تولد: روز عید قربان سال ۱۳۴۰
شهادت: ۱۳۶۵، عملیات (کربلا ۵)
شورای روستا برای تحویل تلویزیون و یخچال از اهالی ثبت نام کرده بود. پس از مدتی اسم مادرش در آمد که یخچال بگیرد قبول نکرد، گفت :تا وقتی تمام مردم یخچال نداشته باشند مادر من یخچال نمی خواهد.
همه نزدیکان را دعوت کرده بود توی مسجد دوستانش هم از سپاه کرمان آمده بودند. پس از خواندن دعای کمیل، عاقد میان جمعیت دنبالم می گشت تا صیغه عقد را جاری کند. آن موقع بود که مهمان ها فهمیدند مراسم حاج یونس است.
شب عروسی، وضو گرفتیم و دعای کمیل، توسل و زیارت عاشورا خواندیم. یونس گفت: من دعا می کنم تو آمین بگو.
اول شهادت؛ دوم حج ناگهانی؛ سوم اینکه بچه اول مان پسر باشد و اسمش را بگذاریم مصطفی.
همه اش مستجاب شد.
غیر از آب قمقمه هایمان،آب دیگری نداشتیم. همین که از راه رسید، دستور داد هر کس آب دارد، بدهد به اسیرهایی که از دیشب تو محاصره بودند.
رفته بود حج. تمام سوغاتی اش را موقع برگشت از قم خریده بود می گفت: این پولی که با خودم بردم، ارز کشورمان است، باید آن را برمی گرداندم.
هیچ وقت برای بدرقه اش نرفته بودم .آخرین دفعه که داشت می رفت، گفت: همراهم بیا.
فاطمه را برداشتم و رفتم. دنبالش. فاطمه را از دستم گرفت و برد نشان دوستش داد گفت: حیف نیست این بچه یتیم بشود؟!
گفت: از من راضی هستی یا نه؟آن دنیا یقه ام را نگیری…
گفتم من از تو راضیم. حلالت کردم.
گفت: اگر این را از ته دلت گفتی، آن دنیا شفاعتت می کنم.
کنار ماشین که رسید، گفت: جورابم را جا گذاشتم.
رفت توی خانه و من را صدا زد که بروم دنبالش. گفت: با من مشکلی نداری؟
گفتم: نه!
گفت: من این دفعه بر نمی گردم و شهید می شوم.
بعد هم جورابش را از جیبش در آورد، پوشید و رفت به طرف ماشین.
گفته بود: من که شهید شدم، باید مرا از روی پا بشناسید؛ دوست دارم مثل امام حسین علیه السلام شهید بشوم.
روی تابوت را کنار زدم، به جای سر، پایش بود.»