نويسنده وبلاگ "گلدختر" در يکي از مطالب اخير وبلاگ خود نوشت: چند سالي اين موضوع يکي از پرونده هاي فکري مفتوحم بود. اينکه تکليف زنان و جنگ چيست؟ اينکه مي گويند جهاد بر زنان واجب نيست؛ آيا معني اش اين است که نبايد زنان به جنگ بروند؟ يعني حتي برايشان مستحب هم نيست؟
چندين کتاب از خاطرات زناني که در جنگ تحميلي شرکت داشتند خواندم. مثل معصومه رامهرمزي، مينا کمايي، مرضيه دباغ و ... . معصومه رامهرمزي حتي پوتين هاي مردانه مي پوشيد و دفاع مسلحانه مي کرد. خانم دباغ که جاي خود داشت و حتي خيلي از آقايان سپاهي را سازماندهي مي کرد.
دوره آموزش نظامي بسيج را ثبت نام کردم و کتابش را هم امتحان دادم؛ ولي براي شرکت در کلاس هاي عملي اش فرصت نکردم.
يک ترم براي درس تاريخ اسلام تحقيقي برداشتم با عنوان «حضور زنان در جنگ هاي نظامي در صدر اسلام» ديگر از نظر تئوري هم حجت بر من تمام شد که بوده اند زناني که حتي پيش چشم پيامبر – صلي الله عليه و آله و سلم- به دفاع مسلحانه مي پرداختند و جانباز و شهيد مي شدند. در کتاب ها خواندم زني بوده به اسم ام عطيه! که در هفت غزوه با پيامبر شرکت داشته و اين هم مزيد علت!
خلاصه اينکه شدم بودم عشق تانک و تفنگ! و منادي شعار «کي گفته زنها نمي تونن بجنگن؟»
گذشت تا آن سالي که با دفتر توسعه وبلاگ ديني و جمعي از وبلاگ نويسان عازم مناطق جنگي جنوب کشور شديم. تا آن شب خاطره انگيز در پادگان ميشداغ و رزم شبانه. آن شب که در سکوت و ظلمت وحشتناک صخره هاي پادگان همه به صف شدند. چشممان به نيروهاي ارتشي بود که با لباس جنگي و تفنگ به دست اين طرف و آن طرف مي شدند.
من اعتراف مي کنم که با شليک اولين گلوله، شنيدن صداي مهيب و آتش نورافکنش، آني تمامي افکار چندساله ام را درباره جنگيدن زنان پس گرفتم!
با اينکه بين دختران آن جمع ترس ام از همه کمتر بود و حتي المقدور به بقيه روحيه مي دادم؛ اما عميق تر بود! چون سال ها بود که داشتم خيلي جدي به اين موضوع فکر مي کردم؛ نه که فقط بخواهم شبيه سازي جنگ را ببينم و بگويم بميرم براي رزمنده ها که چه شرايط وحشتناکي داشتند!
از بين شکاف دو کوه مي دويديم و آتش و گلوله بر سرمان که نه؛ بر چپ و راستمان مي ريخت. صدا، نور، گرما و همه چيزش طبيعي بود. فاطمه که از خانواده اي رزمنده و شهيد بود محکم دستم را گرفته بود. مدام با وحشت تکرار مي کرد که جنگ اينقدرها هم بي رحم نبوده؛ اينها مي خواهند ما را بکشند! نمي دانم به شوخي مي گفت يا جدي. من که خير سرم روحيه اش مي دادم و مي گفتم خدا را شکر کن که گلوله بر مغز سرمان نازل نمي شود!
عجالتا به يک پوتين سنگين و بزرگ سربازي براي پرو و بازگشت کامل از رأي سابقم نيازمندم!
اما در باب جهاد زن که مي گويند خوب شوهرداري کردن است هم نظرات خودم را دارم که به وقتش خواهم نوشت. اصلا به نظر شما انصاف است که شوهرداري جهاد باشد و گلوله و تانک و تفنگ هم جهاد؟ همسرداري اينقدر سخت است يا خدا اينقدر ما را ضعيفه فرض کرده؟!
اعتراف مي کنم که با شليک اولين گلوله، شنيدن صداي مهيب و آتش نورافکنش، آني تمامي افکار چندساله ام را درباره جنگيدن زنان پس گرفتم!