احد غلامی

هربار که همسرم بیرون می‌رفت از زیر قرآن ردش می‌کردم و پشت سرش آب می‌ریختم. مسافرت‌های طولانی، زمزمه این جمله که برمی‌گردد یا برنمی‌گردد گاهی دیوانه‌ام می‌کرد اما ...

گروه جهاد و مقاومت مشرق -  میدان بی‌نام و نشان بازارچه قدیمی را که رد می‌کنم، بوی نان تازه مشامم را نوازش می‌دهد. لازم نیست حتی یک قدم بردارم. همانجا کنار صف نان اهالی شهرک چشمه که می‌ایستم، عکس‌های سیاه و سپید روی دیوار توجه‌ام را جلب می‌کند. نگاهم را که از عکس‌ها می‌گیرم، مردی را می‌بینم که پشت میز نشسته و هرچند دقیقه یکبار، پارچه‌های روی میز را با دستانش حرکت می‌دهد! صدای چرخ خیاطی می‌آید. انگار که از خواب بیدار شده باشم از خودم می‌پرسم: اینجا آتلیه است یا خیاطی؟ برای کشف معما فقط چند قدم برمی‌دارم اما وقتی به خودم می‌آیم که دفتر یادداشتم حتی یک صفحه خالی هم ندارد. دفتری که در آن نوشته‌ام اینجا خیاط‌خانه «احد غلامی» است. مردی که تا ۱۳ سال پیش، مسئولیت محافظت از شخصیت‌های خارجی مهمان کشورمان را برعهده داشت و ۳ سال پایان خدمتش را از آیت‌الله ‌مهدوی کنی درس زندگی گرفت. حالا او مانده و یک دیوار پوشیده از عکس که هرکدامش پر است از خاطره‌های گوناگون!

سیلی که‌ ای کاش زده بودم

کنار دست پدرش خیاطی می‌کرد، اما در 18 سالگی لباس خدمت به تن کرد و راهی شهری دور شد تا به قول خودش مرد شود. آن روزها نمی‌دانست کارت پایان خدمت سربازی، سرنوشتش را جور دیگری رقم می‌زند. احد غلامی داستان زندگی‌اش را این‌گونه تعریف می‌کند: «در شهرری زندگی می‌کردیم و حیاط‌ خانه ما محل پخش اعلامیه‌ها و نوارهای سخنرانی‌های امام(ره) بود. وقتی امام(ره) به ایران برگشت خبر آوردند که نیروی هوایی از کسانی که کارت پایان خدمت دارند درخواست کمک کرده. به پادگان جمشیدیه رفتیم. هویدا و نصیری (رئیس ساواک) در این پادگان زندانی بودند و باید از فرار آنها جلوگیری می‌کردیم. دوست داشتم وقتی نصیری را می‌بینم سیلی محکمی به او بزنم تا کتک‌هایی که به جوان‌ها زده تلافی شود. اما نصیری زرنگ‌تر از این حرف‌ها بود و با معرفی خودش به‌عنوان زندانی سیاسی از پادگان فرار کرده بود. البته سربازها خیلی زود از فرارش باخبر شدند و مقابل هتل لاله دستگیرش کردند.» عکسی که روی دیوار از دستگیری نصیری چسبانده را نشانمان می‌دهد و می‌گوید: «آن روزها به ما می‌گفتند چریک! 15روز در پادگان جمشیدیه بودیم تا از اسلحه‌ها و مهمات نگهداری کنیم. 20 روز بعد از پیروزی انقلاب وقتی آیت‌الله مهدوی کنی کمیته انقلاب را در بهارستان راه‌اندازی کرد، عضو این کمیته شدم و همه چیز از آن روز شروع شد.»

شغل آباء و اجدادی‌اش را رها می‌کند و وارد کمیته انقلاب اسلامی می‌شود. غلامی درباره آن روزها می‌گوید: «ایران تازه جان گرفته بود که جنگ تحمیلی عراق علیه ایران شد. در دوران سربازی تجربه حضور در عملیات مختلف را داشتم و فنون جنگی را از بَر بودم. برای همین به اهواز و‌‌‌ آبادان اعزام شدم تا به نیروهایی که در سوسنگرد و هویزه و کرخه خدمت می‌کردند، آموزش‌ نظامی دهم. همانجا هم با گازهای سمی شیمیایی شدم. سال 1362، وقتی مرزهای شرقی ایران متزلزل شد، به زاهدان رفتم و فرماندهی پاسگاه مرزی کورین در خاش را برعهده‌ گرفتم.» بعد از 4 سال فعالیت در نقطه صفر مرزی به تهران بازمی‌گردد و این‌بار وارد تیم حفاظت از مهمان‌های خارجی می‌شود. حفاظت از مهمان‌های خارجی آن ‌هم در روزهای جنگ یعنی بازی با مرگ. غلامی می‌گوید: «هر بار که از خانه بیرون می‌رفتم با خودم می‌گفتم شاید این آخرین بار باشد که خانواده‌ام را می‌بینم. باورش سخت است اما نگرانی را از چشم همسر و فرزندانم می‌خواندم و سکوت می‌کردم. عادت کرده بودم بعد از خداحافظی به آنها بگویم حلالم کنید. آماده شهادت بودم اما انگار خدا مرا لایق شهادت نمی‌دانست...»

 وقتی همه خواب بودند

 چند سال به پایان جنگ مانده بود که محافظت از شخصیت‌های سیاسی خارجی برعهده او و دوستانش گذاشته شد. احد غلامی در این‌باره می‌گوید: «سیدحسن نصرالله، آیت‌الله ‌حکیم، رئیس‌جمهور ترکیه، ولیعهد اردن، نخست وزیر افغانستان و... را از نزدیک دیده‌ام و محافظشان بوده‌ام.» انگشتش را روی یکی از عکس‌ها می‌گذارد و می‌گوید: «رئیس‌جمهور ترکیه به تهران آمده بود و در یکی از اتاق‌های کاخ سعدآباد استراحت می‌کرد. ساعت 4 صبح همین‌طور که در محوطه قدم می‌زدیم، در اتاق رئیس‌جمهور باز شد و با تعجب پرسید: «قارداش لار سیزین یوخوذ یوخودو؟» (برادرها شما خواب ندارید؟) من هم به زبان ترکی گفتم: «30 کشور با هم متحد شده‌اند تا ایران را زمین بزنند! وقتی امام خمینی(ره) بیدار است و برای پیروزی رزمنده‌ها نماز شب می‌خواند و دعا می‌کند ما چگونه می‌توانیم بخوابیم؟‌» هنوز چهره متعجب رئیس‌جمهور ترکیه را فراموش نکرده‌ام.»

سایه روی سرمان

5 فرزند دارند؛ 3 دختر و 2 پسر. «زهرا عبادی» همسر خیاط محله چشمه از زندگی مشترک با احد غلامی می‌گوید: 
«هربار که همسرم بیرون می‌رفت از زیر قرآن ردش می‌کردم و پشت سرش آب می‌ریختم. مسافرت‌های طولانی، زمزمه این جمله که برمی‌گردد یا برنمی‌گردد گاهی دیوانه‌ام می‌کرد اما خوب من مادر بچه‌ها بودم و باید در نبود پدرشان جای خالی او را هم پر می‌کردم. گاهی دلم پر از غصه می‌شد اما در نبود همسرم کوه می‌شدم تا فرزندانم غصه نخورند. با اینکه خویشتن‌داری می‌کردم تا بچه‌ها ترس از دست دادن پدرشان را نداشته باشند اما رضا، پسرکوچکم، هر بار که پدرش مأموریت می‌رفت بیمار می‌شد و تب می‌کرد. 
بارها پیش آمده بود که چند روز از احد بی‌خبر بمانیم. تلفن همراه که نداشت. جای ثابتی هم نبود تا تلفن ثابت داشته باشد. باید منتظر می‌ماندیم تا خودش تماس بگیرد. با تمام این حرف‌ها هرگز این احساسات را به احد منتقل نکردیم. خودش به اندازه کافی دغدغه تنهایی و آینده ما را داشت. 
همین فکرها بس بود برایش. حالا که بازنشسته شده و به شغل روزهای جوانی‌اش مشغول است خدا را شکر می‌کنم که سایه‌اش روی سرمان است.»

از زبان دختر بزرگ خانواده

دخترها بابایی‌اند! کافی است بشنوند جان پدرشان در خطر است تا یک گوشه بنشینند و با هیچ‌کس حرف نزنند. «هدی غلامی» دختر خانواده در این‌باره می‌گوید: «یکبار وقتی 5 سال بیشتر نداشتم مردی با لباس بلوچی در خانه‌مان را زد! وقتی در را باز کردم از هیبت و چهره و ریش بلند مرد ترسیدم و مادرم را صدا کردم. مادر با دیدن من در آن وضعیت به طرف در دوید. بیهوده ترسیده بودم. از بس که بابا را ندیده بودم چهره‌اش فراموشم شده بود. البته لباس بلوچی و ریش بلند هم در این نشناختن تأثیر داشت. وقتی بزرگ‌تر شدم و به سختی و خطرهای کار پدر پی بردم فقط دعایش می‌کردم. کار دیگری از دستم برنمی‌آمد. چون بابا بی‌خیال شغلش نمی‌شد و عاشق این کار بود.»


درس بیت‌المال از آیت‌الله ‌مهدوی کنی 
خاطراتش از شخصیت‌های مهم جهانی تمامی ندارد. اما مهم‌ترین خاطراتش به حفاظت از آیت‌الله مهدوی کنی گره خورده. احد غلامی می‌گوید: «3 سال پایانی کارم را محافظ ایشان بودم. در این 3 سال به اندازه یک عمر درس زندگی گرفتم. این عالم ربانی نسبت به مسائل بیت‌المال حساسیت زیادی داشتند و معتقد بودند نباید از بیت‌المال استفاده شخصی کرد. یکبار که برای مأموریتی به زنجان رفته بودیم، نزدیک یکی از دانشگاه‌ها توقف کردیم. به من گفتند: «فقط نان و پنیر می‌خورم.» وقتی پرسیدم چرا؟ پاسخ دادند: «سرزده کنار این دانشگاه توقف کرده‌ایم. برای همین شاید مجبور شوند از غذای دانشجوها برای ما بیاورند و دانشجویی گرسنه بماند.» وقتی سوار بر ماشین شخصی فرزندشان بودند، به کسی اجازه باز کردن در ماشین را نمی‌دادند و پسرشان این‌کار را انجام می‌داد. چون اعتقاد داشتند برای کار شخصی نباید از مأمور به خدمت استفاده کرد.» با گفتن این حرف‌ها سکوت می‌کند و نامه‌ای که روزهای آخر از دست آیت‌الله ‌مهدوی کنی گرفته را در دست می‌گیرد. نامه‌ای که روی آن نوشته برای پسرم احد غلامی... 

از زبان همسایه دیوار به دیوار

«رحیم اسدی» نانوای شهرک چشمه است و مغازه‌اش دیوار به دیوار خیاطی محله است. 
او می‌گوید: «آقا احد مهربان است و اینکه می‌گویند نظامی‌ها جدی هستند اصلاً این‌طور نیست. تابستان‌ها که روزها بلند است من و همسایه‌های دیگر بازارچه دور هم جمع می‌شویم و عصرانه می‌خوریم. یکی از خوش مشرب‌ترین کاسبان هم همین آقا احد است که همیشه خاطرات شیرین برای تعریف کردن دارد. من که عاشق مغازه‌اش هستم. 
هر وقت سرم خلوت می‌شود به مغازه‌اش می‌روم و عکس‌هایی که به دیوار چسبانده را تماشا می‌کنم. گاهی که صف نانوایی شلوغ می‌شود اهالی به نفر جلوی‌شان می‌گویند من پشت سر توام! بعد سراغ آقا احد می‌روند تا با او گپ بزنند و عکس‌هایش را نگاه کنند.» 

پسر کو ندارد نشان از پدر! 
یکبار وقتی در زاهدان فرمانده پاسگاه کورین بود، پسر 6 ساله‌اش را همراه خود به نقطه مرزی برد. «رضا غلامی» پسر بزرگ خانواده درباره آن‌روزها این‌گونه می‌گوید: «وقتی مرا به زاهدان برد تمام چیزهایی که می‌دیدم را ضبط می‌کردم. مثلاً وقتی سربازان ماشین‌های عبوری را متوقف می‌کردند تا داخل ماشین را بازرسی کنند به حرف‌هایی که می‌زدند گوش می‌کردم. برای همین یکبار وقتی بابا و سربازها داخل اتاقک بودند جلو ماشین‌های عبوری را گرفتم و داخل آنها را بازرسی کردم. نمی‌دانم چند ماشین را بازرسی کردم که بابا و سربازان پیدایشان شد. انگار در بی‌سیم گفته بودند یک باند خطرناک در جاده به سمت پاسگاه حرکت می‌کند. ترافیکی که توقف ماشین‌ها ایجاد کرده بود باعث شد، باند خلافکار راه فرار نداشته باشند و دستگیر شوند. اما بابا آن روز کلی دعوایم کرد و هر قدر گفتم دوباره مرا همراه خودت به مأموریت ببر! حرفم را گوش نکرد.»

وقتی پای شجاعت در میان است!  
رفیق گرمابه و گلستانش است. روزهایی که احد غلامی در نیروی حفاظت کمیته مشغول به کار بود، «اسدالله محمدی» در بخش دیگری از کمیته فعالیت می‌کرد. اما این دوری دوستی‌شان را کمرنگ نکرد. اسدالله محمدی در این‌باره می‌گوید: «نیروهایی که در حفاظت کمیته بودند شجاعت فراوانی داشتند، احد هم همین‌طور بود. برخلاف تمام کسانی که در حفاظت هستند احد ریزه‌میزه بود و هیکل درشتی نداشت اما سرعت زیادش هیکل کوچکش را توجیه می‌کرد. برای همین احد به سرعت و تیز بودن شهره بود. در عرض چهار ثانیه 4 هدف همزمان را می‌زد. خودش را از اتومبیلی که سرعت زیادی داشت، به بیرون پرتاب می‌کرد اما سالم می‌ماند! حالا 13 سال است که ماهی دو بار روزهای جمعه به کوه‌های اطراف منطقه می‌رویم، چادر می‌زنیم و شب را تا صبح در کوه می‌مانیم. گاهی هم به ارتفاعات اطراف شهر می‌رویم و چتربازی می‌کنیم. هزار ماشالله احد 10 سال از من بزرگ‌تر است و 70 سال دارد. اما از من سرحال‌تر و پرانرژی‌تر است.» / همشهری محله 22

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس