به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، شهید علیرضا رمضانی متولد شهرستان بیدگل بود که سال 1360 در حالی که مشغول به تحصیل در سال سوم نظری بود، به جبهه اعزام شد و در عملیات رمضان به شهادت رسید، اما پیکرش به خانه برنگشت و جزء شهدای جاویدالاثر ماند.
در زمان بازگشت اسرا به کشور اعلام شد در بین اسرا شخصی به همین نام، یعنی علیرضا رمضانی وجود دارد. برای همین خانواده بار دیگر به امید دیدار فرزند به بازگشت او دل بستند اما پس از ورود آزادگان به کشور مشخص شد، شخصی دیگر به همین نام در بین اسرا بوده است. پیکر مطهر شهید در منطقه عملیات ماند تا آنکه در سال 1380 پس از 19 سال از شهادت، پیکرش تفحص و شناسایی شد.
در ادامه روایتی خواندنی از «محمد کریمی» همرزم این شهید را می خوانیم:
مهر ماه سال ۶۱، وقتی که نیروهای واحد اطلاعات عملیات تیپ قمر بنیهاشم علیهالسلام در تپههای جیلات در استان ایلام، مستقر شدند، شروع آشنایی من با علیرضا بود. نوجوانی با سن کمتر از بیست سال که محاسنش هنوز بطور کامل نروییده بود. پسری مؤدب و مهربان که پیدا بود از خانوادهای اصیل است. اهل کاشان بود. غیر از من و چند نفر دیگر که به تازگی به جبهه اعزام شده بودیم، گویا همه بچههای واحد، سوابقی در جنگ و عملیاتها داشتند؛ از جمله علیرضا رمضانی. لذا سر شب وقتی که از کارهای روزانه فارغ میشدیم و دیگر کاری به آن صورت نداشتیم در چادری مینشستیم و آنهایی که در عملیات های گذشته شرکت داشتند خاطراتشان را برای تازه واردها میگفتند و علیرضا که تقریبا جزء جوانترینها بود، ابتدا نشسته و بعد به صورت درازکش به صحبتها گوش میداد و کم کم خوابش میبرد. اغلب من که تقریبا سن و سالم از همه بیشتر بود، بلند میشدم و یک پتو روی او میکشیدم که یک وقت سرما نخورد زیرا در آن منطقه هوا قدری خنکتر از هوای شهرها بود.
به عملیات محرم نزدیک میشدیم و واحد ما به صورت نصفه نیمه در عملیات شرکت داشت و بچههای پیاده تیپ، گویا پشتیبان بودند.
کم کم حسابی وارد عملیات شدیم و مراحل عملیات محرم را پشت سر میگذاشتیم و من با بچههای کاشان که خیلی هم دوستشان داشتم، بیشتر آشنا میشدم. افرادی مثل برادر جانباز محمد تقیزاده، برادر جانباز اکبر سخنور و شهید رمضانی. البته بعدها افتخار آشنایی و همرزمی با شهید بزرگوار سید مصطفی واجدی و برادر جانباز اسماعیل نصیری که آنها نیز از بچههای کاشان بودند، پیدا کردم.
در خطهای پدافندی که مستقر میشدیم، برای ساخت سنگرهای موقت، شهید رمضانی به صورت جدی فعالیت میکرد و با اینکه نوجوانی بیش نبود و هم سن و سالهایش در حال درس خواندن در شهرها و روستاها بودند و هیچ مسئولیتی هم نداشتند، او شدیداً احساس مسئولیت میکرد و در تیغه مصالح مورد نیاز ساخت سنگرها، بسیار فعال بود. اینکه میگویم مصالح، منظورم این است که در مناطق آزاد شده، وسایل زیادی از دشمن به جا میماند، از قبیل بلیطهای فلزی، الوارهای چوبی و گونیهای کنفی که ما باید با استفاده از این وسایل بنا به دلایل ایمنی، برای خود سنگرهایی هر چند موقتی میساختیم.
روزها و هفتهها و ماهها میگذشت. ما چندین عملیات، همچنین گشتهای ایذایی و شناسایی را در کنار هم بودیم. من بخاطر اینکه بسیجی بودم و شغل اصلیم آموزگاری بود و دانشجو نیز بودم، گاهی برای شرکت در دورههای آموزشی تخصصی، مجبور بودم موقتا جبهه را ترک کنم. از جمله در عملیات والفجر4، حضور فیزیکی در جبههها نداشتم ولی در والفجر5 در همان واحد در خدمت رزمندهها بودم و بعد از عملیات، چون فرمانده عزیزمان مجید تاجمیر ریاحی به درجه رفیع شهادت رسیده بود و معاونش جانباز محسن نیلی هم در منطقه حضور نداشت، مسئولین تصمیم گرفتند برادر محبوبمان علیرضا رمضانی را به عنوان فرمانده واحد اطلاعات عملیات، انتخاب کنند. با اینکه مسئولیت سنگینی بود او پذیرفت. آن موقع در شهر سنندج مستقر بودیم. با اینکه زمستان بود، برادر رمضانی هر روز بچهها را به تمرین بدنسازی در هوای سرد می برد که آمادگی جسمانی آنها افت نکند و در این امر، بسیار هم جدی بود. اصولاً علیرضا رشد کرده و بزرگ شده بود، به این معنا که مرد شده بود و دیگر آن نوجوان کم سن و سال و کم تجربه نبود. از پختگی کافی برخوردار بود. مرتب به قرارگاه میرفت و با فرماندهان ارشد جنگ، جلساتی داشتند و آرام آرام، شهید رمضانی از فرماندهان جنگ شد.
دیگر آن جوان کم سن و سال نبود
زمانی قرار شد واحد ما، مدتی در منطقه سومار در خط مقدم مستقر شود. افراد به منطقه منتقل شدند. عدهای در سنگر عقب بودند و تعدادی در خط مقدم که جایشان تعویض میشد. درون خط، امکانات، بسیار کم بود. فاصله دو خط مقدم ایران و عراق، گاهی به یک صد متر میرسید. در بعضی نقاط به خاطر کوهستانی بودن منطقه وضعیت بخصوصی داشتیم. مجبور بودیم با یک جیپ لندرور، آذوقه و حتی آب به بچهها برسانیم. از قضا یک روز هم آنقدر ترکش به این خودرو اصابت کرد که مجبور شدیم اول، چرخهایش را تعویض کنیم و بعد خودش را برای تعمیر به تعمیرگاههای جهاد سازندگی منتقل کنیم. لذا برادر رمضانی به بچهها توصیه میکرد هم برای خودسازی و هم برای اینکه انتقال آذوقه سخت بود، قدری در مصرف مواد غذایی و تنقلات و کمپوتها صرفه جویی کنند.
با آنها صحبت میکرد، مرتب جلسه میگذاشت و به این علت که گشت در آن منطقه غیر ممکن بود و بچهها فقط از طریق دوربین فعالیتهای دشمن را رصد میکردند، به منظور اینکه آنها از نظر روحی خسته نشوند، برایشان برنامههای مذهبی میگذاشت.
هر کس یک حدیث برای سایرین نقل کند
مثلا پیشنهاد کرده بود در مواقع نماز بخصوص بین نماز مغرب و عشا هر نفر یک حدیث از حفظ برای سایرین نقل کند و شرح دهد و آنقدر تکرار و تمرین کنند تا همه حفظ شوند.
میدانید که وقتی بین عملیاتها فاصله میافتاد بعضی از رزمندهها از نظر روحی خسته میشدند و شروع به بهانهجویی میکردند و برآوردن همه توقعاتشان را از فرمانده انتظار داشتند و گاهی هم به اسراف در مواد غذایی روی میآوردند و از انتقاد و پیشنهاد هم خوششان نمیآمد.
بین من و علیرضا علاقه بسیاری وجود داشت و روابط بین ما از فرمانده و ابواب جمعی فراتر رفته بود. او مرا برادر بزرگتر خودش میدانست و در تصمیم گیریها با من مشورت میکرد. شهید رمضانی بسیار مقید به حفظ بیتالمال بود و از اسرافهایی که بعضی افراد واحد مرتکب میشدند دلتنگ و متأثر میشد و چون خود را مسئول میدانست رنج می برد و چون این بنده حقیر را امین خود میدانست با من درد و دل میکرد. من او را دلداری میدادم و دعوت به صبر مینمودم و در مقابل انتقادهای بچههای واحد از او و عملکردش دفاع میکردم به طوریکه خیلیها میگفتند این حرفهای کریمی است که رمضانی بازگو میکند.
در سال ۶۳، من مجدداً برای گذراندن دوره آموزشی تخصصی شغلی به اصفهان مراجعت کردم ولی ارتباط ما از طریق نامه ادامه داشت. نامههایی بین من و علیرضا رد و بدل شد. در نامههایش خیلی به من ابراز محبت میکرد. و مرا شرمندهی خود میساخت. یادم است در یکی ازنامههایش نوشته بود: «شما روح بزرگ من هستید».
در نامههایی که به او میدادم از او خواسته بودم اگر عملیات مهمی شد، مرا خبر کند تا من نیز به جبهه بروم. نزدیک عملیات بدر بود که با نامهای مرا از عملیات مطلع ساخت ولی من قابلیت و شایستگی حضور در آن عملیات را نداشتم و متأسفانه در همان عملیات بود که علیرضا به فیض عظمای شهادت رسید و ما را در غم از دست دادنش فرو برد.
از آنجایی که من در مجموع مردم کاشان را دوست دارم، به رزمندگان کاشانی هم خیلی علاقمند بودم و در مرخصیها هم که به شهرستانها مراجعت میکردند، به دیدارشان میشتافتم. در یکی از این دیدارها که به کاشان رفته بودم، ابتدا سری به خانه علیرضا رمضانی زدم. خودش نبود. گفتند: به اتفاق سید مصطفی واجدی به زیارت کریمه اهل بیت حضرت معصومه علیها السلام رفته است. خواستم برگردم مرحوم حاج احمد آقا پدر بزرگوار علیرضا نگذاشتند و مرا به اصرار به درون خانه دعوت کردند. از من پذیرایی مفصلی نمودند. آخر شب بود که علیرضا آمد. خیلی خوشحال شد.
صبح که خواست به سید مصطفی زنگ بزند، تا گوشی تلفن را برداشت صدای سید مصطفی واجدی را از گوشی شنید. علیرضا تعجب کرد و گفت: «اِ من میخواستم به تو زنگ بزنم، اما تا گوشی را برداشتم صدایت آمد.»
این از اتفاقات نادری است که روی میدهد و حتی شبکه بی روح مخابرات کاشان هم فهمیده بود که بین این دو یار چه علقهای برقرار است و برایشان این اتفاق را رقم زد.
علیرضا ضمن اینکه جدی و قاطع بود، مهربان و صمیمی هم بود. خشن و غیر قابل تحمل نبود. علاقه به ورزش و نرمش هم داشت و صبحهای زود، بعد از نماز صبح در منطقه که بودیم با هم میدویدیم و بعد، حرکات نرمشی را انجام میدادیم و من چند حرکت از علیرضا به یادگار دارم که از او یاد گرفتم و حالا هر وقت انجام میدهم به یاد او میافتم.
خاطره ای که 34 سال به خاطر سپردم
در عملیات محرم، یک شب با تعدادی از بچههای واحد مجبور بودیم در یک سنگر بخوابیم حدود چهارده نفر بودیم. تعدادی هم پتوی عراقی داشتیم. برادر سخنور شاید حواسش نبود که غیر از خودش و علیرضا بقیه غیرکاشانی هستند. یک دفعه گفت: «پاشید پتوها را شیت کنید». من که میدانستم اکبر آدم راه شوخی است، پرسیدم: پتوها را شیت کنیم؟!
گفت: بله و خودش عملا یک پتو را پهن کرد و علیرضا برایم توضیح داد: که ما کاشانیها به پهن کردن میگوییم شیت کردن. این جمله علیرضا و اکبر و خاطره آن شب که چهاردهنفر میبایست در یک سنگر کوچک میخوابیدیم، را در این سی و چهار سال همیشه به یاد داشتهام و تا زمانی که در جبهه و جنگ بودیم و یا هر وقت با یک کاشانی در جایی بودم که لازم بوده پتو پهن کنیم، من این اصطلاح کاشانی را به کار بردهام و خواهم برد «شیت کردن پتو».
منتظرت بودم
من در فراق علیرضا چند سال انتظار کشیدم بلکه او را که زخمی شده بود به اسارت گرفته باشند و با اسرا برگردد.
یکبار که از اصفهان به تهران برای انجام کاری رفته بودم، در اتوبوس واحد نشسته بودم. روزنامهای که دست نفر کناری من بود اسامی جمعی از آزادگان را که به ایران مراجعت کرده بودند چاپ کرده بود. مشتاقانه و دقیق حرف «ر» را پیگیری کردم. اسم علیرضا رمضانی فرزند احمد اهل کاشان را دیدم. حالم تغییر کرد. کارم را در تهران رها کردم و سریعاً خود را به کاشان رساندم که دیدم آن شخص یک علیرضای دیگری است و علیرضای ما نبود. غمگین و افسرده به تهران بر گشتم.
حالا هم هر وقت به کاشان میآیم به مزار شهدا در دارالسلام میروم و با علیرضا و سیدمصطفی حرف میزنم و در غم فراقشان اشک میریزم و از خداوند برای بازماندگانشان طلب صبر مینمایم.