به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، ابوالقاسم آقاجانی یاسینی به سال 1339 در تهران متولد شد. ابوالقاسم اصالتا اهل شمال است اما پدرش 15-16 ساله بود که به خاطر مسائل شغلی به تهران مهاجرت می کند و آنها در این شهر ساکن می شوند.
آقای یاسینی حدودا در 18 سالگی تحصیلات مدرسه را تمام کرده بود که جنگ تحمیلی آغاز می شود. جنگ که تمام شد تحصیلاتش را تا مقطع کارشناسی ارشد علوم سیاسی، گرایش امنیت ملی ادامه داده و اکنون نیز در وزارت نفت مسئول آموزش و تجهیز آموزش انسانی شرکت پالایش پخش هستند. آنچه خواهید خواند قسمت اول گفتگویی است با ابوالقاسم یاسینی که در هشت سال جنگ تحمیلی شرکت کرده و مسئولیت دیده بانی را بر عهده داشته است.
مشرق: کار با سلاح را در جنگ آموختید یا از قبل آموزش دیده بودید؟
یاسینی: وقتی انقلاب شد با ورود به فعالیت های انقلابی توانستم کمی کار با سلاح را یاد بگیرم اما در حد همین کلاش و ژ-ث و کلت. البته کلاش هم یکی به عنوان نمونه دیده بودم و دست مبارزین هم خیلی کم بود. اما با شروع جنگ آموزش نظامی را به صورت جدی تر آموختم.
مشرق: زمانی که برای اولین دفعه اعزام شدید جبهه از طرف خانواده با رفتن شما مخالفت نشد؟
یاسینی: چرا چون بالاخره مادر علقه خاصی به فرزند دارد، البته در پدر هم این علقه هست اما دل کندن مادران سخت تر است. به همین علت مادرم ناراحت بودند اما چون مذهبی بودیم خصوصا خود ایشان خیلی مانع رفتنم نمی شدند.
مشرق: اولین دفعه اعزامتان را به یاد دارید؟
یاسینی: بله. اعزام از طرق مختلف انجام می شد. من و چند نفر دیگر هم از سپاه حکم گرفتیم و رفتیم منطقه. البته من دو بار قبل از اعزام اصلی ام به جبهه رفته بودم . جنگ که سال 59 شروع شد رفتم جبهه البته به صورت خبرنگاری به همراه یکی از دوستان خبرنگارم رفتم. دفعه بعد کوتاه مدت در اردیبهشت سال 60 رفتم جبهه. اما دفعه سوم مرداد سال 60 بود که با حکم سپاه رفتم به منطقه سر پل ذهاب، حضورم در جنگ به صورت جدی آغاز شد. آن زمان من 20 ساله بودم. جبهه خودی در سر پل ذهاب به چند سه قسمت تقسیم شده بود و من در جبهه راست مشغول شدم. این جبهه شامل سر پل ذهاب و دشت زراعی و ... می شد که بخشی را عراق مستقر بود و بخشی را هم نیروهای ما تحت کنترل داشتند. فرمانده جبهه راست شخصی بود به نام فریدون که شهید شد. فریدون کرد و از بچه های کرمانشاه بود. بعد از شهادت ایشان شخصی آمد به نام امین که ایشان هم شهید شد و همینطور فرمانده هان عوض می شدند.فرمانده کل منطقه شهید محمد بروجردی بود و سپس شهید پیچک و حاج بابا عهده دار فرماندهی این قسمت شدند.
مشرق: چطور شد دیده بان شدید؟
یاسینی: آن زمان دیده بانی دست ارتش بود. سپاه و بسیج آرام آرام به این رده ورود کردند. چون کلاشینکف دم دست تر بود بچه ها اول یاد می گرفتند چطوری تیر اندازی کنند و چطور خمپاره بزنند. کم کم آموزش ها پیشرفته تر شده و رسیدیم به یادگیری تفنگ 106. سپاه قبل از اینکه به توپخانه مجهز شود صاحب دیده بان شد.چون دیده بانی دل و جگر می خواست بین بچه های بسیج و سپاه بیشتر نفر پیدا می شد و ارتش راضی شد به دیده بان های سپاه آموزش دهد. این شد که از سپاه و ارتش هم آدم هایی دیده بان شدند. با کمک ارتش غنیمت هایی گرفته شد و در غرب و جنوب، شاید غرب زودتر توپخانه سپاه شکل گرفت. به خاطر سنگین بودن مسئله توپخانه سپاه ابتدا دیده بان تربیت کرد و ماموریت های مستقلی انجام داد.
در آن ایامی که ما رفتیم جبهه راست نیروی پیاده بودیم و چون در بین بچه های کرد چند نفر از ما فارس بودیم و فارسی خوب بلد بودیم واحد خمپاره را دادند به ما. خمپاره نیاز به دیده بانی داشت و این نیاز حس شد. با توجه به اینکه ارتش در آن منطقه پشت کوهای شاه نشین بود، از آنجا با دیده بان های آنها آشنا شدیم و این باعث شد که بتوانیم از طریق این دوستی آموزش هایمان را پیش بزرگواری به نام محمود اله وردی که از بچه های افسر وظیفه ارتش بود یاد بگیریم (ایشان الان استاد دانشگاه شهید بهشتی هستند.) این شد که من دیده بان شدم.
مشرق: کار دیده بانی
چطور حسی دارد؟
یاسینی: تمام خدماتی
که در لجستیک انجام می شود، اعم از ساخت گلوله، حمل، دقت و هدایت آتش، خروجی اصلی اش بر عهده کسی
است به نام دیده بان. اگر آن دیده بان آدم حاذق و متخصصی باشد، در جنگ هم ایمان
کافی داشته باشد هدایت آتش به خوبی انجام خواهد شد. در واقع اگر قرار است بر سر دشمن آتش ریخته شود، دیده بان نقش اصلی را
دارد.
ما هم دیده بان کلی داریم و هم دیده بان در خط داریم. دیده بان خط بیشتر مربوط می شود به ادوات سبک مثل خمپاره و کاتیوشا یا توپ های دوربرد کوتاه که ممکنه در خط هم وارد کارزار شود همانطور که خود من برایم این اتفاق افتاد. اما دیده بان کلی روی دکل در عقبه است و از معرکه فاصله دارد که خود آن دکل مورد هجوم و دید دشمن است. این حس که تموم کننده یک بخش از فعالیت های عمده که مربوط می شود به توپخانه ربط پیدا می کند به من دیده بان حس جالبی است که در آدم ایجاد می شود. دیده بان حس می کند که نقشش مهم و وظیفه اش سنگین است پس باید با دقت بیشتری کار کند و تخصص بیشتری کسب کند. آنجایی هم که در خط می رویم باید دیده بان دل و جرات بیشتری داشته باشد و همت بیشتری بکند.
آن زمانی که تمام سرها به خاطر نخوردن ترکش و پیشانی ها برای اینکه مورد اصابت قناسه قرار نگیرد پایین است سر دیده بان باید بالا باشد. زمانی که چشم ها برای استراحت و تجدید قوا بسته می شود چشم دیده بان باید باز شود تا در وقت لزوم در شب هم آتش را هدایت کند. نهایتا حس مسئولیت پذیریری و دل و جرات داشتن حس قشنگی است که دیده بان دارد. زمانی که سکوت در منطقه است و دیده بان به صورت کلی ناظر بر منطقه است یک حس حاکمیت در منطقه دارد. مثلا نیروی پیاده تصوری از منطقه ندارد.
من هنوز هم دلم می خواهد محل زندگی ام بلند باشد و بتوانم همه جا را ببینم. سالها بعد از جنگ وقتی کوه را می دیدم حس نظامی بودن به من دست می داد که کجا برای نفوذ خوبه یا کجا برای دیده بانی خوب است. یک دید بالا و جمعی نسبت به مسائل داشتم به خاطر همین دیده بان ها آدم های موفقی بودند که جبهه و خط را خوب می دیدند. دقتی که این رشته لازم دارد باعث می شد که این افراد در زندگی و کارشان افراد دقیقی شوند. در کل حس زیبایی است.
مشرق: اولین مرتبه ای که در جنگ ترسیدید کی بود؟
یاسینی: اولین باری که رفتم منطقه همراه یک خبرنگار سنگر به این معنی که همه ما می شناسیم وجود نداشت. ما رفتیم پل نادری محل استقرار ارتش. دوستم که خبرنگار بود با آنها مصاحبه کرد. آنجا اولین برخورد ما با ادوات جنگی بود و صدای بلند و ناهنجاری که با آن آشنا نبودیم. با شنیدن این صداها فهیمیدیم جبهه با جاهای دیگر فرق دارد و شوخی بردار نیست.
ارتشی ها در اتاق های روستا بدون سنگر مستقر بودند و کارهای جنگ را انجام می دادند. یادم هست وقتی عراق به شدت شروع کرد گلوله زدن یک گربه ای به حالت سینه خیز خودش را کشید زیر یک کمد. او هم حس کرده بود این صدا طبیعی نیست. ما هنوز نمی دانستیم سنگر چیست و چطور باید از خود محافظت کرد. یادم هست یکی از بچه های سپاه به ارتش گفت چرا سنگرها این طوری است؟ بچه ها صرفا در جاهایی کوه را کنده بودند و هنوز سقف نداشت. کم کم بچه ها شروع کردند به ساخت سنگر. پس ابتدا نبود جان پناه احساس ترس را به ما القا می کرد که بر آن غلبه کردیم. ترکش خوردن هم رزم و یا خودمان هم مراحلی بود که در طی آن آدم مسائل مختلفی را تجربه می کرد و ترسش از زخمی شدن می ریخت.
مشرق: زمانی پیش آمد که احساس کنید الان دیگر آخر عمرتان است؟
یاسینی: دفعه سومی که رفتم جبهه فرمانده ای داشتیم در جبهه راست به نام شهید شعف که در عملیات فتح المبین به شهادت رسید . ایشان خیلی با دل و جرات بود. ما در سرپل ذهاب در یک سری از پل ها مستقر بودیم که این پل ها در اصل برای عبور پیاده ها یا ماشین تهیه شده بود. ما در زیر این پل ها بودیم و کنارمان گونی چیده بودیم. تا پل هفت دست ما بود و در روی پل هشت هم ما می رفتیم و هم گاهی کمین عراق بود. از پل نه دست عراق بود و دشت ذهاب که تانک عراقی بیشتربود. آمبولانس و راننده اش هم پیش ما در سنگر آخر و پل شش بودند. بی سیم هم آنجا بود. ما بعد از یک نگهبانی شبانه استراحتی کرده بودیم و نمازبیدار شدیم که یکی از بچه ها گفت: «بیدار شوید که شعف در دشت ذهاب مانده و امکان برگشتش نیست. رفته بوده برای شناسایی و گیر افتاده. باید نجاتش دهیم»
ما وقتی برای نجات ایشان رفتیم، در مرحله اول با عراقی ها درگیر شدیم. ما نمی دانستیم عراق کجا مستقر است و مجبور شدیم در روز برویم توی دل دشمن، فقط برای اینکه بتوانیم فرمانده مان را نجات دهیم. عراق که از حضور ما با خبر شده بود یک آر پی جی شلیک کرد و موج آن باعث شد دوست من بخورد به دیواره کانال و پرت شود پایین . آنجا ما احساس کردیم الان ممکن است ما را بزند. ما نمی دانستیم شعف کجاست ولی خدا در دل عراق ترس اناخت و ما هم شروع کردیم به تیراندازی. عراقی ها پل را خالی کردند و رفتند. ما هم چون مجروح داشتیم برگشتیم عقب. آنجا حس کردم شاید این آخر کارمان باشد. برگشتیم بدون اینکه بتوانیم فرمانده مان را برگردانیم. اما بالاخره با چندین بار جلو رفتن و دادن مجروح و شهید موفق شدیم ایشان را بیاوریم عقب که داستان جالبی هم دارد و آنجا بود که من برای اولین دفعه با شهید پیچک آشنا شدم.
مشرق: از خاطره اولین دفعه ای که شهید پیچک را دیدید تعریف کنید.
یاسینی: ما وقتی رفتیم برای آوردن شهید شعف داستانش اینطور بود که یک بار ما چند نفر شدیم که برویم ببینیم شعف کجاست. مجبور شدیم برویم در دل دشمن که به سمت ما آر پی جی زدند و گلوله شلیک کردند و مجبور شدیم آقای مهدیزاده دوستم را که مجروح شده بود برگردانیم عقب. راننده آمبولانس شهید مهابادی بود که از ارتش آمده بود و می گفت: من بدون مجوز ارتش آمدم و نمی دانم برگردم چه می شود. وقتی مهابادی در دید دشمن مهدیزاده را تا سر پل ذهاب می رساند در پادگان ابوذر موقع برگشت به خط، ماشینش مورد اصابت قرار می گیرد و سقوط می کند داخل دره. پس تا اینجا یک نفر زخمی و یک نفر شهید می شود بدون اینکه ما شعف را برگردانده باشیم.
ما برای اینکه منطقه خالی نباشد تمام مسیر را پیاده از پشت موانع موجود طی کردیم تا رسیدیم به خط. وقتی رسیدیم گفتند یک گروه دیگر رفتند برای آوردن شعف. آن گروه هم از مین عبور کرده بود اما یک نفرشان رفت روی مین و باز مجبور شدند برگردند عقب. دوباره ما داوطلب شدیم برویم برای آوردن فرمانده. من بودم، موسوی دوستم بود به همراه پسری ریزه اندام به نام محمد قمی که شاید 16 ساله بود و رفتیم جلو. یک برانکارد هم داشتیم. این بار بی سیم چی شعف هم همراه ما آمد چون می دانست او کجاست.
5 نفری رفتیم به سمت فرمانده تا او را پیدا کردیم. آن روز دشت ذهاب غوغ اشده بود. یعنی از ارتفاعاتش که دیده بان اله وردی بود گلوله های فسفری سفید رنگ می زدند که پرده دود ایجاد کند بین ما ودشمن تا بتوانیم کارمان را انجام دهید. بچه ها گلوله جنگی هم می زدند که دشمن جلو نیاید. یک حفاظی به این صورت برای ما ایجاد کردند که البته ما بی خبر بودیم. عزم خودمان را جزم کرده بودیم که فرمانده مان را بیاوریم عقب.
وقتی رسیدیم بالای سرش ایشان بی هوش و غرق خون بود. فکر نمی کردیم زنده باشد ولی وقتی گذاشتیمش روی برانکار دیدم ناله می کند. با شنیدن صدایش مصر شدیم حتما با سرعت بیشتری برگردیم عقب. اما چون در دید دشمن بودیم مجبور بودیم جاهایی به صورت خمیده ببریمش جلوکه خیلی سخت بود. در آن وضعیت گرما و گلوله و وسط دشمن. جاهایی مجبور شدیم برانکارد را بگذاریم زمین و با دست هول بدهیم. این اتفاق در زندگی من یک مقطع بسیار خاص است مخصوصا همین قطعه اش. یادم هست انهایی که جلو بودند با دست برانکار را می کشیدند و ما هم که عقب بودیم با کف دست هول می دادیم پشت لوله برانکارد. با هم می گفتیم یک دو سه و اسم یکی از ائمه را می آوردیم و یک هول می دادیم. شاید 124 هزار نفر پیامبر را اسم بردیم تا بتوانیم یک مسافت کوتاهی را در خاک بکشیم. نمی توانستیم بلند شویم چون خط بسیار وحشناک بود. از آنجایی که عمراین آدم هنوز به جا بود ما توانستیم بیاریمش عقب.
لحظه ای که عراق شهید شعف را دیده بود می آید بالای سرش و تیر خلاص به صورت ایشان می زند که از فکش رد می شود. بعدها که شعف را می دیدم فکش دفرمه شده بود ولی زنده مانده بود. خودش تعریف کرد که بعد از زدن تیر خلاص بی هوش می شود. وقتی شهید شعف را آوردیم عقب جبهه ولوله بود. زیر آتش دشن همه از خوشحالی آمده بودند بیرون. وقتی ما رسیدیم در خط خودمان برایمان نوشابه خنک آوردند. یکی از کردها از شادی با دندان در نوشابه را باز کرد. شاید شما در زندگی بارها نوشابه خورده باشید اما خوردن نوشابه خنک در آن شرایط خیلی دلچسب بود و مزه دیگری داشت.
سریع شعف را رساندیم عقب. وقتی رسیدیم بیمارستانی در سر پل، مهندسی بود به نام موسوی که با یک خانم دکتر در همان منطقه ازدواج کرده بودند. آنها بیمارستان را می چرخاندند. آقایی را ما آنجا دیدم که به خاطر شهید شعف سریع آمده بود دیدن ایشان به همین علت زیر پیراهنی تنش بود و چفیه پیچیده بود به خودش که دست هایش پیدا نشود چون خانم هایی بودند که درست نبود او را با زیرپیراهنی ببینند. بعدا فهیمیدیم آن مرد همان شهید پیچک فرمانده کل آنجا بوده. خود ایشان از منطقه آتش را هدایت کرده بود که ما بتوانیم شعف را بیاوریم عقب. پیچک وقتی شنیده بود فرمانده جبهه راست رفته بین عراقی ها به سرعت دستور می دهد که ایشان ا برگردانند. خلی خوشحال بود که ما موفق شدیم ایشان را برگردانیم. آنجا اولین بار بود که شهید پیچک را دیدم.
آخرین دفعه هم که ایشان را دیدم به عنوان یک سرباز پیاده در جنگ حضور پیدا کرده بود که در عملیات مطلع الفجربه شهادت رسید. شهید موسوی و فردی به نام شیرازی ایشان را می آورند عقب. موسوی که آدم خوش ذوقی بود و همیشه هم دوربین داشت عکسی از ایشان گرفته بود. آنها در بهبوهه آتش سنگین دشمن شهید پیچک را 200 متر می آورند عقب و همین باعث می شود که بعدا بچه ها بتوانند بدن شهید پیچک را به عقبه برگردانند.
مشرق: شد که در هدایت آتش اشتباه هم کنید؟
یاسینی: در کل به دیده بانی می گویند هدایت. دیده بان هدایت گلوله را از سمت چپ و راست و گراهایی که به توپخانه می دهد بر عهده می گیرد. این هدایت باعث می شود گلوله از نقطه ای به نقطه دیگری حرکت کند و گاهی مجموعه فعالیت ها باعث می شود که فرد اشتباه کند و اصطلاحا می گویند: «نخود تو جیبی شد.» یعنی گلوله خورد در نیروهای خودی. گاهی از اوقات ممکن بود به خاطر روانه اشتباه، گلوله منحرف شود اما برای من که دقت زیادی داشتم خوشبختانه پیش نیامد.
مشرق: چه زمانی در جبهه به شدت گریه کردید؟
یاسینی: اولین بار شهیدی که خیلی من را تحت تاثیر قرار داد، شهید تقی موسوی بود که با هم اعزام شده بودیم به جبهه و با شهید پهلوان یکجا بودیم و هر سه تا دیده بان شدیم. من و شهید پهلوان برای شهادت موسوی یک روز تمام پشت کانتینری که شهدا در آن بودند از جمله شهید موسوی، نشسته بودیم و با خیره شدن به آنجا گریه می کردیم و با هم حرف می زدیم. یادم هست یک جمله خیلی مهمی که شهید پهلوان آن زمان گفت این بود که: شهید موسوی الان آن دنیا دارد به ریش ما می خندد و ما اینجا داریم برای او گریه می کنیم. وقتی که خبر شهادت شهید پهلوان را شنیدم عین آن جمله را من برای ایشان گفتم. البته اولین مرتبه خبر شهادت پهلوان اشتباه بود که وقتی دیدمش برایش تعریف کردم و گفتم خیلی خوشحالم که زنده هستی. ما سه نفر خیلی به هم وابسته شده بودیم. دفعه دوم شهید پهلوان به شهادت رسید و باز من یاد این جمله افتادم.ادامه دارد...
گفتگو و تنظیم از: اسدالله عطری