کد خبر 929870
تاریخ انتشار: ۳۰ دی ۱۳۹۷ - ۰۴:۳۰
راننده اسنپ

حوالی ساعت ۷ عصر، روی پل کابلی تبریز اتفاقی می‌افتد که شاهدانی کم اما یک ناجی متعهد دارد. قصه مرگ است و زندگی.

به گزارش مشرق، روایتی که شاید پیش از این نمونه‌اش را فقط در فیلم‌ها دیده‌ایم و ته دل‌مان برای قهرمان قصه قنج رفته. حالا اما می‌بینیم که در دنیای واقعی هم قهرمان‌هایی هستند که می‌شود به وجودشان بالید. آن شب، برای راننده و مسافر اسنپ همه‌چیز در نگاه اول مثل همیشه بوده است.

درخواستی آمده، پذیرفته شده و سفری شکل گرفته است. سرنوشت آن سفر اما در نهایت طور دیگری می‌شود. نیمه‌های مسیر امیر شادمان خضرلو، راننده اسنپ متوجه می‌شود که ماشینی در حال تعقیب‌شان است. اول شک می‌کند و بعد که با کم‌وزیاد کردن سرعت رفتار ماشین عقبی را تحت نظر می‌گیرد، شستش خبردار می‌شود که این تعقیب و گریز اتفاقی نیست.

بیشتر بخوانید:

۷۰ درصد سهام اسنپ متعلق به خارجی‌هاست!

موضوع را با مسافر در میان می‌گذارد. مسافر نگاهی به راننده ماشین عقبی می‌اندازد و می‌گوید او را نمی‌شناسد و نمی‌داند چه خبر است. با تماس مسافر، همسر او و پلیس ۱۱۰ در جریان قرار می‌گیرند.

حالا راننده اسنپ است و یک خیابان نیمه‌تاریک، مسافری که در ماشین از ترس خشکش زده و راننده دیگری که با لایی‌کشیدن در خیابان و ایجاد رعب و وحشت خیال ندارد، بازی‌اش را تمام کند.

از زبان هم‌راه؛ مسافرم را تنها نمی‌گذارم

«هوا تاریک بود و چیزی معلوم نبود. نمی‌دانم این آقا از کجا مسافر را تشخیص داد و دنبال ما راه افتاده بود. از مسافر پرسیدم و گفت نمی‌شناسدش. انگار مزاحمت بود بیشتر. روی پل کابلی دوربین مدار بسته‌ای دیدم و نیمه توقفی کردم که از کنارم رد بشود. با خودم گفتم اگر اتفاقی بیفتد، این دوربین شهادت می‌دهد.»

وی صحبت‌هایش را اینگونه ادامه داد: «نرفت اما. می‌خواست مسافر را از ماشین پیاده کند و با خودش ببرد که درگیری ما شروع شد. مسئولیت مسافر با من بود و حاضر نبودم به هیچ قیمتی پایش از ماشین من بیرون گذاشته شود. گلاویز شدیم. می‌گفت به تو ربطی ندارد و من فریاد می‌زدم که این مسافر تا به مقصد نرسد، به من ربط دارد. تهدید کرد که از پل پایین می‌اندازمت و دیه‌ات را هم می‌دهم، اما من دست‌بردار نبودم.»

ادامه صحبت‌های این راننده متعهد بدین شرح است: «چند نفری از مردم وسط آمدند و پلیس هم رسید. خوشبختانه یا متأسفانه ترس برای من معنایی ندارد. وقتی پای احساس مسئولیت وسط باشد، تا پای جانم می‌ایستم. قضیه آنجا تمام نشد اما. کارمان به کلانتری و شکایت رسید. چند نفری که داستان‌مان را شنیدند گفتند چرا این دردسر را برای خودت درست کردی؟ من اما ایمان دارم که کار درستی کرده‌ام. اگر زمان به عقب برگردد، باز مسافرم را تنها نمی‌گذارم.»

این‌ها را راننده می‌گوید. داستانش را یک‌نفس تعریف می‌کند. بی‌وقفه. بی مکث و البته بی‌اغراق. هیچ تلاشی نمی‌کند که خودش را مهم جلوه دهد و کارش را بزرگ؛ اما کوچک است مگر؟ این‌که در این بلبشویی که هیچ‌کسی به دیگری رحم نمی‌کند جانت را کف دستت بگذاری و هوای مسافرت را داشته باشی؛ مگر کار کمی است؟ این‌که به خاطر مسئولیتی که بابت مسافرت احساس می‌کنی کارت به کلانتری بکشد و پرونده‌سازی و دادگاه‌کشی، نه فقط جرأت، که انسانیت و فداکاری می‌خواهد.

از زبان هم‌سفر؛ می‌توانست برود اما ماند

مسافر می‌گوید: «من از روزی که اسنپ در شهر تبریز فعال شده، از آن استفاده کرده‌ام. درست است که گاهی برای درخواست پول نقدی یا دیر رسیدن راننده اعتراض‌هایی داشته‌ام اما انتخاب من همیشه اسنپ بوده چون می‌دانم که سخت‌گیری زیادی در انتخاب راننده‌ها دارد. داستانم را که شنیدند، خیلی‌ها گفتند شانس آوردی که سوار اسنپ بودی. فکرش را کنید. همین راننده. می‌توانست برود. نماند. مرا پیاده کند یا هر چیز دیگری. اما ماند و حاضر شد جانش را به خاطر من به خطر بیاندازد. راننده اسنپ که تقصیری نداشت. به خاطر من و حمایت از من پایش به این داستان و کلانتری باز شد. اما تا آخرش ماند.»

ما یک خانواده‌ایم

هشت ماهی می‌شود که کارش را در اسنپ شروع کرده. مهندس عمران است و پیش از این‌که گذرش به اسنپ بیفتد، در شرکت‌های پیمان‌کاری مشغول بوده و نیمه‌وقت هم در آژانس کار می‌کرده. از گذشته‌اش که می‌گوید، پیداست همیشه متعهد بوده است.

فرقی ندارد حرفه‌اش چیست، این شخص مسئولیت‌پذیر است و انسانیت با شخصیتش گره خورده. می‌گوید: «اوضاع اقتصادی که خراب شد، چراغ شرکت‌ها یکی‌یکی خاموش شد و کار کردن در آژانس هم که مشکلات خودش را داشت. این ساعت باید بیای و آن ساعت باید بری… این بود که رفتم سراغ اسنپ.»

حالا یک اتفاق مهم در سرنوشت کاری‌اش دارد. قصه یک فداکاری که از یاد نمی‌رود. همسر مسافر، جان عزیزش را مدیون راننده اسنپ می‌داند و قدردان اوست. مسافر می‌گوید: «وقتی از راننده پرسیدم چرا این فداکاری بزرگ را انجام دادید و پای خودتان را در یک پرونده شکایت گیر انداختید، در جواب گفت: شما مثل اعضای خانواده من هستید. هر کاری ممکن بود در آن شرایط برای آن‌ها بکنم، برای شما هم همان‌کار را کردم.»

منبع: مهر

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس