اوستا عبدالحسين بعد از سال‌ها برگشت و چه به موقع هم برگشت! گويا او از آن بالا تمامي حوادث و وقايع اين روزها را مي‌ديد و فهميد که ولايت نياز به کمک دارد. انگار او هم صداي «اين عمار» آقا را شنيد.

به گزارش مشرق به نقل از بولتن نيوز، امروز قرار است اوستا عبدالحسين برونسي، سردار بي سر اسلام را تشييع کنند و  اوستا عبدالحسين بعد از سال‌ها برگشت  و چه به موقع هم برگشت! گويا او از آن بالا تمامي حوادث و وقايع اين روزها را مي‌ديد و فهميد که ولايت نياز به کمک دارد. انگار او هم صداي «اين عمار» آقا را شنيد، عبدالحسين آمد تا به همگان بفهماند دفاع از ولايت يعني به قيمت بي سر شدن.

اگر بخواهيم خصوصيات عبدالحسين را در سه کلمه خلاصه کنيم عبارت بود از «کار، ايثار، شهادت». در زير چند خاطره از او را در اين‌باره مي‌خوانيم و باشد که او هم ما را فراموش نکند، که نمي‌کند:

 

 

سفر به زاهدان

سيد کاظم حسيني

سالهاي 53 ، 54 بود آن روزها تازه با عبدالحسين آشنا شده بودم ، اول دوستي مان ، فهميدم تو خط مبارزه است و کم کم دست مرا هم گرفت و کشيد به کار .

مدتي بعد با چهره هاي سرشناس انقلاب آشنا شدم ، زياد مي رفتيم پاي صحبتشان و گاهي تو برنامه هاي عملي هم روي من حساب مي کرد . يک روز امد پيشم . گفت : ميخوام برم مسافرت ، مي ايي ؟

پرسيدم : کجا ؟

گفت : زاهدان

يقين داشتم منظورش از مسافرت ، تفريح و گردش نيست . ميدانستم باز هم کاري پيش امده . پرسيدم انشا الله ماموريته ديگه ، آره ؟

خونسرد گفت : نه ، همين جوري يک مسافرت دوستانه ميخوايم بريم ، براي گردش .

توي لو ندادن اسرار ، حسابي قرص و محکم بود . اين طور وقتها زياد پيله اش نمي شدم که ته و توي قضيه رو در بيارم . گفتم : بريم، حرفي نيست .

نگاه دقيقي به صورتم کرد . لبخندي زد و گفت : ريشت رو خوب کوتاه کن و سيبيلها رو هم بگذار بلند باشه .

گفتم : به چشم .

گفت : پس بار و بنديلت رو ببند ، مي آم دنبالت .

خداحافظي کرد و رفت . چند ساعت بعد بر گشت . يک دبه روغن دستش گرفته بود . پرسيدم : اينو ميخواي چکار ؟

گفت : همين جوري گرفتم شايد لازم بشه.


 

با هم رفتيم خانه يکي از روحانيون که ان زمان نماينده دريافت وجوهات حضرت امام بود توي استان خراسان . من بيرون خانه منتظرش ايستادم . خودش رفت تو . چند دقيقه بعد امد . گفت بريم .

رفتيم ترمينال . سوار يکي از اتوبوسهاي زاهدان شديم و راه افتاديم .

وقتي رسيديم زاهدان ، تو اولين مسافرخانه اتاق گرفتيم . هنوز درست و حسابي جا به جا نشده بوديم که دبه روغن را برداشت و گفت : کاري نداري ؟

با تعجب پرسيدم : کجا ؟

گفت ميرم جايي زود بر مي گردم .

ساکت شد . کمي فکر کرد و ادامه داد ، يک موقعي هم اگر دير شد دلواپس نشي ها .

گفتم : نميخواي بگي کجا ميري با اون دبه ي روغنت ؟

محکم و مطمئن گفت : نه .

راه افتاد طرف در اتاق . گفتم اقلا يه کمي مي موندي خستگي از تنت در مي رفت .

گفت: زياد خسته نيستم .

دم در برگشت طرفم گفت: يادت باشه سيد جان هر چي هم که دير کردم دلواپس نشي . يعني يک وقت شهرباني يا جاي ديگه اي نري ها .

خدا حافظي کرد و رفت .

درست دو روز بعد برگشت . دبه ي روغن همراهش نبود . توي اين مدت چي کشيدم ، بماند . هنوز از گرد را نرسيده بود گفت : بار وبنديل رو ببند که بريم .

گفتم: بريم ؟ به همين راحتي ؟

گفت : اره ديگه بريم .

به کنايه گفتم : عجب گردشي کرديم !

ميدانستم کاسه اي زير نيم کاسه است . گفتم : موضوع چي بود آقاي برونسي ؟ به من بگو .

نگفت . هر چه بيشتر اصرار کردم کمتر چيزي دستگيرم شد . آخرش گفتم : يعني ديگه به ما اطمينان نداري .

گفت : اگه اطمينان نداشتم نمي اوردمت .

گفتم پس چرا نمي گي کجا بودي ؟

گفت : فعلا مصلحت نيست

ساکم را بستم . دنبالش راه افتادم طرف ترمينال . بليط مشهد گرفتيم و توي راه باز هر چه اصرار کردم نگفت که نگفت .

تا قبل از پيروزي انقلاب ، چند بار ديگر هم راجع به ان قضيه سوال کردم . لام تا کام حرفي نزد. ساواک هم حريفش نميشد . يک بار که گرفته بودنش ، دندان‌هاش را يکي يکي شکسته بودند . هزار بلاي ديگر هم سرش اورده بودند ولي يک کلمه هم نتوانسته بودند ازش حرف بکشند .

بالاخره انقلاب پيروز شد . چند وقت بعد ، سپاه توي خيابان احمد آباد يک مرکز زد به نام مرکز خواهران . برونسي هم شد مسئول دژباني انجا ، تمام ان مرکز و نگهباني اش را سپرده بودند به او .

يک روز رفتم ديدنش . اتفاقا ساعت استراحتش بود . توي اتاقش نشسته بود و انگار انتظار مرا مي کشيد . سلام و احوالپرسي کردم و نشستم کنارش . هنوز کنجکاو آن جريان بودم . به‌ش گفتم : حالا ديگه آبها از اسياب افتاده بگو اون قضيه چي بود ؟

گرفت چه مي گويم . خنديد و با دست زد به شانه ام . گفت : ها ، حالا چون ديگه خطري نداره برات مي گم .

گفت : اون وقتها ميدوني که حاج آقاي خامنه اي تبعيد شده بون به يکي از روستاهاي ايرانشهر ، من اون موقع يک نامه داشتم براي ايشون که بايد ميرسوندم دست خودشون .

کنجکاوي ام بيشتر شد . گفتم يک نامه که دو روز طول نميکشه !

گفت درست مي گي ولي کار ديگه اي پيش اومد .

پرسيدم چه کاري؟

گفت : نامه رو که دادم خدمت آقا . بين اندروني و اتاق ملاقات رو نشونم دادن و گفتن ساواک از همين جا رفت و امد ما رو کنترل مي کنه . هر کي مي‌آيد پهلوي ما . با دوربين هاي که دارن ، ميبينن ، اگر شما بتواني کاري کني که اين کنترل رو نداشته باشن خيلي خوب ميشه .

فهميدم منظور آقا اينه که جلو ديد ساواکي ها رو با کشيدن يک ديوار بگيرم . منم سريع دست به کار شدم آجر ريختم و دم و تشکيلات ديگه رو هم جور کردم و اون جا رو ديوار کشيدم . براي همين برگشتنم دو روز طول کشيد .

با خنده گفتم : پس اون دبه ي روغن رو هم براي آقا مي خواستي ؟

گفت بله ديگه

پرسيدم ساواکي ها بهت گير ندادن ؟

گفت اتفاقا وقت اومدن ، آقا هم احتمال مي دادن که منو بگيرن ، به شون گفتم من اينجا که اومدم چفيه سرم بسته بودم، فکر نکنم منو بشناسن. ولي آقا راضي نشدن. منو از مسير ديگه اي خارج کردن که گير نيفتم . آتش کنجکاوي ام سرد شده بود . حرفهاي عبدالحسين سند مطمئني بود براي قرص و محکم بودن او ، براي اثبات راز دار بودنش .

 

 

سرما زده

حجت الاسلام محمد رضا رضايي

پنجاه متر زمين داشتم توي کوي طلاب . سندش مشاع بود ولي نمي گذاشتند بسازم . علنا مي گفتند بايد حق حساب بدي تا کارت راه بيفته .

از يک طرف به اين کار راضي نميشدم . از طرفي هم خانه را بايد حتما مي ساختم ولي انها نمي گذاشتند . سردي هوا و زمستان هم مشکلم را بيشتر مي کرد .

بالاخره يک روز تصميم گرفتم شبانه دور زمين را ديوار بکشم . رفتم پيش اوستا عبدالحسين و جريان را به‌ش گفتم . گفت : يک بناي ديگه هم ميگم بياد. خودتم کمک مي کني. ان شا الله يک شبه کلکش رو مي کنيم .

فکر نمي کردم به اين زودي قبول کند ، ان هم تو هواي سرد زمستان .

شب نشده ، مصالح را رديف کرديم . بعد نماز مغرب ، با يکي ديگر امد . سه تايي دست به کار شديم .

بهتر و محکمتر از همه او کار مي کرد . خستگي انگار سرش نميشد . به طرز کارش آشنا بودم . ميدانستم براي معاش زن و بچه اش مثل مجاهد در راه خدا عرق مي ريزد و زحمت مي کشد . توي گرمترين روزهاي تابستان هم بنايي اش تعطيل نميشد .

شب از نيمه گذشته بود . من همين طور ملات درست مي کردم و ميبردم . انگشت هايم مال خودم نبود . گوشها و نوک بيني ام هم بدجوري يخ زده بود .

يک بار گرم کار ، چشمم افتاد به ان بناي ديگر . به نظرم امد دارد تلو تلو ميخورد . يکهو مثل کنده خشک درختي که از زمين کنده شود افتاد زمين ! دويدم طرفش . عبدالحسين هم امد . شايد براي دلداري من ، گفت : چيزي نيست سرما زده شده .

شروع کرد به ماساژ دادن بدنش . من هم کمکش کردم .

چند دقيقه بعد به حال آمد . کم کم نشست روي زمين . وقتي به خودش امد ، بلند شد . ناراحت و عصبي گفت : من که ديگه نمي کشم ، خداحافظ !

رفت ، نگاه نگرانم را به صورت عبدالحسين دوختم . اگر او هم کار را نيمه تمام ول مي کرد من حسابي توي دردسر مي افتادم . لبخندي زد دست گذاشت روي شانه ام . گفت ناراحت نباش به اميد خدا کار اون رو هم خودم مي کنم ...

 

 

هر خانه اي که مي ساخت انگار براي خودش مي ساخت . يعني اصلا اين براش يک عقيده بود . کارش کار بود ، خانه اي هم که مي ساخت واقعا خانه بود . هميشه مي گفت : ناني که من ميخورم بايد حلال باشد . روز قيامت من بايد از صاحب خانه طلبکار باشم نه او از من !

براي همين هم زودتر از همه سر کار مي امد ديرتر هم ميرفت.

ان شب تا نزديک سحر بکوب کار کرد . ديگر رمقي نداشتم . عبدالحسين ولي مثل کسي که سر حال باشد داشت مي خنديد . از خنده اش خنده ام گرفت . ديگر خيالم راحت شده بود .

 

 

خانه استثنايي

معصومه سبک خيز (همسر شهيد)

همسر شهيد در اين خاطره از روزهاي شکل گيري سپاه صحبت مي کنند که شهيد 24 ساعت سپاه بود و 24 ساعت خانه و گاهي هم دائما در سپاه بودند . اوايل حقوق نمي گرفتند و بعدها هم که حقوق گرفتند جواب خرج و مخارجشان را نمي داد و به همين خاطر کار ِ بنايي هم قبول مي کردند . خانه شان 40 متر بيشتر نبود و براي يک خانواده 7 نفري بسيار کوچک .

ايشان که مجال براي پيدا کردن خانه را نداشت . در زماني که ايشان براي اموزش يکماهه رفته بودند همسر شهيد خودشان خانه بزرگتري را خريداري مي کنند . و در زمان اسباب کشي شهيد از اموزش بازگشتند و خانه جديدي خشتي بود و کف حياط موزاييک نداشت . با اين حال وقتي خانه را ديدند خوشحال شدند و بعد از جابجايي راهي جبهه شدند .

بعد چند روز باران امد و از تمام سقف خانه آب مي چکيد به طوريکه تمام ظرفها را استفاده کرده بودند . روز شماري مي کردند که همسرشان زودتر بيايد. وقتي برگشت تمام تنش زخمي بود و بچه هاي سپاه براي عيادتش به خانه امدند که اتفاقا باران گرفت . مسئول گروه فکر کرد فقط از همان اتاق ممکن است سقف چکه کند از بچه ها پرسيد اتاق پذيرايي تان کجاست ؟ انها نشان دادند و ديد که از همه جاي خانه آب مي چکد . بعد يکساعت يکي شان امد دنبال شهيد برونسي که همسرشان مي گويند ميدانيد که حالشان خوب نست ولي بالاجبار ايشان را ميبرند . وقتي از سپاه بر مي گردد چهره اش در هم بود علت را که جويا مي شود مي فهمد که از سپاه دستور داده اند تا خانه ات را درست نکرده اي حق رفتن به جبهه را نداري . و از او پرسيده بودند که آيا همسرت از اين وضع زندگي کردن ناراحت نيست ؟ که گفته بود : زن من راضيه.

از او خواست اگر از سپاه امدند و از او پرسيدند بگويد خودم خانه را خريده ام و دوست دارم همين جا باشم و خانه ي خوب نمي خواهم .!!!

پرسيد: براي چي بايد اين حرفها رو بزنم ؟

گفت: چون ميخوان پول بدن که من خانه جديدي بسازم و من نميخوام .

و چون همسرش دوست نداشت خلاف حرف او حرفي بزند چيزي نگفت.

از سپاه امدند با يک ساک . درش را باز کردند و چند دسته اسکناس درشت بيرون اوردند و گذاشتند جلوي شهيد برونسي .

شهيد پولها را که ديد همه را جمع کرد و داخل ساک گذاشت و گفت سر سوزني راضي نيستم بچه هام بخوان با پول بيت المال توي رفاه باشن .

اصرار کردند و او قبول نکرد . بعد چند روز کمي بهتر شد ولي نه انقدر که حالش مساعد بنايي باشد اما گفت ميخواهد يک طرف خانه را خراب کند و با اينکه وضعش مناسب نبود گفت به ياري امام زمان شروع مي کنم ...

همان روز دست به کار شد و با کمک دو نفر ديگر دو اتاق ساخت . چند شب بعد باز باران گرفت و همه چشممان به سقف بود ولي از باران خبري نبود . همه خوشحال بوديم . قرار شد دفعه بعد که از جبهه بر مي گردد طرف ديگر خانه را بسازد و وقتي گفتم با مرخصي 6 روزه خانه نميشود درست کرد گفت 20 روزه مرخصي مي گيرم . بعد دو ماه که امد گفت 20 روز مرخصي گرفتم تا ديوار گلي ان طرف را هم خراب کنم و ديوار اجري بسازم . ديوار را خراب کرد . اجر را ريخت و ميخواست کار را شروع کند که از سپاه دنبالش امدند و فهميدم که باز بايد به جبهه برود .

اين بار ديگر عصباني شدم . ديوار خانه خراب شده بود و نيمه کاره مانده بود . گفتم : ميخواهي مرا با چند بچه قد و نيم قد تنها بگذاري توي اين خانه ي بي در و پيکر و بروي ؟

خنديد و گفت : خودت رو ناراحت نکن به ات قول مي‌دم که حتي يک گربه روي پشت بام اين خونه نياد .

نتوانست آرامم کند و به همين علت با قيافه در هم رفت. اما با مهرباني گفت : من از همون اول بچگي ، و از همون جواني که تو روستا بودم هيچ وقت نه روي پشت بام کسي رفتم ، نه از ديوار کسي بالا رفتم ، و نه به زن و ناموس کسي نگاه کردم . الان هم ميگم که تو اگه با سر و روي باز هم بخواي بري بيرون ، اصلا کسي طرفت نگاه هم نمي کنه ، خيالت هم راحت باشه که هيچ جنبنده اي توي اين خونه مزاحم شما نميشه چون من مزاحم کسي نشدم .

مطمئن و خاطر جمع حرف ميزد . حرفهايش آبي بود روي آتش . ساکش را بست و رفت . و من انگار سر سوزني هم نگراني نداشتم.

بعد از بازگشتش، بچه ها را يکي يکي بغل کرد و بوسيد و هنوز ننشسته بود که يک «خوب» کشيده و معني داري گفت و پرسيد : توي اين چند وقته دزدي ، چيزي اومد يا نه ؟

گفت : نه .

و همسرشان ادامه دادند که اثر حرفتان انقدر زياد بود که با خيال راحت زندگي کرديم و يک ذره دلم تکون نخورد .

خدا رحمتش کند هنوز که هنوز است اثر ان حرفش توي دل من و بچه ها مانده و به قول خودش ، هيچ جنبنده اي مزاحم ما نشده است .

 

توسل ويژه شهيد برونسي به حضرت زهرا (س)

هنوز عمليات درست و حسابي شروع نشده بود که که کار گره خورد. گردان ما زمينگير شد و حال و هواي بچه هاُ حال وهواي ديگري. تا حالا اين طور وضعي برام سابقه نداشت. نمي‌دانم چه‌شان شده بود که حرف شنوي نداشتند. همان بچه‌هايي که مي‌گفتي برو توي آتش، با جان و دل مي‌رفتند! به چهره بعضي‌ها دقيق نگاه مي‌کردم. جور خاصي شده بودند؛ نه مي‌شد بگويي ضعف دارند؛ نه مي‌شد بگويي ترسيدند. هيچ حدسي نمي‌شد بزني.

هرچه براشان صحبت کردم، فايده‌اي نداشت. اصلا انگار چسبيده بودند به زمين و نمي‌خواستند جدا شوند. هر کار کردم راضيشان کنم راه بيفتند، نشد. اگر ما توي گود نمي‌رفتيم، احتمال شکست محور‌هاي ديگر هم زياد بود، آن هم با کلي شهيد. پاک در مانده شدم. نا‌اميدي در تمام وجودم ريشه دوانده بود. با خودم گفتم چه کار کنم؟ سرم را بلند کردم روبه آسمان و توي دلم ناليدم که: خدايا خودت کمک کن. از بچه‌ها فاصله گرفتم؟ اسم حضرت صديقه طاهره (س) را از ته دل صدا زدم و متوسل شدم به وجود شريفش. زمزمه کردم: خانم خودتون کمک کنين. منو راهنمايي کنين تا بتونم اين بچه‌ها رو حرکت بدم. وضع ما رو خودتون بهتر مي‌دونين.

چند لحظه‌اي راز و نياز کردم و آمدم پيش نيرو‌ها. يقين داشتم حضرت تنهام نمي‌گذارند. اصلا منتظر عنايت بودم توي آن تاريکي شب و توي آن بيچارگي محض، يکدفعه فکري به ذهنم الهام شد. رو کردم به بچه‌ها. محکم و قاطع گفتم: ديگه به شما احتياجي ندارم! هيچ کدومتون رو نمي‌خوام. فقط يک آرپي جي زن از بين شما بلند شه با من بياد . ديگه هيچي نمي‌خوام. زل زدم به‌شان. لحضه شماري مي‌کردم يکي بلند شود. يکي بلند شد. يکي از بچه‌هاي آرپي جي زن. بلند گفت: من مي‌ام. پشت بندش يکي ديگر ايستاد. تا به خودم آمدم همه يگردان بلند شده بودند. سريع راه افتادم، بقيه هم پشت سرم.

پيروزيمان توي آن عمليات، چشم همه را خيره کرد. اگر با‌‌ همان وضع قبل مي‌خواستيم برويم، کارمان اين جور گل نمي‌کرد. عنايت‌ام ابي‌ها (س) باز هم به دادمان رسيد بود.

 

روايت رهبر معظم انقلاب درباره شهيد برونسي

مقام معظم رهبري يکي از افرادي هستند که به دليل سابقه زندگي در شهر مشهد، آشنايي خوبي با شهيد برونسي داشتند و از صفاي ضمير او باخبر بودند. ايشان بار‌ها در سخنراني‌هاي مختلف خود از اين شهيد نام برده‌اند و جوانان را به مطالعه کتابي که درباره زندگي ايشان است، توصيه کرده‌اند.

ايشان چند سال پيش در ديدار خانواده شهيد برونسي، ضمن اشاره مجدد به خصوصيات وي، شهيد برونسي را از عجايب و استثناهاي انقلاب اسلامي خواندند که بايد به عنوان الگويي براي جوانان معرفي شود. رهبر معظم انقلاب در آن ديدار تاکيد کردند: «خدا ان‌شاءاللَّه شهيد عزيزمان را - مرحوم شهيد برونسى را، يا همان‌طور که عرض کرديم اوستا عبدالحسين برونسى را - رحمت کند. اين خيلى براى جامعه‌ى ما و کشور ما و تاريخ ما اهميت دارد که يک شخص خوانده شده‌ى به عنوان «اوستا عبدالحسين» - نه دکتر عبدالحسين است، نه به معناى علمى استاد عبدالحسين است؛ بلکه اوستا عبدالحسين است، اهل بنائى و اهل کارِ دستى و اهل شاگردىِ فلان مغازه؛ يعنى اوستا عبدالحسين بنا - از لحاظ معرفت و آشنائى با حقايق به جائى مي‌رسد که قبل از پيروزى انقلاب در ظريف‌ترين کارهاى انقلابىِ جوان‌هايى که در مسائل انقلابى کار مي‌کردند شرکت مي‌کند - البته من از نزديک در جريان آن کار‌ها نبودم و در آن زمان يادم نمى‌آيد که با اين شهيد ارتباطى داشته باشم؛ لاکن اطلاع دارم، مي‌دانم، شنيدم و توى کتاب هم خواندم - بعد از انقلاب هم وارد ميدان جنگ مي‌شود... اين شهيد عزيز وارد مي‌شود؛ نه معلومات دانشگاهى دارد، نه عنوان و تي‌تر رسمى و دانشگاهى دارد، اما آنچنان در کار مديريت جنگ پيشرفت مي‌کند که به مقامات عالى مي‌رسد و شخصيت برجسته‌اى مي‌شود؛ شخصيت جامع‌الاطرافى که مثلاً فرمانده‌ى تيپ مي‌شود، بعد هم به شهادت مي‌رسد. ايشان اگر چنانچه به شهادت نمي‌رسيد، مقامات خيلى بالا‌تر - از لحاظ رتبه‌هاى ظاهرى - را هم طى مي‌کرد.


 

اين‌ها جزو عجايب انقلاب ماست. جزو چيزهاى استثنائى انقلاب ماست که ديگر نظير ندارد؛ نمي‌شود هيچ جاى ديگر را با اين مقايسه کرد. همان‌طور که آقاى استاندار خراسان نقل کردند، من از افرادى شنيدم که ايشان در آن وقت، براى مجموعه‌هاى دانشجوئى و دانشگاهى که از مشهد مي‌رفتند آنجا، صحبت مي‌کرد و همه را مجذوب خودش مي‌کرد. خود من هم نظير اين را باز ديده بودم. مرحوم شهيد رستمى - که او هم از شهداى خراسان است؛ يک فرد روستائى و به ظاهر عامى - توى جمعى که فرماندهان درجه‌ى يک نشسته بودند و رئيس جمهور وقتِ آن روز هم نشسته بود، آمد صحبت کرد و گزارش ميدان جنگ داد، جورى که همه‌ى اين فرماندهان رسمى‌اى که نشسته بودند مبهوت شدند!

استعداد انقلاب براى پرورش شخصيت‌هاى برجسته و افراد، تا اين حد است؛ اين‌ها را نبايد دست کم گرفت؛ اين‌ها اهميت انقلاب و عظمت انقلاب و عمق انقلاب را نشان مي‌دهد. ما‌ها به ظواهر نگاه مي‌کنيم؛ اين اعماق را بايد ديد. وقتى انسان اين اعماق را مى‌بيند، آن وقت افق در مقابل چشمش اصلاً يک چيز ديگرى مي‌شود و اين حوادث گوناگونى که پيش مى‌آيد - اين مخالفت‌ها، اين دشمني‌ها، اين ناخن زدن‌ها و پنجه کشيدن‌ها - ديگر به چشم انسان نمى‌آيد؛ اين‌ها در مقابل آن حرکت عظيمى که دارد انجام مي‌گيرد، چيزهاى کوچکى است. به نظر من شهيد برونسى و امثال او را بايد نماد يک چنين حقيقتى به حساب آورد؛ حقيقت پرورش انسان‌هاى بزرگ با معيارهاى الهى و اسلامى، نه با معيارهاى ظاهرى و معمولى. به هر حال هر چه از اين بزرگوار و از اين بزرگوار‌ها تجليل بکنيد، زياد نيست و بجاست. ان‌شاءاللَّه اميدواريم که خداوند کمک کند.»

کشف پيکري سردار نظرکرده‎اي که کارگري پيشه‎اش بود در آستانه هفته کارگر و تشييع‌ش در روز شهادت بي‌بي دو عالم، فاطمه‌زهرا (س) هم خود حسن تصادف و نشانه‎اي است بر پاکي و پاکبازي اين قشر زحمت کش. نثار روحش صلوات.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

نظرات

  • انتشار یافته: 1
  • در انتظار بررسی: 0
  • غیر قابل انتشار: 0
  • میثم صالحی ۱۷:۲۵ - ۱۳۹۱/۰۱/۲۵
    0 0
    خیلی جالب بود اجرتان با سید الشهدا ع

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس