکارش در پايگاه دزفول بود داد. اول نگفته بود که بچه دختر است . فکر کرده بود ناراحت مي شود . وقتي گفته بود ، او همان جا پاي تلفن سجده شکر کرده بود.
براي ديدن من و بچه آمد قزوين. از خوشحالي اينکه بچه دار شده از همان دم در بيمارستان به پرستارها و خدمت کاران پول داده بود. يک سبد بزرگ گل گلايل و يک گردن بند قيمتي هم براي من آورد. دخترم سلما دختر زيبايي بود. پوست لطيف و چشم هاي خوشگلي داشت. عباس يک کاغذ درآورد و رويش نوشت ((لطفاً مرا نبوسيد.)) خودش هم آنقدر ديوانه اش بود که دلش نمي آمد ببوسدش.
دو سال دزفول بوديم. بعد از آن به اصفهان منتقل شديم و در خانه هاي سازماني پايگاه اصفهان ساکن شديم. چند ماه مانديم و بعد از اصفهان به شيراز رفتيم. آن موقع هواپيماي اف- 14 تازه از آمريکا خريده بودند و عباس براي گذراندن دوره تکميلي بايد به شيراز مي رفت. از سرواني به سرهنگ دومي ارتقا پيدا کرده بود. دوباره که به اصفهان برگشتيم ديگر انقلاب شده بود. درگيري هاي اول انقلاب در اصفهان زياد بود، اولين شهري که در آن حکومت نظامي اعلام شد. عباس علاوه بر کارهايي که در داخل پايگاه مي کرد و گروهي را براي مبارزه با رژيم تشکيل داده بود، تهران هم زياد مي رفت و مي آمد. بعدها فهميدم در کميته برنامه ريزي ورود امام شرکت داشته. از آمدن امام خيلي خوشحال بود. بعد از پيروزي انقلاب با چند نفر ديگر از نيروي هوايي خدمت امام رفتند. برگشتني تا چند روز خوشحال بود. مي گفت ((نگاهم کن ببين قيافه ام نوراني نشده، آخر امام را بوسيده ام.)) امام را تا آخر دوست داشت .
با همديگر از پايگاه مي رفتيم شهر براي تظاهرات. او با دم پايي مي آمد. عادت ساده لباس پوشيدن را از دوران دانش جويي داشت . مي گفتم ((تو ديگر مجرد نيستي . مردم مي گويند اين چه زني است که گرفته . حداقل دکمه هاي آستينت را ببند.)) مي گفت ((ول کن بابا.)) در يکي از راه پيمايي ها با دم پايي اش دمپايي اش در شلوغي جمعيت گم شد . گفتم ((ديدي حالا.)) پاي بي جوراب روي آسفالت راه مي رفت . مي گفت ((اصلا کيفش به همين است که تاول بزند.))
اين سادگي در زندگيمان هم بود. از جهيزيه ام مبل و صندلي ام باقي مانده بود (پرده ها راهم خودم مي بردم هر مدرسه اي که مي رفتم به کلاس مي زدم ) که آن را هم اول انقلاب به جهاد داد. در مهماني و رفت و آمد ها همين طور ، به من سفارش مي کرد فقط يک نوع غذا درست کنم . براي مهمان سرزده هم که مي گفت هرچه خودمان داريم بياوريم ، حتي اگر نان و ماست باشد . يک شب که مهمان آمده بود رفت تا ميوه بگيرد . خودش وقتي خانه بود ، هر چقدر هم خسته از سرکارش برگشته بود، نمي گذاشت خريد بيرون را من بکنم . برگشتن چند کيلو سيب کوچک و ناجور خريده بود . گفت ((اين ها چيه گرفتي ؟ چه طور مي شود گذاشت جلوي مهمان ؟)) گفت ((چه فرقي مي کند ، بالام جان ؟ سيب پوستش را بگيري همه شان شکل هم مي شوند)) .
پيرمردي را آن جا ديده بود که بساط دارد و کسي سيب هايش را نمي خرد. رفته بود و همه اش را خريده بود . ميوه خوردن خودش جالب بود. ميوه هايي که در دسترس اکثر مردم نبود ، مثل موز و اين ها اصلا نمي خورد . مي گفتم: ((بخور ، قوت داره .)) مي گفت :((قوت را مي خواهم چه کار ؟ من ورزشکارم . چه طور موزي بخورم که گير مردم نمي آيد . )) صدايش را عوض مي کرد و مي گفت: ((مگر تو من را نشناختي زن ؟)) همين ميوه هاي معمولي را هم قبل از اين که بخورد ، برمي داشت و دردستش مي چرخاند و نگاهشان مي کرد . مي گفت: ((سبحان الله ….)) تا کلي نگاهشان نمي کرد ، نمي خورد .
جنگ که شروع شد او فرمانده پايگاه اصفهان شد. از سرواني به سرهنگي ارتقا پيدا کرد .اوايل انقلاب مي گشتند و آدم هايي را که قبلا هم خوب بودند پيدا مي کردند . وقتي مسوليتش زيادتر شد بالطبع او را کم تر مي ديدم . حسرت يک صبحانه دور هم خوردن به دلم مانده بود . صبح زود بلند مي شد . قرآن مي خواند. صداي زيبايي داشت . بعد لباس پروازش را مي پوشيد و مي رفت . توي جيب لباس پروازش حرز گذاشته بودم تا سالم برگردد. خودش مي گفت: ((هر بار که از خانه مي رم بيرون و با من خداحافظي مي کني به اين فکر هم باش که شايد همديگر را نديديم .)) شغلش خطرناک بود. توي جنگ هم نقل و نبات پخش نمي کردند. من هم بدرقه اش مي کردم و مي آمدم تا به کارهاي خودم برسم . خودم ،هم زن خانه بودم هم مرد خانه .رانندگي را از عباس يادگرفته بودم . در پايگاه دزفول با ماشين پيکان جوانان رانندگي يادم دادکه سر همان جريان تمرين رانندگي ، ماشين اوراق شد .
اصفهان رنو داشتيم . خودم بعد از اين که از مدرسه بر مي گشتم ، مي رفتم خريد مي کردم . بردن بچه ها به مدرسه و مهدکودک به عهده من بود. اگر مريض مي شدند ، خودم بايد مي بردمشان دکتر . تا اوايل جنگ من ديگر هر سه بچه ام را داشتم ، سلما که وقتي دزفول بوديم بدنيا آمد ، حسن و محمد هم وقتي اصفهان بوديم . حسين وقتي بچه بود آتيش مي سوزاند و من دست تنها در خانه بايد به همه کارهاي داخل و بيرون خانه مي رسيدم . او زن و بچه اش شده بود پايگاه و جنگ.
جداي مسووليت هاي نظامي و فرماندهي اش در پايگاه ، به همه مشکلات و دعواهاي خلبانان و کارمندان رسيدگي مي کرد. خارج از محدوده آدم هايي که با او کار و رفت و آمد داشتند ، کسي نمي توانست بفهمد که او فرمانده پايگاه است . سربازها مي توانستند بيايند و با او درد دل کنند . حتي براي اين که از نزديک بفهمد که سربازان در چه شرايطي به سر مي برند، بعضي وقت ها مي رفت و جايشان پاس مي داد. سرباز هم مي گفت: (( به کسي نگويي که اين کار را کردي . فرمانده بفهمد بدبختم .))
حالا خود فرمانده شان داشت جايش نگهباني مي داد. به عادت نوجواني و جواني اش ، هواي پيرمردهاي خدماتي پايگاه را داشت . خانه هايشان را بلد بود . با اين که حقوقش کم نبود، آخر ماه کم مي آورد .طوري که کسي نفهمد پول هايش را به آدم هاي محتاج مي داد.يک روز آمد و گفت خانه مان را بايد عوض کنيم . يکي از پرسنل نيروي هوايي را ديده بود که با هشت تا بچه در يک خانه دو اتاقه زندگي مي کنند و نمي شد که ما با دو بچه (همان وقت محمد را حامله بودم ) در اين خانه نسبتا بزرگ زندگي کنيم . آدرس خانه را به آن آقا داده بود و رفته بود . آن آقا بعد از اين که فهميد فرمان ده پايگاه مي خواهد خانه اش را به او بده کلي اصرار کرد که نه ! ولي با پافشاري عباس قبول کرد . و خانه مان را به آنها داديم . با اين مهرباني و مظلوميتش ، فرمان ده قاطعي بود. وقتي جدي مي شد باورت نمي شد که اين همين عباسي است که تا چند دقيقه قبل داشت شيرين بازي در مي آورد و مي خنديد و همه را مي خنداند . اما ديگر در خود اصفهان هم خبرش پيچيده بود که براي پايگاه هوايي فرماندهي جديدي آمده که آدم خوبي است .
آن موقع من هم مثل خانم هاي خلبانهاي ديگر ، دل تو دلم نبود . آدم همين طور راست راست راه مي رود ممکن است بيفتد و بميرد ، تا چه برسد به خلباني که معلوم است چه طور شغلي است . هر تلفني که به خانه مان زده مي شد مي گفتم نکند… ديگر اين وضع را قبول کرده بودم که از او و کارهايش خبري نداشته باشم ، به هر حال من زن خانه بودم و او مرد خانه .
جنگ فرصت زيادي برايش باقي نمي گذاشت . با آن که فرمانده بود و مي توانست بنشيند و دستور بدهد، خودش براي شناسايي منطقه اي که قرار بود در آن عمليات کنند مي رفت . با ماشين مي رفت ، مي گفت هواپيما پروازش براي بيت المال هزينه دارد. وقت پرواز ، خودش موتور را روشن و تست مي کرد. با اين که چند بار هم از طرف مقامات گفته بودند بهتر است کمي از درگيري دورتر باشد ، باز در عمليات شرکت مي کرد. هواپيماي خودش اف – 14 بود که مخصوص درگيري هوايي است . ولي با هر هواپيمايي ديگري هم بلد بود پرواز کند.
وقتي نبود ، وقتي منطقه بود و مدت ها مي شد که من و بچه ها نمي ديديمش ، دلم مي گرفت . توي خيابان زنها و مردها را مي ديدم که دست در دست هم راه مي روند ، غصه ام مي شد . زن شوهر ميخواهد بالاي سرش باشد. حرص مي خوردم . مي گفتم: ((تو اصلا مي خواستي اين کاره بشوي چرا آمدي مرا گرفتي ؟)) مي گفت: ((پس ما بايد بي زن مي مانديم ….)) مي گفتم: ((اگر سر تو نخواهم نق بزنم ، پس بايد سر چه کسي بزنم ؟)) مي گفت: ((اشکالي ندارد ، ولي کاري نکن اجر زحمت هايت را کم کني ، اصلا پشت پرده همه اين کارهاي من ، بودن توست که قدم هايم را محکمتر مي کند.)) نمي گذاشت اخمم باقي بماند. کاري مي کرد که بخندم و آن وقت همه مشکلاتم تمام مي شد. وقتي مي ديدمش که در حياط هم با بچه ها خاک بازي مي کند ، عوض اين که به شان بگويد ميکروب دارد ، مي فهميدم که او چه قدر از اين چيزهاي معمولي دور است .
آن موقع از اصفهان مي رفت يزد خدمت آقاي صدوقي . از آن جا مبالغي براي دادن به آ‌دم هاي محتاج مي گرفت . نصفه هاي شب مي رسيد. با اين که پايگاه چند تا ماشين بهتر از پيکان داشت که اصلا يکي اش براي استفاده شخصي خود اوبود، هميشه با پيکان به اين طرف و آن طرف مي رفت . ماشين بيوک فرماندهي را به گروه ضربت پايگاه داده بود . نصفه هاي شب مي رسيد . حالا من همه روز را به اين طرف و آن طرف بودن و زحمت کشيدن گذرانده بودم . آن قدر خسته مي شدم که خواب را از هر چيزي برايم شيرين تر بود ، ولي تا صداي کليدش را روي در، يا اگر کليد نداشت صداي زنگش را مي شنيدم ، بلند مي شدم و به استقبالش مي رفتم . چشم هايش از زور بي خوابي و خستگي سرخ بودند. برايش غذا گرم مي کردم . چاي مي آوردم . همين طور نيم ساعتي با هم مي نشستيم و گپ مي زديم ، خستگي از تن جفتمان در مي رفت .
مرد هنوز در باز نکرده بود که کارتن تلويزيون رنگي را پشت در ديد . زن گفت که اهدايي يکي از مقامات است . بچه ها از صبح منتظرند تا او بيايد و بازش کنند. بچه ها را نگاه کرد.چشم هاي سلما هنوز همان قدر درشت و نيش خندي به شيطنت گوشه لب هاي حسين مانده بود. با ديدن آن ها طعم باروتي را که يک مرد جنگي هميشه ته ريه خود مي چشيد ، از ياد برد . سرو صداي بازي جنگ همان بهتر که پشت در بماند ، اگر که مي توان در اين کوچکترين جاي جهان ، خانه، لحظه اي از آن چيزي که بايد ، لذت ببري. گفت که بچه ها بعضي از خانواده ها هستند که نه پدر دارند ، نه تلويزيون رنگي . شما که پدر داريد بگذاريد تلويزيون را به آنها بدهيم . قبولاندنش زياد سخت نبود.زيپ لباس پروازش را تا نيمه بازکرد . لباسش را پايين کشيد و آستين هايش را دور کمرش گره زد . محمد را از زمين بلند کرد و چند بار هوا انداخت . گفت ميخواهي بابا بهت سواري بده ؟
خم شد و چهار دست و پا روي زمين نشست .بچه را روي کمرش گذاشت و دور اتاق چرخاند . دختر آن گوشه نشسته بود و چشم هايش برق مي زد
. پدر سخت گيري بود. همين ديروز هم از او خواست بود که برايش ساعت بخرد . گفته بود به شرطي مي خرد که فقط توي خانه ببندد .توي مدرسه شان ممکن بود جزو اولين نفرهايي باشد که ساعت دستشان است و آن وقت بقيه بچه ها چه بايد بکنند؟ دختر همه اين ها يادش رفته بود. گفت بابا به من هم سواري مي دي ؟
زن که آمد ، ديد بچه ها با سرو صدا خانه را روي سرشان گذاشته اند . صداي تلويزيون سياه و سفيد را بلند کرده اند و همه خانه را مثل قيامت به هم ريخته اند. کفش هاي مرد را دم در ديده بود. داخل که رفت خودش را ديد که ايستاده نماز مي خواند . نگاهش کرد. با آن مو و سبيل کوتاه و ريش بلند هم ، هنوز به همان خوش تيپي پسر دبيرستاني سابق مدرسه نظام وفاي خيابان سعدي قزوين بود. آهي کشيد و خريدهايش را برد توي آشپزخانه.
هنوز هم بعضي وقت ها فرصت مي شد تا مثل دزفول به روستاهاي اطراف پايگاه سر بزنيم . استامبولي پلويمان را بر مي داشتيم و مي رفتيم با خانواده هاي روستايي دور هم مي خورديم . اصرار داشت جوري لباس بپوشم که ساده ساده باشد و آن ها تفاوتي بين خودشان و ما احساس نکنند. مي نشستيم و زير آتش سيب زميني کباب مي کرديم . وقتي مي خواست شوخ باشد مي توانست . آن قدر ادا در مي آورد و با لهجه قزويني اش حرفهاي شيرين مي زد که من و بچه ها را به خنده مي انداخت . اين جور وقت ها طعم شيرين زندگي با او را مي چشيدم . با روستاييان گرم مي گرفت . آن ها بعضي وقت ها بي آن که او را بشناسند برايش درد دل مي کردند و مشکلاتشان را مي گفتند و يک بار رفتيم روستايي اطراف اصفهان که آب خوردن و استحمام و غسل ميتشان يک جا بود . برايشان آب لوله کشي فراهم کرد. اسم آن جا را عوض کردند و گذاشتند ((عباس آباد)) .ديگر آن جا نرفتيم . تا اسم ده را عوض نکردند آن جا نرفت.
هفت سال در اصفهان مانديم. دوست و رفيق پيدا کرديم که اکثرا از محافظ ها و هم کاران عباس بودند. لهجه ام ديگر کم کم اصفهاني شده بود . يک روز قرار شد عباس به عنوان فرمانده پايگاه بين دو خطبه نماز جمعه صحبت کند. متن سخنراني اش را جلوي من تمرين کرد . گفتم ((فقط اگر فردا لهجه ات را جمع و جور تر کني بهتر است . فردا هم وسط جمعيت مرا نگاه نکني خنده ات بگيرد.)) فردايش با بچه ها رفتم و پاي حرف هايش نشستم که اتفاقا سخنراني خوبي کرد.
اواسط جنگ بود که آمديم تهران . آن وقت که عباس فرمانده پايگاه بود ، بارها آدم فرستاده بودند تا او فرمانده نيروي هوايي شود . قبول نکرده بود. مي گفت ((من به عنوان نفر دوم هميشه بهتر مي توانم کارکنم ، خدمت کنم .)) آقاي ستاري را براي فرماندهي معرفي کردند. خودش معاون عمليات نيروي هوايي شد و به تهران منتقل شديم .مي دانستم ديگر آن چايي را هم که صبح ها به زور مجبورش مي کردم با هم بخوريم ، وقت نمي کند بخورد.
مرد، خانه بر دوش دارد. گاهي اين جا ، وقتي جاي ديگر . هيچ جايي اين کره خاکي آرام نبود و جنگ هم که جوان هاي مردم را يکي يکي انتخاب مي کرد . ولي نکند آرامش در همين جا باشد؟ در همين خانه کوچک؟ در خنده دخترش که دو هفته منتظر آمدنش بوده ، ياد آن روز افتاد که به اصرار زن سر راه مسافرت به قزوين با بچه ها به پارک ارم رفته بودند. زن گفته بود کمي خوش بگذرانند. گفته بود تو را خدا ، به خاطر بچه ها. خوش هم گذشته بود . روي سبزه ها نشسته بودند و از فلاسک چايي مي ريختند. بچه ها هم همان دورو بر بازي مي کردند.
صداي خنده شان مي آمد . مرد کمي بعد گفته بود ((مليحه چه قدر خوش گذشت .)) يادش آمده بود که نيامده تا خوش بگذراند . حقيقت همسايه ديوار به ديوار مرگ بود و مرد حقيقت را يافته بود. ياد جبهه هاي جنوب افتاد. جايي که راحت مي شد او را گوشه قرارگاه خاتم انبيا نشسته و قرآن مي خواند ، با يکي از بسيجيها اشتباه گرفت . آن جا مرگ شوخي رايجي بود. موشکي سرگردان ، گلوله اي به تصادف رها شده از پدافندي خواب آلود و چند لحظه بعد … چند لحظه بعد همين الان بود . همين الان هم مرگ شايد داشت از پشت درختي، خوش بختي خانوادگي شان را تماشا مي کرد. آموخته بود که اين نگاه ها آن هم در کشاکش جنگ و کشته شدن چه قدر دعوت کننده هستند. در عکس هاي آن موقع هم قيافه اش کمي با آن جوان روستايي سابق فرق کرده . چشم هاي گود رفته اي که گرسنگي مدام و بي خوابي پياپي برق خاصي به نگاهشان داده، لب هايي که ديگر کم تر مي توانند به خنده باز شوند، مگر براي خوش حال کردم کسي و… از عکس فقط همين چيزها را مي توان فهميد.
تهران همان قدر که مسوليت هاي او بيشتر شد ، زماني هم مي توانستيم با هم باشيم کم تر شد. بچه ها ديگر به نبودن دو هفته ، يک ماه پدرشان عادت کرده بودند. مدرسه اي که بايد مي رفتم نزديکي هاي شاه عبدالعظيم بود . صبح بايد بچه ها را آماده مي کردم ، حسين و محمد را مي گذاشتم مهدکودک و آمادگي . سلما مدرسه خودم بود. براي رفتن به مدرسه بايد بيست کيلومتر مي رفتم ، بيست کيلومتر مي آمدم، با آن ترافيک سختي که آن جا داشت و اکثرا ماشين هاي سنگين مي رفتند و مي آمدند. مي گفتم :((عباس تو را خدا يک کاري بکن با اين همه مشکلات ، حداقل راه من يک کم نزديک تر بشود.)) مي گفت: ((من اگر هم بتوانم – که مي توانست – اين کار را نمي کنم . آن هايي که پارتي ندارند پس چه کار کنند؟ ما هم مثل بقيه .)) مي گفتم: ((آن ها حداقل زن و شوهر کنار همديگر هستند ، دست محبت پدري بر سر بچه هايشان کشيده مي شود.)) مي گفت: ((نه ، نمي شود . من بايد سختي بکشم ، شما هم همينطور.))
ماهم پا به پايش سختي مي کشيديم . سختي کشيدن با او هم برايم شيرين بود. در خانواده اي بزرگ شده بودم که چيزي کم نداشتيم و او هرچه منصب و مقامش بالاتر مي رفت به اين چيزها بي اعتناتر مي شد. تهران که آمديم يک سال در نوبت گرفتن خانه هاي سازماني بوديم . در حاليکه چند جا برايمان خان در نظر گرفته بودند، در قسمت حفاظتي پايگاه ، داخل شهر، خانه ويلايي نوسازي که آماده بودند تا ما برويم آن جا . قبول نمي کرد.
خانه مان از خانه هاي سازماني پايگاه بود. بعضي وقت ها چاه فاضلابش بالا مي زد و من آن قدر بايد تلمبه مي کوبيدم تا آب پايين برود که دست هايم پينه مي بست. بعضي وقت ها اصلا به گريه مي افتادم . او از همان اول عادت نداشت زياد در مورد کارهاي بيرون با من صحبت کند. مي دانستم وقتي بيرون خانه است خواب و خوراکش تعريفي ندارد. لباس پوشيدنش هم که اصلا به خلبانها نمي رفت . بعضي وقت ها به شوخي مي گفتم: ((اصلا تو با من راه نيا . به من نمي آيي.)) ميخواستم اذيتش کنم . مي گفت: ((تو جلو جلو برو ، من پشت سرت مي آيم ، مثل نوکرها .)) شرمنده مي شدم . فکر مي کردم مگر اين دنيا چه ارزشي دارد. حالا که او مي تواند اين قدر به آن بي اعتنا باشد من هم مي توانم . مي گفتم: ((تو اگر کور و کچل هم باشي ، باز مرد مورد علاقه من هستي .))
يک شب موقع برگشتن از مدرسه آن قدر برف و باران زياد آمده بود که تمام راه ها بند آمده بود . آب رودخانه سر راه مدرسه تا پايگاه بالا آمده بود و ترافيک شده بود. مدرسه ساعت پنج تعطيل شد ، من ساعت نه رسيدم خانه . بچه ها هم که با شيطنت هايشان ماشين را گذاشته بودند سرشان . وقتي رسيدم خانه ديدم عباس دارد دم در قدم مي زند. سرش پايين بود و از دير کردم ما نگران شده بود. کنارش ترمز کردم . ما را که ديد دستش را بلند کرد و خدا را شکر کرد که ما سالميم . گفتم:(( خدا را خوش مي آيد تو با اين همه کار و مشغله ، زير اين باران منتظر ما بايستي ؟ اگر مدرسه ام نزديک مي شد …)) جوابش را مي دانستم . گفت :((خون ما از بقيه رنگين تر نيست .))
آن قدر اين راه سخت را رفتم و آمدم که دستم از کار افتاد. ديگر نمي توانستم رانندگي کنم. بعد از آن تا مدت ها خودش مي آمد و صبح خيلي زود ما را خانه يکي از اقوام که نزديکي هاي مدرسه بود مي گذاشت و زود بر مي گشت که به اداره برسد. بعد از مدتي ديگر دستم اين قدر درد گرفت که تحمل تکان خوردن هاي ماشين را هم نداشتم .
پيش چند تا دکتر رفتيم و آن ها گفتند که سرطان گرفته ام . عباس ديگر هيچ چيز را نمي فهميد. همه برنامه هايش را تعطيل کرد و هم راه من آمد. آخر سر يک دکتر حاذق گفت که تشخيص پزشک قبلي اشتباه است و فقط نياز به استراحت دارم . بعد از اين همه گرفتاري و تحمل سختي ، قبول کرد که مدرسه من نزديکتر بيايد.
خودش هميشه اين را مي گفت که هرچه به من نزديکتر بشويد کارتان سخت تر است . همين طور هم بود . اطرافيان مي دانستند که نبايد بابت کار سربازي بچه هايشان پيش عباس بيايند. هر چه قدر براي آشنا ها سخت مي گرفت براي غريبه ها کمکي هميشگي بود. به خودش بيشتر از همه سختي مي داد . تهران که آمده بوديم به دليل پستش پرواز را تقريبا بر او حرام کرده بود ، اما خبر داشتم که مي رفت و از پايگاه هاي ديگر ايران پرواز مي کرد.
همان وقت ها آقاي خامنه اي به ده نفر از نظامي ها درجه سرتيپي دادند که عباس هم يکي از آنها بود. خودش هدايايي را که مرسوم اين جور وقت ها است قبول نمي کرد ، من هم در خانه به تلفن هايي که اين و آن مي زدند و تبريک درجه جديد او را مي گفتند با ناراحتي جواب ميدادم . مي دانستم که او دارد دورتر مي شود و شايد ديگر روزي دستم بهش نرسد.
سرتيپ که شد آمد به من گفت: ((اين موتورخانه، اسلحه خانه پايگاه هم جاي خوبي براي زندگي کردن است . موافقي برويم آنجا؟)) که موافق بودم . آخر کار ، به همان سادگي زندگي که در روستاهاي دزفول ديده بودم برگشته بوديم و خوش حال بودم. با او مي توانستم روي زمين خالي هم سرکنم . ميخواستم برويم آن جا ، که دوستانش قبول نکردند . گفتند: ((آن جا بايد تعميرات شود.)) از آنجا دو اتاق در آوردند که يک آشپزخانه و يک سرويش بهداشتي . دور تا دورش هم حفاظ کشيدند و پروژکتور گذاشتند. براي خانه ما محافظ گذاشتند که به اکراه قبول کرد . مي گفتند ديگر اين جا نمي توانيم به حرف شما گوش دهيم . دستور از بالاست .
هنوز به خانه جديدمان اسباب کشي نکرده بوديم که قضيه سفر حج پيش آمد. يک روز مدرسه بودم که تلفن زنگ زد . از دفتر آقاي ستاري بود. گفتند:((مدارکتان را آماده کنيد ، عکس و فتوکپي شناسنامه . هم مال خودتان هم مال همسرتان . فردا يکي از مي فرستيم بيايد بگيرد.)) گفتم: ((براي چه ؟)) گفتند:((بعدا مي فهميد.)) هرچه کردم نگفتند. عباس آن موقع چابهار بود . گفتم: ((تا او خبر نداشته باشد نمي توانم .)) خانه که آمدم عباس تلفن زد و جريان را گفتم . وقتي بيرون از تهران بود سعي مي کردم کمتر با او تماس بگيرم . هر ده بار يک بارش تلفن ميزدم.
چند روز بعد وقتي برگشت گفت: ((مدارک را دادي .))گفتم: ((آره ، خودت گفتي.)) خنديد. گفتم :((خبر داري قضيه چيه؟)) گفت: ((بماند.)) اصرار کردم. گفت: ((اگر خدا بخواهد مي خواهيم برويم خانه اش.))
بي نهايت خوش حال شدم از اين که مي خواهيم جايي برويم که هر مسلماني آرزوي رفتنش را دارد. از اين که بعد از يازده سال دو نفري يک مسافرت درست و حسابي غير از مسير تهران قزوين که خانه پدرهايمان بود مي رفتيم . قبلا براي خودش هم جور شده بود که برود ولي نرفته بود . گفته بود مکه من اين است که نفت کش ها به سلامت از خليج فارس رد شوند. فرمانده ها برنامه ريزي کرده بودند که با همديگر برويم تا راضي شود که بيايد.
از خوش حالي در پوست خودم جا نمي شدم ولي نمي دانم چه چيز بود که به من الهام شده بود. به يکي از همکارانم گفتم: ((فکر کنم قرار است يک اتفاقي بيفتد.)) گفتم: ((فکر کنم وقتي مي روم و بر مي گردم با صحنه دلخراشي روبرو مي شوم.)) گفت: ((همه مسافرهايي که مي خواهند سفر طولاني بروند چنين احساسي دارند. تو اين فکر ها نباش.))
همکارم حق داشت که نفهمد من چه مي گويم . عباس حرف هايي مي زد که تا قبل از آن اين قدر درک و صريح آن ها را جلوي من نمي زد. قبلا در مورد مرگ و قيامت و آخرت باهم زياد حرف ميزديم ولي تا حالا اين جور يک باره چنين سوالي از من نپرسيده بود ، گفت: ((اگر يک روز تابوت من را ببيني چه کار مي کني ؟)) گفتم: ((عباس تو را خدا از اين حرفها نزن . عوض اينکه دو نفري نشسته ايم يک چيز خوبي بگي…)) گفت: ((نه جدي مي گويم.)) دست زد رو شانه ام. گفت: ((بايد مرد باشي . من بايد زودتر از اين ها مي رفتم ولي چون تو تحمل نداشتي خدا مرا نبرد اما احساس مي کنم ديگر وقتش شده.)) گفتم: ((يعني چه؟ اين چه صحبت هايي است؟ يعني مي خواهي واقعا دل بکني؟)) گفت: ((آره)) گيج بودم. نبايد قبول مي کردم. گفتم: ((خودت اگر جاي من بودي شنيدن اين حرفها برايت راحت بود؟))
زن مي دانست که مرد دوباره مجابش مي کند. برايش منطق و استدلال مي کند. قربان صدقه اش مي رود و مي خنداندش. اين بار اما خنده به لب هايش نمي آمد. مرد داشت مي گفت که او اين مدت اين همه زجر کشيده، قدرت تحمل پذيرفتن اي يک هم زياد شده. مي گفت وقتي تابوتش را ديد گريه و زاري نکند. از خدا خواسته بود که اول صبر به زن بدهد و بعد شهادت به خودش. به زن مي گفت که مي رود حج و آن جا صبر از خدا مي گيرد و بعد… قبولش مشکل بود. همه عمر يازده ساله زندگي مشترکشان از اين ترسيده بود و حالا مرد داشت دقيقا راجع به همين صحبت مي کرد. هر چه قدر هم مرد برايش حرف ميزد اين يکي را نمي توانست بپذيرد.
بعضي وقت ها مي شد که نگاهش مي کردم مي لرزيدم. انگار ابهتش، يک چيزي در وجودش مرا بترساند. يک بار به خودش گفتم. دمپايي را برداشت، زد توي سرش. روي زمين غلت زد. گفت: ((مگر من که هستم که اين حرفها را مي زني؟ همه مان از همين خاک هستيم و دوباره خاک مي شويم.))
آن روزها من کلاس هاي آمادگي براي حج مي رفتم. جزوه هايم را نگاه مي کرد و با من آن ها را مي خواند. حتي معاينات پزشکي را هم آمد و انجام داد. ساکش را هم بسته بود. همه چيز توي ساکش آماده بود. يکي دو روز قبل از حرکت بود که فهميدم نمي آيد. به آقاي اردستاني گفت: ((مصطفي، من همسرم را اول به خدا، بعد به تو مي سپارم.)) گفتم :((مگر تو نمي آيي؟)) گفت: ((فکر نکنم بتوانم بيايم.)) گفتم: ((عباس جدا نمي آيي؟)) نگفت که نمي آيد. گفت کار من معلوم نيست. يک بار ديديد که قبل از اينکه خواستيد لباس احرام بپوشيد و برويد عرفات رسيدم آنجا. معلوم نيست. چيزهايي هم خواست، وقتي کعبه را ديدم دعا کنم که جنگ تمام شود. براي ظهور امام زمان(عج) دعا کنم. براي طول عمر امام دعا کنم. سفارش کرد که براي خريد و اينها خودم را اذيت نکنم. فقط يک چيز براي دلخوش شدن بچه ها بياورم .سفارش کرد سوار هواپيما که مي شوم آيةالکرسي بخوانم.
حج آن سال حج خونين مکه بود. شلوغ بود. بيمارستانها پر از مجروح بودند. سعي کردم با دقت و حوصله همه مناسک را به جا بياورم . انگار اصلاً دوتايي آمده باشيم. محرم شدم. همه وقتي لباس سفيد احرام را مي پوشيدند. خوشحال مي شدند، ولي من اميدم براي ديدن دوباره عباس کمتر و کمتر مي شد. ديگر بعد از رفتن ما به عرفات پروازي نبود که او را از ايران به اينجا بياورد. عباس نمي آمد.
براي رفتن به عرفات آماده شديم. داشتيم سوار اتوبوس ها مي شديم تا برويم که خبر دادند عباس تلفن زده . صدايش را که حداقل مي توانستم بشنوم. به دو به دو با لباس احرام آمدم طرف هتل. دم گوشي تلفن يک صف پانزده شانزده نفره براي صحبت با عباس من درست شده بود که من نفر آخرش بودم. بالاخره گوشي را به من رساندند.
گفت: ((سلام مليحه، شنيدم لباس احرام تنـته، داريد مي رويد عرفات. التماس دعا دارم. براي خودت هم دعا کن. از خدا صبر بخواه. ديگر من را نخواهي ديد. برگشتن مبادا گريه کني، ناراحت بشي، تو قول دادي به من.))
گفتم: ((من فکر مي کردم تو الآن تو راهي داري مي آيي.))
گفتم :((به همين راحتي؟ ديگه تمومه؟))
گفت: ((بله. پس اين همه باهم حرف زديم بيخود بود؟ از خدا صبر بخواه. ارتباطت را با امام زمان(عج) بيشتر کن.))
او حرف مي زد و من اين طرف گوشي گريه مي کردم و توي سر خودم مي زدم. دست خودم نبود.
گفت: ((با مامانت، با حسين، با محمد و سلما نمي خواهي صحبت کني؟))
گفتم: ((هيچ کدام عباس. فقط مي خواهم با تو صحبت کنم.))
گفت: ((مليحه، مامانت؟))
گفتم: ((هيشکي! فقط خودت حرف بزن. يک چيزي بگو.))
گفت: ((الآن ديگه بايد بري نمي شه.))
گفتم: ((آخر من چه طوري برگردم و تو را نبينم؟))
گوشي از دستم افتاد. آن قدر زار زده بودم که از حال رفتم. يکي گوشي را گرفت که ببيند چه شده. توي اتاق و سرم را کوبيدم به ديوار. نزديک بود ديوانه شوم. مي دانستم معصيت مي کنم، ولي توي سر خودم مي زدم. خانم هاي هم اتاقي ام مي گفتند چه شده. کسي خبر نداشت که بين من و عباس چه گذشته. خودم هم خبر نداشتم که قرار است چه پيش بيايد. طاقت نياوردم. از اتاق بيرون زدم. هنوز بعد از من يکي داشت با عباس صحبت مي کرد. گوشي را به رغم سماجتش گرفتم.
گفتم ((عباس نمي توانم بهت بگويم خداحافظ. من بايد چه کارکنم؟ به دادم برس.)) چيزي نگفت. نمي توانست چيزي بگويد. ديگر نه او مي توانست حرفي بزند نه من.
همين جور مثل بهت زده ها گوشي دستم مانده بود. وقتي گفتم ((خداحافظ)) گوشي از دستم افتاد. خانم ها آمدند و مرا بردند.
آمديم عرفات. عرفات عجيب بود. توي چادرمان نشسته بودم که يک هو تنم لرزيد. حالم انگار يک باره به هم خورد. به خانم هايي که در چادر بودند گفتم ((نمي دانم چرا اين طوري شده ام؟ دلم مي خواهد سر به کوه و بيابان بگذارم.)) بقيه اش را نفهميدم . يک باره بوي عجيبي آمد. بوي خوب و عجيبي آمد و از حال رفتم.
عرفات خيلي عجيب بود. چون درست همان لحظه مردهاي چادر بغل دستي ما عباس را ديده بودند که کنار چادر ما ايستاده قرآن مي خواند. حتي او را به يکديگر نشان مي دهند و از بودن او در آنجا تعجب مي کنند.
روز آخر عرفات، روز سوم، قبل از اينکه اعمال سعي و تقصير و قرباني را انجام دهيم براي استراحت برگشتيم هتل. توي خنکي هتل و بعد از اينکه نماز طولاني امام زمان(عج) را خواندم خوابم برد. خواب ديدم:
يک سالن بزرگ پر از آدم هايي است که لباس نيروي هوايي تنشان است. حسين داشت طبق معمول وسط آن آدم ها بازيگوشي مي کرد. به عباس که آنجا بود گفتم: ((با اين پسر شيطونت من چه کار کنم؟ تو هم که هيچ وقت نيستي.)) حسين را گرفت و برد. مدتي طول کشيد. توي جمعيت پيدايش کردم و گفتم: ((چه کار کردي حسين را؟ نگفتم که اذيتش کني.)) حسين را به من پس داد و گفت: ((بيا، اين هم حسين.)) خيالم راحت شد. گفتم: ((خودت کجايي؟)) ديدم جايي که او قبلاً ايستاده بود يک عکس بالا آمد. گفت: ((من اينجام.)) گفتم: ((اينکه عکسته.)) توي عکس روي گردنش سه تا خراش خورده بود، انگار که مثلا تيغ هاي گلي دست آدم را بخراشد . گفت: ((نه خودمم.)) صدايش دورتر مي شد . عکس رفت وسط آدم ها و پلاکارد شد. دنبال صدايش که دور مي شد راه افتاده بودم و مي گفتم که مي خواهم با خودت صحبت کنم.
ناراحت از خواب پريدم . حالم دست خودم نبود. بين راه که داشتم براي آخرين اعمال مي رفتيم به آقاي اردستاني گفتم چه خوابي ديده ام. براي رفع بلا صدقه دادم. اعمال که تمام شد و مي خواستيم برگرديم هتل ديگر ظهر شده بود. حالت عجيبي داشتم. بي تاب بودم. انگار زمين برايم تنگ شده بود. به آقاي اردستاني گفتم: ((نمي توانم برگردم هتل. مي خواهم بروم بالاي کوه داد بزنم.))
پايگاه هوايي تبريز. روز عيد قربان. ساعاتي مانده به ظهر. مرد از چند شب پيش که تقريباً نخوابيده بود . کارهاي زيادي داشت که بايد انجام مي داد. به زن قول داده بود تا عيد قربان خودش را مي رساند آنجا. فرصت کمي باقي مانده بود. فقط چند ساعت ديگر خورشيد درست وسط آسمان بود. ديشب در همدان يادش آمده بود بايد درخواست وام خلباني را امضا کند. راه افتاده بود و فقط براي همين به تهران رفته بود، نيمه شب از تهران حرکت کرده بود تا پدر و مادرش را ببيند . گرگ و ميش به قزوين رسيده بود و دلش نيامده بود پدرش را بيدار کند. هر چند پدر، خودش بيدار شده بود و داشت مي گفت که امروز عيد قربان در تعزيه برايش نقشي در نظر گرفته اند که اگر بتواند بيايد….
مرد نمي توانست پرواز داشت و حالا هم سر ظهر در پايگاه تبريز بود. سه روز مدام پرواز کرده بود . يک وعده غذاي کامل نخورده بود. همه مي ديدند که اين مرد کمي عجيب از روزهاي ديگرش هم غيرعادي تر است. هواپيماي اف-5 به دستور او کاملا مسلح شده بود. تجهيزات پروازي اش را برداشت و از پلکان جنگنده بالا رفت. هنوز در کابين را پايين نياورده بود . براي خدمه پرواز و دوستانش دست تکان داد . چند لحظه بعد غول آهني روي هوا بود و داشت روي سر عراقي ها آتش مي ريخت. آفتاب سر ظهر روي بدنه فلزي هواپيما سر مي خورد. مأموريت با موفقيت انجام شده بود و حالا بايد بر مي گشتند . در مسير برگشتن، کوههاي بلند زير پايشان، دشتي سبز را در برگرفته بودند. از توي کابين پايين را نگاه کرد، بهشت هم شايد جايي مثل همين مي بود. صدايش در راديوي هواپيما پيچيد. به کمک خلبانش گفت: ((اون پايين را نگاه کن! درست مثل بهشت مي ماند.)) فکر کرد خدا لعنتشون کند که با جنگ، اين بهشت را به جهنم تبديل کرده اند. حرف آخر ناتمام ماند. در کابين صدايي پيچيد . پدافندي شليک کرده بود. گلوله اي به دست مرد خورد و مسيرش را تا گردنش ادامه داد. کمک خلبان هرچه مرد را صدا کرد جوابي نشنيد. کابين عقب را نگاه کرد. شيشه هواپيما شکسته بود و باد به شدت داخل کابين مي زد و خون ها را پخش مي کرد . مرگ، آرام مرد را در بغل گرفته بود. جسدش را که از داخل کابين به بيمارستان پايگاه مي بردند، مؤذن داشت آخرين جمله هاي اذان را مي گفت. رگه اي ابر نازک از جلوي خورشيد رد شد.
ديگر از لباس احرام بيرون آمده بوديم. همان شب در هتل مجلس ختم گرفته بودند.
گفتند ختم شهداي مکه است. من بي خبر از همه جا رفتم و شرکت کردم. بي تاب بودم. مدام امام زمان(عج) را صدا مي زدم. از او مي خواستم تا صبر به من نداده نگذارد به ايران برگردم.
جمعه شب آقاي اردستاني در اتاقمان را زد و گفت: ((فردا آماده باشيد مي خواهيم برگرديم تهران.)) گفتم: ((چرا؟)) هنوز ده روز ديگر بايد مي مانديم. گفت: ((متوجه شده اند که کاروان ما نظامي است و بايد چند نفر چند نفر با پروازهاي معمولي برگرديم. اوضاع مي دانيد که شلوغ است.))
من هنوز خريدهايم را نکرده بودم . مي خواستم براي عباس چوب مسواک و صندل بخرم. مي توانست جاي دمپايي آنها را بپوشد. شنبه صبح رفتم خريد. آقاي اردستاني که آمده بود کمکم کند چشم هايش سرخ بود و هي الله اکبر مي گفت. چوب مسواک گيرم نيامد، صندل و چند تا چيز ديگر براي بچه ها خريدم و برگشتم.
پروازمان تأخير داشت. شنبه شب در فرودگاه جده مانديم . وقت شام خوردن يکي از هم دوره اي هاي عباس در شيراز که دوست خانوادگي مان هم بود و حالا با خانمش هم راه ما به تهران بر مي گشتند. رو به من کرد و گفت: ((يادتان هست با عباس که بوديم چه جوري غذا مي خورديم.)) شيراز را مي گفت که از اتاق هاي محل اقامتمان مي زديم بيرون و انگار که پيک نيک رفته باشيم، روي چمن ها روزنامه پهن مي کرديم و غذا مي خورديم. اينها يادم مانده بود که به او گفتم. ديدم يک هو از سر غذا پاشد و رفت. وقتي برگشت معلوم بود گريه کرده.
بالاخره صبح روز يکشنبه راه افتاديم. وارد هواپيما که شدم ديدم روزنامه اي را که قبلاً پخش کرده بودند دارند جمع مي کنند.
وسط پرواز هم اسم مرا صدا زدند تا ببينند چنين مسافري در هواپيما هست يا نه. آقاي اردستاني را که خواب بود بيدار کردم و گفتم دارند اسم مرا صدا مي زنند. خدا رحمتش کند، تکيه کلامش الله اکبر بود . سراسيمه بيدار شد و گفت: ((الله اکبر. چي؟))
او به طرف کابين خلبان راه افتاد و من هم پشت سرش. مشکوک شده بود که چه خبر است. او زودتر از من به کابين رسيد و برگشتن مرا سر جايم نشاند و گفت: ((وقتي هواپيما نشست ما آخر از همه پياده مي شويم.)) خانم اردستاني هم بغل دستم نشسته بود. به او گفتم: ((دلم نمي خواهد به تهران برسم. دلم مي خواهد هواپيما همين الآن سقوط کند و بميرم.)) گفت: ((اين چه حرفي است، بچه هايمان چشم به راهمان هستند.))
اما کسي چشم به راه من نبود. هواپيما که نشست منتظر مانديم تا همه بروند. منتظر عباس بودم که بيايد استقبالم . از دور در راه روي هواپيما خلباني را ديدم که داشت مي آمد پيش ما. فکر کردم عباس است. خوشحال شدم . نزديک تر که آمد فهميدم اشتباه کرده ام. پرسيدم: ((پس عباس کجاست؟)) گفت: ((مأموريت است.))گفتم: ((امروز هم طاقت نياورد که مأموريت نرود؟))
از آشنايان و خانواده ام هم کسي به استقبالم نيامده بود. پاي هواپيما پر از آدم هاي بي سيم به دست و ماشين هاي پاترول بود. پرسيدم: ((اين همه تشريفات براي چيست؟ مقامي کسي قرار است برود؟)) گفتند:((نه، براي شهداي مکه است.)) از پاي هواپيما من را سوار ماشين کردند و بردند کنار هلي کوپتري که آنجا نگه داشته بود. گفتند: ((سوار شويد تا برويم.)) گفتم: ((هلي کوپتر براي چه؟ از آزادي تا دوشان تپه را بايد با هلي کوپتر رفت؟ خود عباس حتي ماشين دولت را براي کارهايش سوار نمي شود حالا من با هلي کوپتر بروم؟)) گفتند: ((شما نگران نباشيد. خود تيمسار هلي کوپتر را فرستاده اند. الآن تشييع جنازه شهداي مکه است و همه خيابان ها بسته است.)) بعد از اينکه ده دقيقه اي معطلشان کردم سوار شدم. هلي کوپتر که بلند شد دلم مثل سير و سرکه مي جوشيد. چند تا از دوست هاي عباس هم در هلي کوپتر بودند. همه شان مثل آدم هاي عزيز از دست داده بودند. چشم هايشان از زور گريه بايد کرده بود. به يکي شان گفتم: ((ديگر بس است هرچه شده به من بگوييد.)) گفت: ((قول مي دهي گريه نکني؟)) قول دادم. گفت: ((الآن داريم مي رويم بيمارستان. عباس تصادف کرده و کتفش شکسته. آقاي خامنه اي و رفسنجاني هم الآن آنجا هستند.)) گفتم: ((شما گفتيد و من هم باورکردم. مقامات که به خاطر يک کتف شکستن نيامده اند. راستش را به من بگوييد.)) گفت: ((نه همين طور است که مي گويم . به دستور امام آمده اند. فقط آنجا گريه نکني ها. عباس هميشه دوست داشت تو بخندي.))
سرم گيج رفت. احساس کردم که آنچه عباس قبل از سفر به من مي گفته اتفاق افتاده و ديگر نمي توانم ببينمش . حالا تازه مي فهميدم همه آن مجلس ختم و پنهانکاري همسفرهايم و روزنامه جمع کردن ها براي چه بود. با دست کوبيدم توي شيشه هلي کوپتر که ديگر در حال فرود آمدن بود. با دست کوبيدم توي شيشه جمعيت سياه پوش آن پايين را ديدم . دخترم با دسته گلي در دستش جلوي آنها ايستاده بود. ديگر يقين کردم که شهيد شده. پايين که آمدم انگار همه زمين روي شانه هايم آوار شده باشد. پاهايم ناي حرکت نداشتند. افتادم روي زمين. ياد حرف خودش افتادم که توقع داشت در چنين شرايطي مثل يک مرد رفتار کنم. بلند شدم و کفش هايم را درآوردم و دنبال عکسش توي جمعيت گشتم.درست مثل خوابي که در مکه ديده بودم. عباس حالا فقط عکسي ميان جمعيت شده بود.کاش مي شد همه چيز به همين خوبي تمام شود.
يک روز در پارکي با هم فواره اي ديده بودند. مرد گفته بود بدش مي آيد از فواره که درست در لحظه اوج سرنگون مي شود. يا آدم نبايد شروع کند، يا ديگر وقتي شروع کرد ايستادن برابر يا افتادن است . زن ياد روزهاي شروعشان افتاد. از آن موقع رنگ آرامش را نديده بودند. مرد نمي خواست بايستد و آخر کار هم در لحظه اوج نيفتاده بود، بلکه به آرزوي قديمي اش رسيده بود. اين سال ها زن هم پا به پاي او دويده بود. فکر کرد اين همه سال مرد مي خواسته او را براي چنين لحظه اي آمده کند تا حالا طاقت نعش شهيدي عزيز بر دل ديده را داشته باشد.
امام خواسته بودند ((جنازه را دفن نکنيد تا خانمش بيايد.)) او را سه روز نگه داشته بودند تا من برگردم و حالا برگشته بودم و بايد بدن او را روي دست ها مي ديدم . حالم قابل وصف نبود. حال آدمي که عزيزش را از دست بده چه طور است ؟ در شلوغي تشييع جنازه نتوانستم ببينمش . روز شهادت عباس عيد قربان بود . روزي که ابراهيم خواسته بود پسرش را قرباني کند. درست سر ظهر . عباس سرم کلاه گذاشته بود. مرا فرستاده بود خانه خدا و خودش رفته بود پيش خدا.
اصرار کردم که توي سردخانه ببينمش . اول قبول نمي کردندولي بالاخره گذاشتند . تبسمي روي لب هايش بود. لباس خلباني تنش بود و پاهايش برخلاف هميشه جوراب داشت . صورتش را بوسيدم . بعد از آن همه سال هنوز سردي اش را حس مي کنم . دوست داشتم کسي آن جا نباشد و در کنارش دراز بکشم و تا قيام قيامت با او حرف بزنم….




نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

نظرات

  • انتشار یافته: 30
  • در انتظار بررسی: 0
  • غیر قابل انتشار: 10
  • ۱۴:۴۱ - ۱۳۹۰/۰۹/۱۹
    4 0
    خدا رحمت كند واقعا با خواندن اين همه خوب و مناعت طبع و مردانگي انسان شرمنده ميشود و در تعجبم كه چطور همسرش توانسته بعد از نبود اين مرد خدايي زنده مانده و زندگي بدون او را ادامه دهد
  • م --اسمعیلی ۱۷:۴۸ - ۱۳۹۰/۰۹/۳۰
    1 0
    عباس جان سلام عباس ناراحت نشو اگه امروزاقایانی امدندوشمشیربه سوی ولایت فقیه کشیدندکه توبه خاطرش رفتی به خاطرمیهنی رفتی که که ساپافریادشان امام بودعیب نداردناراحت نباش صبح نزدیک است برای رهبرمان امام خامنه ای دعا کن
  • ۱۴:۳۷ - ۱۳۹۰/۱۲/۰۵
    1 1
    عباس جان روحت شاد خیلی منو تحت تاثر شخصیت خودت قرار دادی همین که خالص بودی واقعا ماندنی شدی....چیزی که دراین روزگار اصلا نیست
  • جواد ۱۶:۳۳ - ۱۳۹۲/۰۱/۰۱
    1 0
    سلام عباس جان خوش بحالت که نیستی که ببینی اینجا چقد سرد وبی روح شد نیستی که ببینی امام حسین چقدر اینجا غریب است روز شهادتش پرچمش را آتش میزننددست میزنند و نیستی که ببینی منتظران مهدی(عج)همان منتظران حسین (ع) هستند .......
  • مهدی ۰۰:۵۹ - ۱۳۹۲/۱۲/۰۶
    1 1
    خوشا به حال این نوکر آقاامام حسین
  • بهاره ۰۶:۳۴ - ۱۳۹۴/۰۵/۳۱
    1 0
    عباس عزیز عباس شهید از خدایت و خدايم بخواه ایمانی مانند ایمان شما به من حقیر سر تا.پا تقصیر عطا کند...شهید عباس هوای دل ملیحه جان را آنطور که دل خسته اش ميطلبد نگه دار...و جای. گرمای محبت پدری از خدایت بخواه ایمانی همانند ایمان تو برایشان پر کند...آمين یا رب العالمین ... روحت شاد و قرین رحمت پروردگار
  • امید ۱۶:۵۱ - ۱۳۹۴/۰۷/۰۴
    1 0
    با سلام عباس جان امید وارم روحت همیشه شاد باشد من وقتی این داستان زندگی تو رو خوندم یاد برادرم که دوسال پیش شهید شد افتادم وگلی هم گریه کردم زنده باد مردان بزرگ مثل شهید بابایی که بخاطر وطن از زندگیشان گذشتند
  • سمیه ۱۸:۴۹ - ۱۳۹۴/۰۸/۲۷
    1 0
    سلام. هربار که می خوانم گریه وجودم را میگیرد. خیلی دوستشان دارم. زن می بیند که دیگر مردش نیست. روحت شاد یادت گرامی
  • سمیه ۰۹:۰۸ - ۱۳۹۴/۱۰/۲۵
    1 0
    عباس عزیز بی شک تو قهرمان ملی هستی نیت زیارت مزارت رادارم.نیت شناساندن تو به شاگردانم.با شناخت تو به شناخت اصل میرسیم.باماباش.التماس دعا
  • مرضیه ۲۱:۳۹ - ۱۳۹۴/۱۰/۲۸
    0 1
    عباس جان سلام واقعا داستان زندگیت زیباترین داستانی بود که خوندم وباخوندنش اشکام همراهیم کردند،کاش الان هم عشقا مثل عشق شما بود.واقعا سخته جداشدن از عزیزی مثل شما .کجایید ای شهدا که ببینید اینطور ارمانهاتون داره نابود میشه و فراموش،از خدا بخواه مارو که بنده ی نالایقشیم هدایت کنه
    • mf IR ۱۸:۲۵ - ۱۳۹۷/۱۰/۰۱
      0 0
      درکت :-)
  • نرگس ۰۴:۰۶ - ۱۳۹۴/۱۱/۱۰
    1 0
    سلام دستانم توان ندارند دلم میلرزد.شما خاص ترین هستی برای من اولین شخصی که خالصانه شیفته اش شده ام.حرفی نیست، چه بگویم اقا.؟بنده مقرب خدا.چند روزی است که عزم زیارت مزارت کرده ام اما دیت نگه داشتم تا بادلی به دیدنت بیایم که منقلب تر شده باشد.میخواهم الگویم شوی کمکم کن از خدا برام بخواه.آرزو دارم خداوند پسری چون تو به من عطا کند.شما نهایت خوبی هستی.با تمام وجود به شما ارادت دارم.برایم دعا کنید.روحت شاد سرلشگر.برای من وهمسرم دعا کنید.میدانم غرق رحمت پروردگاری جز این امکان ندارد.
  • حسين ۱۳:۱۵ - ۱۳۹۴/۱۲/۲۴
    0 1
    روحت شاد سرلشكر
  • سلمی ۱۴:۵۸ - ۱۳۹۵/۰۳/۰۸
    0 1
    خیلی شرمسارم خجالت می کشم از خدا از خودم از شما. میدونم که الان کنار همدیگه و در ارامش هستید ملیحه خانم بالاخره به آرامش رسید و به عشقش پیوست. خوش به سعادت هردوتون کاش بتونم مثل شما زندگی کنم برای ما دعا کنید ما به دعای شما نیاز داریم
  • ناشناس ۱۸:۳۲ - ۱۳۹۵/۰۳/۱۱
    1 0
    عباس جان سلام.ملیحه خانم خوش به حالت.چه حاله خوبی داری.هروقت خاطراتت را می خوانم اشک امانم نمی دهد.خوشا به حالت که به یار دیرینت رسیدی.ما را هم دعا کن.پسری به من بدهد که اسمش عباس باشد و کردارش هم مثل عباس شما.خوش به حالتان.ما زمینی ها رو هم دریابین.
  • ۲۰:۱۴ - ۱۳۹۵/۰۴/۱۷
    1 1
    شهید بالایی بزرگ مردی است که با خواندن سرگذشت زندگی او وجدان های به خواب رفته و مادی ما جوانهای امروز که فقط دنبال خوش گذارانی و پیشرفت خودمون هستیم بیدار میشه
  • ۱۶:۲۳ - ۱۳۹۵/۰۵/۱۶
    0 1
    خوش به حالت که امیر بودی نه امیری لشکر .امیری نفست دست ما رو هم بگیر.
  • آرزونجفی ۰۲:۵۰ - ۱۳۹۵/۰۶/۱۷
    0 1
    بسیار زیبا وهمین طور غم انگیز بود! این شهید بزرگوار الگوی ماهستند!روحشان شاد امیدوارم من هم لیاقت ادامه دادن راهی را داشته باشم که به بهشت ختم میشود!
  • علی IR ۱۳:۰۰ - ۱۳۹۶/۰۲/۲۵
    2 1
    عباس عزیز،روحت شاد،،ما رو هم دعا کن،به دعایت،خیلی نیاز دارم،دعایم کن
  • شکیب IR ۰۲:۲۷ - ۱۳۹۶/۰۳/۳۱
    1 1
    من عاشق شهید بابایم
  • ناشناس IR ۰۰:۰۱ - ۱۳۹۶/۰۵/۱۷
    1 1
    من واقعا جمله ای در وصف منش شهید بابائی پیدا نمیکنم وشرمنده شهدا هستم که نتوانستم جوابگوی این همه بزرگی باشم ....
  • بهروز صداقت پور IR ۰۴:۴۸ - ۱۳۹۶/۰۶/۲۴
    1 0
    چیزی جز اشک واسه من جاری نمیشه
  • لیلا آقابابایی IR ۱۲:۵۳ - ۱۳۹۶/۰۹/۲۵
    0 0
    با سلام و درود به روح پر فتوح این شهید عزیز اشکم جاری شد از خوندن این مطالب واقعا ما چقدر مدیون خون شهدا و خانواده شهدا هستیم
  • لیلا آقابابایی IR ۱۲:۵۳ - ۱۳۹۶/۰۹/۲۵
    0 0
    با سلام و درود به روح پر فتوح این شهید عزیز اشکم جاری شد از خوندن این مطالب واقعا ما چقدر مدیون خون شهدا و خانواده شهدا هستیم
  • فروزان IR ۲۱:۴۸ - ۱۳۹۶/۱۰/۰۱
    2 0
    سلام عباس جان الگوی خوب زندگی من ، ازخدابرای این بنده سراسراز گناه بخواه که عاقبت به خیربشود.همیشه یاد تو در قلب من است ای بنده خوب خدا .دعاکن برام که منم چنین زندگی شیرینی داشته باشم و همچنین لیاقت شهیدشدن را
  • محمد IR ۱۱:۱۰ - ۱۳۹۷/۰۷/۱۸
    0 0
    سلام کاش ما هم بتوانیم منش و روش این شهدا را داشته باشیم و دل بکنیم از این دنیای فانی واقعا شهدا لایق شهادت هستند عباس عزیز روحت شاد و راهت پر رهرو باشد
  • Z IR ۱۰:۵۴ - ۱۳۹۷/۰۸/۰۸
    1 0
    عباس عزیز چند وقت هست که همه جا جلوی چشمان منی به همین علت تصمیم گرفتم که تورا به عنوان دوست شهید انتخاب کنم انشاالله عباس عزیز درآن دنیا ما راهم از یاد نبر
  • IR ۱۱:۲۵ - ۱۳۹۷/۰۸/۲۷
    1 0
    درود بر شهید بابایی اشکم جاری شد جمله ای در وصف شهید بابایی پیدا نمی کنم ما مدیون خون شهداییم
  • IR ۱۵:۵۳ - ۱۳۹۸/۰۱/۲۹
    0 0
    روحت شاد
  • محسن IR ۲۲:۵۶ - ۱۳۹۸/۰۱/۲۹
    0 0
    شهدا شرمنده ایم

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس