به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق ، محمد علی ملک ، در اول فروردین سال 1344 در روستای قرن آباد واقع در بیست کیلومتری شهرستان گرگان متولد شد. پس از پایان دوره دبستان در سال تحصیلی 56 به جمع طلاب حوزه علمیه امام جعفر صادق گرگان پیوست.
سرانجام حجت الاسلام محمد علی ملک شاهکوئی در 24 دی ماه سال 1365 ، طی عملیات کربلای 5 بال در بال ملائک گشود. وی در زمان شهادت ، فرماندهی گردان حمزه سیدالشهدا(علیه السلام) از لشکر 25 کربلا را بر عهده داشت.
آن چه می خوانید متن وصیت نامه تاثیر گذاری است که از آن عزیز بر جای مانده است.
روحمان با یادش شاد
سرانجام حجت الاسلام محمد علی ملک شاهکوئی در 24 دی ماه سال 1365 ، طی عملیات کربلای 5 بال در بال ملائک گشود. وی در زمان شهادت ، فرماندهی گردان حمزه سیدالشهدا(علیه السلام) از لشکر 25 کربلا را بر عهده داشت.
آن چه می خوانید متن وصیت نامه تاثیر گذاری است که از آن عزیز بر جای مانده است.
روحمان با یادش شاد
بسم الله الرحمن الرحیم
لن تنالو البر حتى تنفقوا مماتحبون
قرآن کریم
اینک که رایحه دل انگیز و مست کننده شهادت مشامم را نوازش می دهد و سرتا سر وجود مرا عشق و شوق آن وصلت زیبا فرا گرفته وتمامی سلول هایم را التهاب این دیدار باور نکردنی پر کرده و تمامی روح وجان و هستی ام را مجذوب این معشوق به سوی خود جلب کرده و مرا مات و مبهوت از این همه جلال و عظمت وزیبائی به گوشه ای خزانده و قلم رابه دستم سپرده که کمی با نسل به یغما رفته این دوران به نوشتن بنشینم ،
لن تنالو البر حتى تنفقوا مماتحبون
قرآن کریم
اینک که رایحه دل انگیز و مست کننده شهادت مشامم را نوازش می دهد و سرتا سر وجود مرا عشق و شوق آن وصلت زیبا فرا گرفته وتمامی سلول هایم را التهاب این دیدار باور نکردنی پر کرده و تمامی روح وجان و هستی ام را مجذوب این معشوق به سوی خود جلب کرده و مرا مات و مبهوت از این همه جلال و عظمت وزیبائی به گوشه ای خزانده و قلم رابه دستم سپرده که کمی با نسل به یغما رفته این دوران به نوشتن بنشینم ،
احساس می کنم که اصلاً وجود خارجی ندارم و اصلاً نیستم اما وقتی کمی به خود می آیم احساس می کنم نه من هستم ، و حال در میدان نبرد چکا چک شمشیر را و قهقهه مستانه اهریمنان را و صدای مظلومانه درد کشیدگان را و حسرت آن کودک بی پدر را و نگاه آن دختر یتیم را, همه و همه در حال دیدن هستم و تماشای این حرکت کُند زمان آنقدر مشامم را پر کرده که به تهوع ام انداخته. آخ که چقدر زیباست بعد از این همه تحمل درد و اینک احساس می کنم که دستم را رسانده ام . در لابلای جرقه ها ی آتشین ، به دست های این معبود و معشوق که دیر زمانی در انتظار این لحظات, لحظه شماری می کردم. خوب دیدم در آین اخرین لحظاتی که چند ساعت دیگر باید با هجوم به قلب سپاه ظلم در برابر سیل تماشاگر رقص مرگ عاشقانه ام را آغاز کنم؛ چند کلامی به یاد گار برایتان می گذارم:
واقعیت در این است که هر چه ضعف و استضغاف را در خود می یافتم وهر چه شبنامه هایم برای بیرون پریدن از قفس تن فروکش می کرد پر ریخته تر و بال شکسته تر ومجروح تر می شدم و بیشتر از نفس می افتادم و هر چه دیوارها نزدیک تر و سقف ها کوتاه تر وپنجه هافشرده تر می شد ویا قدرت خارق العاده ام در تحمل درد شکننده تر و حوصله ام در چیدن در دانه هایی که پیاپی می پا شید ,تنگ تر می گردید و نیز در دنیای درونم هر چه در پیرامونم موجی از تباهی ها وسیاهی، زشتی ها وعبودیت و بیگانگی واز خود بریدگی و وسواس وخناس ,نفاس مهیب تر وریشه برانداز تر می آمد .
سموم زمستانی بر بو ستان ایمان وفرهنگ واخلاق این همه انسان بی تفاوت بیشتر می وزید وشقایق های عشق وسرخ گل های شهادت و یاس های خاطره و بنفشه های شرم وتاًمل و نجابت وگلهای رنگارنگ فضیلت های انسانی مان وزیبایی های مزارع سبز سیادت وعزت حیات ما و چراهای جان های ما وجوانه های امیدهای ما و شکوفه های پیرانه ما به زردی وخشکی رومی کرد و رسوب سخت و سیاه این سیل دمادمی که همچو صلصال کالفخار برخاک حاصلخیز ما و کشتزار پدران ما بیشتر فرود می آمدو بذرشوروشوق ها ی شکافتن وسرزدن و رویئدن و به برک و بار نشستن را در کامی می می راند .
قنات این مومن, آبادی است که میراث تاریخی ماو سرمایه هستی ما و سرمنزل مقصود ما بود را از بلای لجن پر می کردند و چاه هایمان را پیاپی می ریختند وچشمه های امید مان را یکایک فرومی خشکاندند.کلنگ های آن مغنی و اصحابش را در فوران منجلاب این زمین و انفجار هیاهوی این زمان ,هردم خاموش تر و فر اموش تر می کردند. من با تمام احساسم این جریان سیاه وتاریک وخسته کننده دوران را می دیدم. آیاراهی به جز فدا شدن در راه رسیدن به این اهداف واحیای این همه مرده شده ها داشتم ؟ و آیامی توانستم تمامی این جغد صفتان را با چشمانی باز مشاهده بکنم و دم بر نیاورم وخاموش بنشینم ؟مسلماً خیر . و متعاقب این مسًئله بودم که سینه را سپر کردم و تا نرسیدن به این هدف, از درس و بحث و زن و زندگی وپدر و مادر و؛ بریدم و در این بیابان بر هوت تنها فدا شدم و تنها به شهادت رسیدم و مدیونند کسانی که در پی چنازه ام می دوند وبه سر وصورت می زنند وبه این وصیت نامه ام گوش می دهند وخاموش اند .
هر چه فریاد دارید باهم بکشید که این کاخ ستم را در هم بکوبید.
واقعیت در این است که هر چه ضعف و استضغاف را در خود می یافتم وهر چه شبنامه هایم برای بیرون پریدن از قفس تن فروکش می کرد پر ریخته تر و بال شکسته تر ومجروح تر می شدم و بیشتر از نفس می افتادم و هر چه دیوارها نزدیک تر و سقف ها کوتاه تر وپنجه هافشرده تر می شد ویا قدرت خارق العاده ام در تحمل درد شکننده تر و حوصله ام در چیدن در دانه هایی که پیاپی می پا شید ,تنگ تر می گردید و نیز در دنیای درونم هر چه در پیرامونم موجی از تباهی ها وسیاهی، زشتی ها وعبودیت و بیگانگی واز خود بریدگی و وسواس وخناس ,نفاس مهیب تر وریشه برانداز تر می آمد .
سموم زمستانی بر بو ستان ایمان وفرهنگ واخلاق این همه انسان بی تفاوت بیشتر می وزید وشقایق های عشق وسرخ گل های شهادت و یاس های خاطره و بنفشه های شرم وتاًمل و نجابت وگلهای رنگارنگ فضیلت های انسانی مان وزیبایی های مزارع سبز سیادت وعزت حیات ما و چراهای جان های ما وجوانه های امیدهای ما و شکوفه های پیرانه ما به زردی وخشکی رومی کرد و رسوب سخت و سیاه این سیل دمادمی که همچو صلصال کالفخار برخاک حاصلخیز ما و کشتزار پدران ما بیشتر فرود می آمدو بذرشوروشوق ها ی شکافتن وسرزدن و رویئدن و به برک و بار نشستن را در کامی می می راند .
قنات این مومن, آبادی است که میراث تاریخی ماو سرمایه هستی ما و سرمنزل مقصود ما بود را از بلای لجن پر می کردند و چاه هایمان را پیاپی می ریختند وچشمه های امید مان را یکایک فرومی خشکاندند.کلنگ های آن مغنی و اصحابش را در فوران منجلاب این زمین و انفجار هیاهوی این زمان ,هردم خاموش تر و فر اموش تر می کردند. من با تمام احساسم این جریان سیاه وتاریک وخسته کننده دوران را می دیدم. آیاراهی به جز فدا شدن در راه رسیدن به این اهداف واحیای این همه مرده شده ها داشتم ؟ و آیامی توانستم تمامی این جغد صفتان را با چشمانی باز مشاهده بکنم و دم بر نیاورم وخاموش بنشینم ؟مسلماً خیر . و متعاقب این مسًئله بودم که سینه را سپر کردم و تا نرسیدن به این هدف, از درس و بحث و زن و زندگی وپدر و مادر و؛ بریدم و در این بیابان بر هوت تنها فدا شدم و تنها به شهادت رسیدم و مدیونند کسانی که در پی چنازه ام می دوند وبه سر وصورت می زنند وبه این وصیت نامه ام گوش می دهند وخاموش اند .
هر چه فریاد دارید باهم بکشید که این کاخ ستم را در هم بکوبید.
در آخر پدر جان ومادرجان به عرض برسانم که نمی توانم از شما تشکر کنم چون اگر شیر تو مادر با اسم حسین در هم آمیخته نمی شد و به آیه آیه های وجودم نمی رسید تحقیقاً من اصلاً نمی توانستم اهل درد باشم و اگر راهنمائی های تو پدر ونصیحت های سمج وار تو مادرم نمی بود معلوم نبود که در کدام از دسته و گروه های ملحد می بودم . آی مادرجان و آی پدر جان دستانتان را می بوسم و قول می دهم اگر در روز قیامت شافی بودم ,شما را شفاعت می کنم .
باید به خواهر خوبم سفارش کنم که حال وقت آن رسیده که با حجابت در سنگر مقاومت کنی .من تو را خیلی دوست داشتم و دارم
باید به خواهر خوبم سفارش کنم که حال وقت آن رسیده که با حجابت در سنگر مقاومت کنی .من تو را خیلی دوست داشتم و دارم
و تو برادرم علی اکبر! برادر ارشدم ! باید سفارش کنم که هوای پدر و مادر را نگهدار .
داداشم حسن وحسین ! به شما تاًکید می کنم که درستان را حتماَ ادامه دهید آن هم با جدیت تمام .
ودر آخر باید به داداش بسیار ارجمندم که لباس سبز سپاه را به تن دارد تاً کید نمایم که به هیچ وجه این لباس را رها نکن ودر آن سنگر خونین مقاومت کن و در آخر صبر و تحمل شما را از خدای بزرگ خواهانم .
برایم یکسال نماز و چون دو ماه روزه بدهکارم را بگیرید . البته روزه ها را حتماَ و نماز را برای احتیاط ، کتاب هایم را هر جا که دوست داشتید بدهید وچون تازگی ها لباس روحانیت را پوشیده بودم به عنوان یادگار نگهدار ید .
چند ساعت قبل از عملیات کربلای پنج در هفت تپه
ساعت 5: 12 شب . 19 :10: 65
برایم یکسال نماز و چون دو ماه روزه بدهکارم را بگیرید . البته روزه ها را حتماَ و نماز را برای احتیاط ، کتاب هایم را هر جا که دوست داشتید بدهید وچون تازگی ها لباس روحانیت را پوشیده بودم به عنوان یادگار نگهدار ید .
چند ساعت قبل از عملیات کربلای پنج در هفت تپه
ساعت 5: 12 شب . 19 :10: 65
والسلام
محمد علی ملک شاهکوئی