گروه جهاد و مقاومت مشرق - اکبر ملکشاهی 28 آذرماه 1394 در سوریه به شهادت رسید. رزمندهای که به دلیل شرایط شغلی اش، سالها در میدان مین با شهادت رو به رو بود و آنقدر با حال و هوایش عجین شد تا در نهایت به کسوت یک مدافع حرم آسمانی شد. برای آنها که اکبر ملکشاهی را میشناختند و با خلق و خوی ایشان آشنایی داشتند، شنیدن خبر شهادتش چندان تعجب آور نبود. او جوانمردی بود که در سال 1376 یکی از کلیههایش را بخشید و سال 94 نیز همه هستیاش را فدای حضرت دوست کرد. اکبر که خود برادر شهید بود، با دختر یکی از شهدای دفاع مقدس نیز ازدواج کرد. میترا دلیلی همسر شهید مدافع حرم اکبر ملکشاهی و دختر شهید ماشاءالله دلیلی در گفتوگو با ما، به شرح حال و هوای یکی از مدافعان حریم آل الله میپردازد.
پدر شما شهید دفاع مقدس است، چه خوب است که گفتوگو را با ذکر یاد ایشان آغاز کنیم.
من 11 سال داشتم که پدرم به شهادت رسید. ایشان در تاریخ 2 آذرماه 1365 در منطقه میمک در روند اجرای عملیات میمک به شهادت رسید. آن روزها برایم سخت و تلخ گذشت اما شهادت پدر بود که من و اکبر را به هم رساند.
چطور شهادت پدر حلقه وصال شما و همسرتان شد؟
اکبر متولد 1345بود، برادرش شهید یزدان ملکشاهی از شهدای دوران دفاع مقدس بود که سال 63 در پادگان ابوذر و منطقه سر پل ذهاب به شهادت رسیده بود. از آنجایی که اکبر از خانواده شهدا بود، بسیار تمایل داشت تا با خانواده شهید وصلت کند. ما در همسایگی هم زندگی میکردیم و مادرهایمان با هم قرابت خاصی داشتند و همین ارتباط و وجود شهدای دو خانواده، مقدمات آشنایی و ازدواجمان را فراهم آورد. البته خط ایثار در خانواده همسرم همچنان ادامه داشت، یکی دیگر از برادرهای ایشان که جانباز شیمیایی بود بعد از اکبر و در سال 1395 بر اثر عوارض جانبازیاش به شهادت رسید.
بنابراین از همان اولین روزهای زندگیتان میدانستید که با چه شخصی و چه خانوادهای وصلت میکنید؟
بله، ایشان از همان روز خواستگاری درباره جهاد، جانبازی و شهادتش با من صحبت کرد و از من خواست مثل یک همرزم در کنارش باشم. همرزمی که در راه جهاد و شهادت همراهیاش کنم. اکبر میگفت باید طوری در شرایط خاص و سخت زندگی کنید که اگر روزی جنگی اتفاق افتاد بتوانید در آن شرایط غیر منتظره مقاومت کنید و دچار سردرگمی نشوید. همسرم خاطرنشان میکرد بچهها را از لحاظ غذا خوردن طوری بار بیاورم که به یک نوع غذا، کم و ساده قانع باشند، تا اگر جنگی رخ داد و از لحاظ غذایی تحریم بودیم و مواد غذایی مختصری گیرمان آمد سختی زیادی نکشیم. تنها شرط ایشان برای ازدواج با من ترک محرمات و انجام واجبات بود و اینکه در تمامی امور قبل از هر اقدام یا هر حرکتی توکل به خدا داشته باشم و من به علت سن کم خود در ازدواج با اکبر فقط از ایشان کمک خواستم که بتوانم راه را درست بروم. من و اکبر در 19آبان ماه سال 1369 زندگی مشترکمان را آغاز کردیم.
طبق شرطی که همسرم گذاشته بود و آن قولی که من از ایشان گرفته بودم سعی مان بر یک زندگی متعادل بود که همه موارد و اصول انسانی و اسلامی در آن گنجانده شده باشد. همان ماههای اول زندگی به رغم کم بودن درآمدمان، تصمیم گرفتیم به یکی از فامیلهای بسیار کم وسع و مستحق کمک کنیم اما خودمان هم پول نداشتیم و از طرفی اکبر باید به مأموریت میرفت و از آنجایی که وقت نداشت، موتور یاماهای خودش را به آن شخص داد تا خودش بفروشد و مشکلش را حل کند. عشق و دوست داشتن من به حدی بود که با رفتن ایشان به مأموریت دچار خلأ عاطفی میشدم و نگرانیها بیمارم میکرد. از طرفی اکبر وقتی شرایط من را میدید با توجه به میزان علاقهای که به کارش داشت تلاش کرد کارش را تغییر دهد اما چون مسئولش قبول نکرد، تصمیم گرفت من را همراه خودش به مأموریت ببرد.
مسئولیت ایشان در سپاه چه بود؟
اکبر مسئول پروژههای پاکسازی میادین مین غرب کشور بود. امروز که به آن روزها فکر میکنم تعجب میکنم، چراکه با خود فکر میکردم با انتقال من به محل خدمت ایشان میتوانستم بیشتر مواظبش باشم تا اتفاقی برایش نیفتد یا اینکه اگرهم خدایی ناکرده قرار است اتفاقی بیفتد من هم همان اتفاق را تجربه کنم یا حداقل اولین کسی باشم که متوجه شوم اما در برابر همه این نگرانیها اکبر من را به داشتن صبر و تقوای الهی دعوت میکرد. دخترم بیتابی میکرد و من وقتی بیتابی دخترم را میدیدم نگران میشدم.
خانم دلیلی چند فرزند دارید؟
من و اکبر 25سال در کنارهم زندگی کردیم. ماحصل این زندگی عاشقانه سه فرزند بود. فاطمه حسنی متولد 1370، علی پسرمان متولد 1377 و ریحانه حلماء متولد 1390است.
خود شما فرزند شهید بودید و حالا باید فرزندان شهید را بزرگ کنید.
من به علت شهادت پدرم در سال 65 با مقوله شهید و شهادت آشنا بودم. خودم طعم تلخ ندیدن پدر را آن هم در سنی که دختران خیلی نیاز به حضور پدر و انس با ایشان دارند چشیده بودم. طبیعتاً غم دلتنگی برای آغوش و استشمام بوی پدر را در دل داشتم اما عملاً خودم را تنها و بیکس احساس نمیکردم چون حضور غیبی پدر را بیشتر از زمان حیاتش حس میکردم ومعجزه انجام کارهای نشدنی را از جانب پدربارها و بارها میدیدم که بهت زدهام میکرد. همه اینها از برکت و نعمت شهادت بود. از همان بچگی شهادت در پیش چشمان من شیرین و دوست داشتنی بود. به نظر من همه فرزندان، همسران، مادران و پدران با رفتن عزیزانشان آنها را از دست نمیدهند بلکه شهیدان بیشتر از قبل حیاتشان هستند و آنها مارا درک میکنند. ما هم آنها را حس میکنیم هرچند نمیتوانیم آنها را ببینیم و امروز فرزندان من و یادگاران شهدا حال و هوای آن روزهایم را تجربه میکنند.
ارتباط معنوی همسرتان با برادر شهیدش یا سایر شهدا چطور بود؟
اکبر تمام فکر و تمایلات قلبیاش در ارتباط با برادران، همرزمان و دوستان شهیدش بود. آنقدر که هر زمانی به مشکل بر میخورد یا از آلام روزگار بیقرار و بیطاقت میشد از شهیدان ذکر شده استعانت میگرفت و همیشه ما را به سمت و سوی آنها سوق میداد و در گرفتاریها، اذکار وختم قرآنی نذرشان میکرد و فوراً هم استجابت میشد. هرگز در منزل از یاد کردن و بردن نام آنها غافل نمیشد. ازخاطرات آن دوستان سفر کرده میگفت و افسوس میخورد وحسرت میبرد که چرا آنها رفتند و او جا مانده است. اکبر بسیار خوابشان را میدید و برایشان ابراز دلتنگی میکرد. بارها و بارها دل هوایی شدهاش برای آنها را با نام و یاد خدا (نماز )آرامش میداد وخلاصه اینکه برای وصال به آنها دست و پا میزد و ما را تشویق به ادامه راه آنها میکرد و آنقدردر طول این چندساله زندگیمان از آنها حرف میزد و سیره و روششان را از ابعاد مختلف بازگو میکرد که ما هم با آنها آشنا شدیم. آنقدر که وقتی میخواستم برای آن شهدا خیراتی بدهم دقیقا همان چیزی را خیرات میکردم که شهید دوست داشت وهمه این شناختها را مدیون همسرم بودم.
کار همسرتان در پاکسازی میادین مین هم طوری بود که مرتبط با جانبازی و شهادت باشد؟
بله هم روحیات اکبر آقا و هم کارشان طوری بود که باعث میشد دائم در حال و هوای شهادت باشد. همه اینها دست به دست هم داده بود تا روحیات خاصی برایش رقم بزند. تا جایی که از نگرانی جاماندن از قافله شهدا بیتابی میکرد. حتی سال 91 که در عملیات پاکسازی و انهدام مجروح میشود، از شوق اینکه دیگر کارش تمام است و به شهادت خواهد رسید، اجازه انجام کارهای امداد و نجات را به پزشکیار و امدادگر نمیداده و میگفته که من کارم تمام است زحمت نکشید و وسایل و ابزار اسراف نکنید.
چطور شد که اکبر ملکشاهی از پاکسازی میادین مین به فکر دفاع ازحرم رسید؟
همسرم در مأموریت قصر شیرین بود که به من تلفن زد و گفت تصمیمی گرفته است و من برایشان دعا کنم که حتماً این تصمیم عملی شود. گفت اگر این کاری که در نظر دارم درست شود خیر و برکت فراوانی در آن است و باعث عاقبت بخیری برای همه ما خواهد بود. من هم دعا کردم ولی هر چه خواستم به من بگوید چه کاری است، حرفی نزد و فقط گفت بعداً میگویم. دو سه روز بعد از آن قضیه تماس گرفت و گفت از قصر شیرین به سمت تهران بر میگردند، چون زودتر از موعد در حال برگشت بود، تعجب کردم و وقتی علت را جویا شدم گفت کارش درست شده و باید به تهران برگردد. وقتی تهران رسید، حدود ساعت هفت یا هشت صبح بود که یکراست به محل کارش رفت و پیگیر وضعیت اعزامش شد.
شما از نیت اعزام ایشان به سوریه با خبر شدید؟
بله، وقتی ظهر به خانه آمد گفت که چه شده و قرار است کجا برود. راستش من تا قبل این از اوضاع سوریه هیچ اطلاعی نداشتم و اصلاً خودم را در مواجهه با اخبار و اطلاعاتی اینچنینی قرار نمیدادم و با طرح موضوع از طرف ایشان تازه در جریان تحولات منطقه قرار گرفتم اما یک ماه قبلتر با شهادت سردار همدانی متوجه شدم که درسوریه اتفاقاتی افتاده ولی کامل و جامع نه. با پیشنهاد مدافع حرم شدن همسرم من وارد برهه خاص و مهمی از زندگیام شدم.
به نظر میرسد تبحر شهید در خنثیسازی مینها هم میتوانست در جبهه مقاومت اسلامی کمک حال رزمندهها باشد.
شهید به قدری در پاکسازی میدان مین تبحر داشت که این کار را با چشم بسته هم میتوانست به خوبی انجام دهد. ایشان سالها مینهایی را که با کمک اسرائیل و امریکا در خاک کشور تله گذاری شده بود پاکسازی کرده بود برای همین وقتی شنید بار دیگر اسرائیل مین و تلههای انفجاری در اختیار داعش قرار داده تاب نیاورد. از طرفی وقتی خبر شهادت جوانان 20تا 25ساله مدافع حرم را بر اثر انفجار مینها و تلههای انفجاری میشنید بسیار ناراحت میشد. بارها و بارها به مسئولان مربوطه نامه زد که من و امثال من که جنگ را دیده و تخصص لازم را داریم باید راهی شویم اما چون نامههایش بیپاسخ ماند برای همین ابتدا استعفا کرد و بعد راهی شد. اکبر آقا به عنوان تک تیرانداز رفت. در این امر هم تبحر ویژهای داشت به طوری که لقب چشم عقاب را به ایشان داده بودند. همسرم در منطقه مسئول تخریب بود.
چه زمانی اعزام شد؟
ثبت نام و آموزشهای لازم و اموری از این دست تقریباً دو هفته طول کشید. در نهایت 9 آذرماه سال 1394 ساعت هشت و نیم شب پرواز کرد. پروازی که دیگر بازگشتی نداشت. اکبر پیش از اعزام از کار و سمتها و مسئولیتهایی که داشت استعفا کرد و بیهیچ توقعی راهی میدان جهاد شد. همسرم سالها در امر پاکسازی میادین مین خدمت کرد و عاقبت در تاریخ 28آذر ماه 1394بر اثر انفجار مین به شهادت رسید. نحوه شهادتش هم به این ترتیب بود که یکی از ترکشهای مین منفجر میشود و به خشاب کلاشینکف شهید برخورد میکند و با آتش گرفتن خرجی اسلحه، همسرم به شدت مجروح میشود و کمی بعد نیز به شهادت میرسد.
منبع: روزنامه جوان / صغری خیل فرهنگ