گروه جهاد و مقاومت مشرق - در منظومه لغات، وقتی به واژه اسارت میرسیم، جز در بند بودن و در حصار سختی و تنگنا قرار گرفتن، چیز دیگری را نمیتوان متصور بود و حکایت غریبی است که در آن مظلومانه زیستن و روزگار همراه با مشقت گذراندن بهخوبی مشهود و ملموس است.
حتی اگر کوتاه هم باشد، بسیار آزاردهنده است؛ حال اینکه بخواهید 10 سال در بدترین شرایط ممکن در چنگال جماعتی سنگدل قرار بگیری و روی اعتقادات و ارزشهای خود استوار بمانی و خم به ابرو نیاوری!
آری! حکایت زیر، داستان زندگی و یا بهتر بگوییم اسارت 10 ساله یکی از فرهنگیان است که گران سنگترین مضمون و محتوای دانایی و متعالی ترین گلواژههای انسانیت و مردانگی در چنگال اهریمنان و دهشتناکترین لحظات معنا کرد و ناب ترین ترجمان ممکن را از گذشت و فداکاری به نگارش در آورد تا بهترین منشور و الگو برای هدایت انسانها و خاصه دانشآموزان و آیندهسازان این مرز و بو م برای همیشه تاریخ پر افتخار ایران زمین باشد.
او همچون کوه استوار و مانند سروی قد کشیده در برابر همه ناملایمات مردانه ایستاد و امروز همزمان با 26 مرداد سالروز ورود آزادگان سرافراز به کشورمان با ما از دنیایی از غرور و افتخار گفتوگو نشسته و از آن روزگاران سخت در اردوگاههای مخوف عراق برایمان حکایت میکند.
زنگ درِ خانهاش را که میزنم، با همان صمیمیت بچههای دیروز جبهه و با آغوشی باز «بفرما» میگوید و دستانم را میفشارد. چهرهاش هنوز رنگ و بوی جبهه میدهد. عینکی به چشم دارد و لبخند ملیحی به چهره.
باصفا و صمیمی سخن میگوید، بدون هرگونه تکلف و پیچیدگی در کلام، هنوز میتوان بهخوبی خلوص بچههای دفاع مقدس را در او دید.
او آنقدر حرف برای گفتن داشت که من را بین گوش دادن و نکته برداشتن حیران کرده بود! جذاب و درعین حال ساده حرف میزد؛ گویا همین روزهای نزدیک این اتفاقات سراسر ناخوشایند و در عینحال سند افتخار، برایش روی داده است.
بله! از آقا حسین یا بهتر بگوییم آقا «محسن معصومشاهی»، آزاده سرافراز ورامینی میگویم که امروز با روی خوش پذیرایم شده و میخواهد داستان 10 سال اسارت سرفرازانه خود را اینچنین برایمان روایت کند.
از درخواست 400 نفری آزادگان در بند اسارت در اوج سختی اردوگاه موصل برای روزهداری میگوید و از سرهنگ عراقی به اصطلاح اسرای اردوگاه«حزباللهی!» که ادعای مسلمان بودن کرده است وبرای آنها در ماه رمضان گرم و سوزان موصل عراق امکانات ابتدایی روزه داری را فراهم کرده بود.
از جیره غذایی روزانهای که تنها در چند قاشق غذاخوری خلاصه میشد روایت میکند تا یک سطل آب جوشی که تنها سهمیه استحمام آنها در کل فصل زمستان بود میگوید.
از کتک خوردنهای مدام با کابل و چوب در مسیر سرویسهای بهداشتی یادآور میشود و از هدایتهای مدبرانه سید آزادگان حاج آقای ابوترابی و خلاصه از هر درِ سختی و مشقت بیپایان اسارت برایم گفت.
با هم گفتوگوی صمیمی با این آزاده قهرمان را مرور میکنیم.
این آزاده سر فراز اظهار می دارد: متولد سال 1336 شهرستان ورامین هستم. پدرم حاج محمد معصومشاهی بود که به شغل پارچهفروشی مشغول بوده و از فعالان قیام 15 خرداد سال 42 بود.
افتخار جزئی از خانواده شهدا بودن را در زندگینامه خود دارم؛ چرا که عموی بنده «امیرهوشنگ معصومشاهی» یکی از شهدای قیام 15 خرداد 42 مردم ورامین بود.
او ادامه میدهد: در زمان قیام 15 خرداد 42، تنها 6 سال داشتم، اما حوادث آن روزگار را هنوز به خاطر دارم.
معصومشاهی میافزاید: تحصیلات خود را در دبیرستانهای شهید شیرازی فعلی و دورهای را در دبیرستان رضا پهلوی سابق شهرستان ورامین گذراندم. پس از پیروزی انقلاب اسلامی با داشتن مدرک دیپلم تجربی و با اینکه در مقطع کاردانی در رشته ریاضی قبول شده بودم، از تحصیل خودداری کرده و به جهاد سازندگی رفتم و مدت یک سال بهعنوان نیروی افتخاری در آنجا فعالیت کردم.
این فرهنگی آزاد یادآور میشود: با شروع جنگ تحمیلی در قالب نیروهای بسیجی و از طریق پادگان جی تهران بهعنوان نیروی کمکی به منطقه جنگی دزفول اعزام شدم. در آن زمان نیروهایی تحت عنوان «پیشمرگان کرد کردستان» زیر نظر سپاه پاسداران فعالیت میکردند، اما در آن زمان این نیروها از کردستان به منطقه جنوب کشور آمده بودند و ما نیز در کنار آنها مشغول به فعالیت بودیم.
آن زمان «حاج محمد قمی» نماینده فعلی مردم پاکدشت به همراه برادران خود «حاج حسن» و «حاج ولی قمی» درگیر اعزام نیروهای داوطلب به جبهه بودند و در اول دیماه سال 59 ما به منطقه آبادان رفتیم.
او تصریح میکند: درآن زمان عملیات شکست حصر آبادان طراحی شد؛ چراکه آبادان در محاصره نیروهای عراقی بود و جاده آبادان ـ ماهشهر به تصرف عراقیها درآمده بود؛ در نتیجه از سمت آبادان نیروهای بسیجی و از سمت ماهشهر نیروهای ارتشی حرکت کردند تا بتوانند آبادان را از محاصره بیرون کنند، اما بر اثر وجود ناهماهنگیهای بین نیروها، شکست حصر آبادان ناکام ماند. این عملیات 9 ماه قبل از عملیات اصلی شکست حصر آبادان صورت گرفت و در آن تعداد زیادی از نیروها مجروح و شهید شدند.
* 21 دیماه 59، زمان اسارت
معصومشاهی یادآور میشود: در 21 دیماه سال 59 در سن 23 سالگی به همراه 50 تا 60 نفر از نیروها از جمله «حاج حسن سلطانیه»، «حسین خلیلی» و چند نفر از نیروهای منطقه پاکدشت به اسارت نیروهای عراقی درآمدیم و آنها پس از یک هفته، ما را به اردوگاه موصل یک بردند.
*از کودک 2 ساله تا پیرمرد و پیرزن 80 ساله در اردوگاه موصل
این آزاده فرهنگی بیان میدارد: اردوگاه موصل یک اردوگاهی بود که مربوط به تجمع نیروهای عراقی هنگام حمله به کشورمان بود و آنها پس از اسارت نیروهای ایرانی، این اردوگاه را به محل و اسارتگاه تبدیل کرده بودند.
در آنجا افراد مختلفی با فرهنگهای گوناگون وجود داشتند، از پیرمرد و پیرزن 80 ساله تا کودکان 2 سالهای که در مسیر فرار در جاده آبادان ـ ماهشهر به اسارت نیروهای عراقی درآمده بودند.
شرایط در آنجا بسیار سخت و طاقتفرسا بود؛ ضمن اینکه در جمع ما تعدادی از طرفداران منافقان و نیروهای نفوذی وجود داشتند که در گیرودار جنگ به اسارت نیروهای عراقی درآمده بودند و در آنجا به صورت آشکار هویت و دشمنی خود را با نظام جمهوری اسلامی بیان میکردند.
*سرهنگ حزب الهی عراقی!
او در عینحال که از سختیهای روزگار اسارت میگوید، از سرهنگ عراقی روایت میکند که در میان آنهمه گستاخی و سنگدلی نیروهای بعثی هنوز رگههایی از انسانیت در وجودش باقی مانده بود و ابراز میدارد: آن زمان حدود 2 هزار اسیر در اردوگاه موصل یک بود و نزدیک به ماه رمضان بود. یک روز سرهنگ عراقی که بعدها بهعنوان «سرهنگ حزباللهی» معروف شده بود، اعلام کرد «آیا کسی دوست دارد در ماه رمضان روزه بگیرد؟» از این جمع 2 هزار نفری، 400 نفر از اسرا اعلام کردند که حاضر هستند در ماه رمضان به روزهداری بپردازند.
*روزه داری در تابستان
معصومشاهی اضافه میکند: البته در بین این 400 نفر سرنوشت عدهای از افراد بعد از 36 سال اسارت هنوز هم در هالهای از ابهام قرار دارد؛ چراکه در آن زمان نیروهای بعثی عراق، تعدادی از اسرا را جدا کردند و به نقطه نامعلومی بردند. بالاخره این سرهنگ عراقی مقدمات روزهداری اسرا را در سطح بسیار ابتدایی فراهم کرد و 400 اسیری که قصد روزهداری داشتند را در سه آسایشگاه جداگانه از سایر اسرا اسکان داد.
او ادامه میدهد: این سرهنگ عراقی دستور داد تا مواد غذایی لازم برای اسرا در ماه رمضان آن هم در گرمای تابستان تأمین شود و هر شب ساعت 2 بامداد غذای اسرا توسط آشپزهایی که از خود اسرا تعیین شده بودند، در اختیار آنها قرار میگرفت تا بتوانیم روزه بگیریم؛ البته نیروهای عراقی اجازه هرگونه برگزاری نماز جماعت را نمیدادند و فقط میتوانستیم به صورت انفرادی اعمال دینی خود را انجام دهیم.
این آزاده فرهنگی درحالیکه عینک خود را به چشم میزند و گاهی نیز از سر دقت و کنجکاوی آن را در دست میگیرد، خاطرنشان کرد: بعد از ماه رمضان آنها به اسرا اعلام کردند که باید در اردوگاه کاری را شروع کنند و گفتند باید بلوکهای سیمانی را برای سنگرهای جبهه و نبرد با نیروهای ایرانی آماده کنید، اما اسرا حاضر به انجام چنین کاری نشدند.
*تنبیه بدنی شدید در 5 دقیقه هواخوری
او میگوید: بعد از نافرمانی اسرا و امتناع از انجام ساخت بلوکهای سیمانی برای سنگرهای نیروهای بعثی، گزارش این نافرمانی به بغداد رسید و دستور صادر شد تا درهای آسایشگاه به روی اسرا بسته شود؛ این در حالی بود که فقط غروبها میتوانستیم مدت 5 دقیقه هنگامیکه درهای آسایشگاه باز میشد، برای امور بهداشتی خود بیرون بیاییم، اما در مسیر استفاده از سرویسهای بهداشتی نیز با باتوم و چوب توسط تعدادی از افسران عراقی بهشدت شکنجه میشدیم و هر روز چند نفر از اسرا دچار آسیبهای جدی میشدند.
*پخش ناسزا و اطلاعیههای منافقین در ساعت 12 شب از بلندگو
به اینجا که میرسیم انگار این آزاده قهرمان خود را در فضای ملموس شکنجههای آن روزها میبیند و با کمی مکث ادامه میدهد: فشارهای روحی و جسمی زیادی به اسرا وارد میشد؛ برای نمونه افسران عراقی در فضای اردوگاه، بلندگوهای خود را روشن میکردند و در آن اطلاعیههای سازمان منافقان علیه کشورمان پخش میشد و یکی از منافقان آشکارا به ناسزاگویی علیه کشور و مسئولان ایرانی میپرداخت که این صدای بلندگوها اغلب موارد در ساعت 12 شب و یا صبح زود هنگامی که اسرا در خواب بودند در فضای اردوگاه پخش میشد و باعث لطمات روحی فراوانی به اسرا میشد.
این شرایط سخت که در اثر نافرمانی و انجام ندادن ساخت بلوکهای سیمانی اتفاق افتاده بود، بیش از سه ماه طول کشید.
این آزاده فرهنگی با اشاره به آزار و اذیتهای زیاد نیروهای عراقی بیان میکند؛ آنها هر روز درِ آسایشگاهها را باز میکردند و با اصطلاح عربی خود میگفتند « اُشتُغل ما اُشتغل» یعنی آیا کار میکنید یا نه؟ و این جمله تکراری هر روزه آنها بود.
او ادامه میدهد: بالاخره بعد از مدت یکسال حاج آقا ابوترابی سید بزرگ آزادگان را به اردوگاه آوردند و او نیز با عراقیها صحبت کرده بود و گفته بود من را به اردوگاه ببرید تا مشکل شما را با اسرا حل کنم و به آنها قول داده بود تا اسرا در ساخت بلوکهای سیمانی با آنها همکاری کنند. حاج آقا ابوترابی از فرماندهان اردوگاه خواسته بود تا سه چهار روز به او مهلت دهند تا بتواند با اسرا صحبت کرده و آنها را به ساخت بلوکهای سیمانی راضی کند.
معصومشاهی به شخصیت کمنظیر حاج آقا ابوترابی فرد اشاره میکند و میافزاید: یک روز او به آسایشگاه ما آمد و با اسرا به صحبت نشست و با استدلالهای عقلانی و اعتقادی خود با ما صحبت کرد؛ تا آنجا که چند نفر از اسرا با کار کردن موافقت کردند؛ البته حاج آقا به ما گفت «من طوری برنامهریزی میکنم که شما از آسایشگاه بیرون بروید، اما کار نکنید». او به اسرا تأکید میکرد که باید با سیاست رفتار کنیم.
این آزاده فرهنگی تصریح میکند: بالاخره همه اسرا فهمیدند که حاج آقا ابوترابی با درایت و تدبیر است و میتوان به او تکیه کرد. از فردای آن روز نیروهای عراقی در آسایشگاهها را باز کردند و از اینکه اسرا به خواسته آنها تن داده بودند، خوشحال بودند.
*رودست خوردن عراقیها از اسرا
او یادآور میشود: برنامهریزی طوری بود که هر روز یکی از آسایشگاهها باید کار ساخت بلوکهای سیمانی را انجام میداد، اما حاج آقای ابوترابی طوری برنامهریزی کرده بود تا 400 اسیر سه آسایشگاهی که از ابتدا از ساخت بلوکهای سیمانی سر باز زده بودند، کاری انجام ندهند؛ به شکلی که هنگام بیرون آمدن از آسایشگاه، اسرای دیگری که در 12 آسایشگاه دیگر حاضر به کار شده بودند را مشغول به کار میکرد؛ بدون اینکه حتی یک نفر از اسرای یادشده در این کار مشارکت کند و نیروهای عراقی نیز هیچوقت متوجه این موضوع نشدند.
*برگزاری کلاس قرآن و نهج البلاغه در آسایشگاه
معصومشاهی به فعالیتهای فوق برنامه و فرهنگی آسایشگاه اشاره میکند و میگوید: حاج آقا ابوترابی در آسایشگاه برنامههای مختلف فرهنگی و آموزشی را برنامهریزی کرده بود که ازجمله آن، آموزش قرآن، نهجالبلاغه و فعالیتهای ورزشی بود که به صورت مخفی انجام میشد؛ درحالیکه نیروهای عراقی فکر میکردند اعتصاب اسرای ایرانی تمام شده و آنها حاضر به انجام کار شدهاند. بالاخره آرامش نسبی به آسایشگاهها بازگشته بود و کلاسهای فرهنگی به صورت کاملاً مخفی در آسایشگاه در جریان بود.
* شکنجه یکی از اسرا با پای قطع شده
این آزاده فرهنگی به اینجای صحبت که میرسد به شکنجه یکی از اسرای اردوگاه اشاره میکند و میافزاید: یکی از اسرا که اهل اردبیل بود را چند بار برای بازجویی میبردند و درحالیکه یکی از پاهای او قطع شده بود او را به سختی شکنجه میدادند، تا اینکه یک روز دیگر اسرا از این موضوع مطلع شدند و به نشانه اعتراض از آسایشگاه بیرون آمده و شعار «مرگ بر صدام، درود بر خمینی» سر دادند. در این هنگام نیروهای عراقی با مسلسل بهسوی اسرا تیراندازی کردند که در این حادثه، تعداد زیادی از اسرا مجروح و عدهای نیز به شهادت رسیدند.
او خاطرنشان می کند: بعد از مدت کوتاهی ما را از اردوگاه موصل یک به اردوگاه موصل 3 که به فاصله یک کیلومتری هم قرار داشتند، انتقال دادند.
معصومشاهی در طول صحبتهای خود بارها به شخصیت حاج آقا ابوترابی فرد اشاره میکند و میگوید: او بهواقع رهبر معنوی اسرای ایرانی بود؛ چراکه بسیار دارای شخصیت بزرگ و اخلاق حسنه و منحصربهفردی بود. حاج آقا ابوترابی حتی در زمان افطار از پاسخ دادن به سؤالات اسرای دیگر امتناع نمیکرد و گاهی اوقات تا نیمه شب تنها با چند قطره آب روزه خود را میگذراند و حتی سهم غذایی خود را نیز به اسرای دیگر میداد و بهواقع بسیار با گذشت و فداکاری با اسرا برخورد میکرد.
از این مرد دوران سخت اسارت میخواهم تا از وضعیت رفاهی و تغذیهای آن دوران برایم بگوید که با اندکی مکث و تکان دادن سرِ از روی افسوس خود، بیان میکند: از نظر تغذیه و امکانات رفاهی در وضعیت بسیار نامطلوبی قرار داشتیم. ابتدای روزهای اسکان در اردوگاه موصل 3 به دلیل فرار 3-2 نفر از اسرا از اردوگاه شرایط موجود که به سختی میگذشت، فخیم تر شده بود و نیروهای عراقی برای جلوگیری از فرار اسرا پنجرههای آسایشگاهها را نیز با آجر و سیمان مسدود کردند.
با فرار این اسرا جیره غذایی بسیار محدود شد و دیگر هیچکس سیر نمیشد و فقط غذای بهاصطلاح بخور و نمیری به ما داده میشد و اکثر اسرا به امراض مختلف روحی و جسمی مبتلا شده بودند.
این آزاده فرهنگی به حال و روز نامناسب وضعیت جسمی و روحی خود اشاره میکند و میافزاید: در اثر کمبود مواد غذایی و شرایط سخت در ماه رمضان سال 1361 به دلیل سختیهای زیاد 15 کیلوگرم از وزنم کم شده بود و بسیار رنجور و مریض شده بودم.
او از نامه نوشتنها و مکاتبات خود با خانوادهاش میگوید و یادآور میشود: یک روز اسم بنده را به خاطر نوشتن نامه و درج مطالبی در خصوص شخصیت امام خمینی(ره) بهعنوان اسیری که تمّرد کرده بود، در محیط آسایشگاه خواندند و بهشدت مرا شکنجه دادند؛ البته اسرا از قبل تکهای پنبه به همراه خود داشتند تا هنگامی که به سر و صورت آنها زده میشد، بتوانند از پاره شدن پرده گوش خود جلوگیری کنند؛ این در حالی بود که گوش بنده بهعلت شکنجههای از ناحیه سر بهشدت مجروح شده بود و مدت 6 ماه دچار خونریزی شده بودم و هنوز بعد از گذشت 36 سال از آن دوران آثار آن جراحت را به همراه دارم.
از معصومشاهی میخواهم از وضعیت بهداشتی اردوگاه موصل برایم بگوید که سر خود را از سر تأسف تکان میدهد و میافزاید: اوضاع نظافت اردوگاه بسیار بد بود؛ بهطوریکه در اثر عدم رعایت بهداشت، تعدادی از اسرا دچار شپشزدگی شده بودند و از آن مهمتر اینکه برای استحمام نیز دارای محدودیت زیاد بودیم؛ به شکلی که هر اسیر در طول فصل زمستان فقط میتوانست یک نوبت از آب گرم که آن هم یک سطل آب بود، برای استحمام خود استفاده کند و بقیه روزها مجبور بودیم برای حمام کردن از آب سرد استفاده کنیم.
* نگارش اخبار رادیو ایران و انتشار آن بین اسرا
این آزاده فرهنگی در پاسخ به پرسشم در «خصوص چگونگی باخبر شدن اسرای ایرانی از اخبار کشورمان»، تصریح میکند: یکی از اسرا به نام عمو علی، یک رادیوی باتریدار را قبل از ورود به اردوگاه از یکی از نیروهای عراقی تهیه کرده و به اردوگاه انتقال داده بود و اسرا از طریق شنیدن اخبار، آنهم در ساعت 12 شب و به صورت کاملاً مخفیانه از اخبار رویدادهای ایران باخبر میشدند.
او به چگونگی تهیه اخبار از طریق رادیو و انتشار آن در فضای آسایشگاه اشاره میکند و میگوید: ابتدا کار نوشتن اخبار برعهده فردی به نام احسان بود، اما پس از آن، نوشتن اخبار رادیو و دستهبندی آن از سوی حاج آقا ابوترابی به بنده محول شد.
از این آزاده فرهنگی میخواهم تا از جزئیات نگارش اخبار از رادیو و انتشار آن در اردوگاه برایم بگوید که با شور و حرارتی خاص، یادآور میشود: شبها توسط یکی از اسرا به نام ملایری رادیو به صورت مخفی به آسایشگاه آورده میشد و دو نفر از اسرا مواظب عبور و مرور نگهبانهای عراقی بودند و من نیز اخبار را از رادیو گوش داده و آن را مینوشتم. پس از نوشتن اخبار و پاکنویس کردن آن یک نفر از اسرا به نمایندگی از حاج آقا ابوترابی مسئولان 14 آسایشگاههای دیگر را جمع میکرد و اخبار را در اختیار آنها قرار میداد و آنها نیز اخبار را به اطلاع دیگر اسرا آن هم با یک روز تأخیر قرار میدادند.
* خبر اصابت موشک نیروهای ایرانی به قلب بغداد، بهترین خبر در اردوگاه
معصومشاهی از انتشار خبر خوشحالکننده اصابت اولین موشک ایران به بغداد در سال 64 بهعنوان یکی از خوشخبرترین اخبار منتشر شده اردوگاه یاد میکند و بیان میدارد: اسرا آن روز از شنیدن این خبر بسیار خوشحال شدند.
* 10 قاشق غذا سهم روزانه هر آزاده
معصومشاهی به سهمیه غذای روزانه اسرا اشاره میکند و میافزاید: سهمیه روزانه غذای ما در آسایشگاه یک سوم غذای فعلی من بود؛ بهطوریکه در وعده ناهار همیشه به اسرا برنج میدادند، اما این مقدار در حد 10 قاشق غذا خوری بود و به واقع سهم غذای اسرا تنها یک نوبت بود.
او میگوید: اسرای هر آسایشگاه را به گروههای 10 تا 13 نفره تقسیم کرده بودند و هر گروه، یک ظرف غذا به نام «یقلوی» میدادند و سهم ناچیزی از گوشت که هر تکه کوچک آن برای تعدادی از اسرا اختصاص داشت و این در حالی بود که هنگام کشیدن غذا به بعضی از اسرا نیز هیچ تکه گوشتی نیز نمیرسید.
* میوه خوردن پس از 3 سال اسارت
این آزاده فرهنگی به روزهای گرم تابستان و در آرزو ماندن اسرا برای صرف میوه اشاره میکند و میافزاید: بعد از سه سال قرار شد هفتهای یک روز به اسرا میوه بدهند، اما این در شرایطی بود که نیروهای عراقی هندوانههای مانده در بازار را جمع کرده و به اردوگاه میآوردند و به هر اسیر تنها یک تکه کوچک هندوانه میرسید و آنها سعی میکردند در روزهایی که قرار بود بازرسان صلیب سرخ به اردوگاه بیایند، میوه را تقسیم کنند تا بتوانند به آنها نشان دهند که از اسرا بهخوبی پذیرایی میکنند.
وی با بیان اینکه در مجموع حدود 10 سال در اردوگاههای موصل ۱ یعنی به مدت یک سال و نیم و موصل سه به مدت هشت سال و نیم در اسارت به سر بردم، خاطرنشان میکند: بالاخره پس ازاین مدت طولانی در 28 مرداد سال 69 یعنی دو روز بعد از آزاد شدن رسمی اسرای ایرانی از بند اسارت آزاد شدم.
* زیارت مرقد امام حسین و حضرت علی (ع)
این آزاده فرهنگی از زیارت بارگاه امام حسین(ع) و حضرت علی(ع) بهعنوان زیباترین دوران اسارت یاد میکند و بیان میدارد: در آن روز به زیارت این امامان بزرگوار رفتیم، اما حق گریه کردن و دعا خواندن با صدای بلند را نداشتیم.
* سال 1370، استخدام در آموزش و پرورش
معصومشاهی به دوران پس از اسارت و به استخدام درآمدن در آموزش و پرورش اشاره میکند و میافزاید: پس از آزادی از بند اسارت، در مهر سال 1370 به استخدام آموزش و پرورش درآمدم؛ البته در همان سال در کنکور سراسری شرکت کرده و در رشته زبان انگلیسی دانشگاه تهران قبول شدم. از سال 70 تا 82 در مقطع راهنمایی و دبیرستان درس زبان را تدریس کردم.
او از نامهربانیهای مسئولان نسبت به فعالیتش در آموزش و پرورش گلایهمند است و میگوید: سال 82 مرا به اجبار بازنشسته کردند که این موضوع برخلاف قانون مصّرح بود؛ چراکه بر اساس قانون اگر آزاده خود شخصاً قصد بازنشستگی داشت، میتوانستند او را بازنشسته کنند، اما مسئولان امر مرا مجبور به بازنشستگی کردند و اعلام کردند مدت 10 سال اسارت به میزان دو برابر فعالیت در آموزش و پرورش حساب شده و با احتساب 11 سال فعالیت، باید بازنشسته شوم.
او یادآور میشود: من به این موضوع اعتراض کردم و مدت 8 سال پیگیر این اعتراض بودم، تا اینکه بالاخره آنها مجبور شدند طبق قانون در سال 90 مجدداً با فعالیت بنده در آموزش و پرورش موافقت کنند و بنده کار خود را در این سال شروع کرده، مدت 2 سال بهعنوان نیروی کمکی پرورشی و آموزشی «هنرستان حُر» شهرستان ورامین و 3 سال در طرح «پراکنده شاهد»، بهعنوان بازرس امور آموزشی و پرورشی فرزندان ایثارگران در مدارس غیرشاهد سپری کردم.
این آزاده فرهنگی به ایام ازدواج خود اشاره کرده و یادآور میشود: در سال 1370 ازدواج کردم؛ در آن زمان همسرم نیز معلم ادبیات فارسی دوره راهنمایی بود و ماحصل این ازدواج سه فرزند دختر است که یکی از آنها در مقطع کارشناسی ارشد مهندسی صنایع دانشگاه علم و صنعت تحصیل میکند، دختر دومم در سال دوم رشته دکترای داروسازی دانشگاه زنجان تحصیل می کند و سومین فرزندم نیز در رشته هوشبری دانشگاه تهران مشغول به تحصیل است.
حالا به نقطه پایانی گپ و گفت دوستانه با این آزاده قهرمان میرسم؛ گفتوگویی که در بردارنده گوشهای از زوایای حیرت انگیزه اسارت بود و نکات زیادی از رشادتها و فداکاریهای مردان بی ادعای دفاع مقدس را در کارزار دفاع از کیان و ناموس این مرز و بوم، روایت کرد.
گنجینه گرانبهایی از زیباترین صفات و جلوههای انسانی در قامت از خود گذشتگی و غیرت بی مانند یکی از اسطورههای استقامت و پایمردی ایران همیشه سرفراز که قلم قاصر از بیان آن است.
این فرهنگی آزاده را با دنیایی از خاطرات تلخ و شیرین ترک میکنم و در این اندیشه میمانم که به راستی نسل نوجوان و جوان مان که روزهای دفاع مقدس را در ک نکردهاند چقدر با مضامین بلند و دلیرمردیهای بی انتهای رزمندگان اسلام آشنا هستند؟!