به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، شهید محمدرضا دستواره از جمله جوانانی بود که در 14 آبان ماه 1357 در دانشگاه تهران توسط عوامل رژیم ستمشاهی دستگیر و روانه زندان شد. وی پس از پیروزی انقلاب اسلامی، لباس سبز سپاه را بر تن کرد و در طول دوران جنگ تحمیلی تا لحظه شهادت جهت تثبیت حاکمیت انقلاب اسلامی که هدف سپاه نیز بود، تلاش کرد.
در دوران ماموریت خود در کردستان با حاج احمد متوسلیان و شهید چراغی آشنا شد و این آشنایی باب دوستی را باز کرد. فعالیتهای آنها از کردستان به مریوان، مناطق عملیاتی جنوب و لبنان کشیده شد.
محمدرضا دستواره، 10 روز پس از شهادت برادرش حسین، در روز آزادسازی شهر مهران مظلومانه به شهادت رسید.
شهید «سید محمدرضا دستواره» در مصاحبههای صوتی و تصویری با شهید حسین ثامنی خبرنگار واحد تبلیغات لشکر 27 از اعزام به لبنان و همراهی با جاویدالاثر متوسلیان مطالبی را بیان کرده است که گلعلی بابایی در کتاب «قصه ما همین بود» آورده است، که در ادامه میخوانید:
بعد از آزادسازی خرمشهر رفتیم سوریه تا کمک حال مردم لبنان در مقابله با اسرائیل غاصب باشیم. آخر آنها، هر روز از طرف دشمن صهیونیستی تهدید میشدند. خیلی با شکوه بود وقتی که وارد دمشق شدیم و حاج احمد هم آنجا برایمان سخنرانی کرد. ما خیال داشتیم تا خود اسرائیل پیش برویم. اما نامردها نگذاشتند. جناح غرب گرای حاکم بر سوریه به رهبری رفعت اسد؛ برادر رئیس جمهور این کشور، که از حضور نیروهای ایرانی هیچ دل خوشی نداشتند، با دسیسه و حقهبازی، باعث شدند تا حاج احمد به دست اسرائیلیها اسیر شود و این بزرگترین ضربه روحی بود که من در زندگیام تجربه کردم. چون من به شدت به حاج احمد وابسته بودم. این وابستگی من به او دلیل داشت. که آن را هم خدمتتان عرض میکنم.
تا حالا هزار بار گفتهام، من آدمی هستم که از توی «گود» بلند شدهام. این مطلب را هزار دفعه گفتهام که من از یک محیط اجتماعی فاسد بلند شدهام. اگر انقلاب نبود، معلوم نبود سرنوشت من چه میشد. حتی وقتی هم که توی سپاه آمدم، باز سرنوشت من معلوم نبود، چون امکان داشت آدمی بشوم که سپاهیگری را به عنوان یک «شغل» انتخاب کرده باشم؛ به این معنا که یک اسلحه روی دوش خودم بیندازم و پست بدهم و بعد هم سربرج، بروم و حقوقام را بگیرم. حالا من نمیخواهم از حاج احمد بت درست کنم؛ اما آدمی به اسم «حاج احمد» بر سر راه من قرار گرفت و وسیلهای شد تا من این جوری که الان هستم بشوم و نخواهم به سپاهیگری، به چشم یک «شغل» نگاه کنم.
حاج احمد استاد من است. او مرا بار آورده! حاج احمد حرف به من آموخته، همه چز را او به من آموخت. این حرف شعار نیست. والله، حرف قلب من این است. ولو این که پایبندی به این مطلب، به اخراج من از سپاه منجر شود. من که سپاه را به خاطر شغل انتخاب نکردم تا اگر مرا بی کار کردند یا اخراجم کردند، از این بابت ناراحت شوم. نه! به خدا قسم آن قدر عادت به نان و ماست خوردن و هفت ریال گوشت خریدن و هفت نفر خوردن داریم، که حساب ندارد! اگر حقوق من را هم قطع کنند، برای من مسالهای نیست. مرگ بر آن کسی که بخواهد از خودش تعریف کند! ولی زمانی که با حاج احمد در مریوان بودیم، حتی حقوق ما را هم قطع کردند تا به سپاه تهران برگردیم و دیگر در مریوان نمانیم. حاج احمد میگفت: «مگر ما برای حقوق به کردستان آمدیم؟!» حتی در آن جلسه رضا چراغی برگشت به رسولی، فرمانده پادگان ولی عصر (عج) گفت: «آقاجان! ما از گوشت بدن خودمان میکنیم و با آن آبگوشت درست میکنیم و میخوریم، احتیاج به حقوق شما نداریم! ما میتوانیم این طوری هم زندگی کنیم. به خاطر پول که نیامدیم سپاه، به خاطر شغل که سپاهیگری را انتخاب نکردیم. ما خودمان را عضو سپاه میدانیم. حالا اگر ما را از عضویت سپاه محروم کنند، میرویم و عضو جهاد میشویم.» حالا اگر هم به ما «گروه حاج احمد» میگویند، از یک نظر، بله، ما این را قبول داریم؛ چون، الگوی ما حاج احمد است؛ دو هزار تومان در ماه حقوق میگرفت، بعد زندی میآمد جلوی سپاه مریوان مینشست و میگفت: «شوهرم رفته شده تفنگچی کوموله. حالا خرجی ندارم و من و بچهام گرسنهایم.» از همان دو هزار تومان خودش به آن بنده خدا میداد. خدا شاهد است این را من به حضرت عباس (ع) قسم میخورم؛ علاوه بر حقوقی که از سپاه میگرفت، میرفته تهران و از بابای خودش هم که مغازه قنادی داشت مبالغ زیادی پول میگرفت و میآورد آنها را خرج مردم محروم کردستان میکرد. میآمد و از جیب خودش به محرومین کردستان پول میداد؛ خدا شاهد است!
حالا و در شرایطی بحرانی، ما داشتیم به ایران برمیگشتیم، در حالی که حاج احمد همراهمان نبود و نمیدانستیم چه بلایی سر ایشان آمده. به هر حال با دلی پر از درد و غصه به ایران برگشتیم.»