به گزارش مشرق به نقل از فارس، محمدرضا فاضلیدوست متولد 1346 و فرزند مرحوم حسین فاضلیدوست مسئول سیاسی شاخه اصناف حزب جمهوری اسلامی ایران در دهه 60، صاحب کتاب دیوان «تمنای نگاه» است؛ وی از دوران کودکی فعالیتهای انقلابی داشت و گاهی در محافل بزرگانی همچون شهید بهشتی و رهبر معظم انقلاب در حزب جمهوری اسلامی حضور مییافت؛ این جانباز دوران دفاع مقدس امروز در ستاد مرکزی راهیان نور مسئولیت روابط عمومی را برعهده دارد.
وی خاطرات زیادی از دوران انقلاب، دفاع مقدس و بعد از آن در عرصه جنگ نرم و رسانه ملی دارد؛ وی در گفتوگو با خبرنگار ایثار و شهادت باشگاه خبری فارس «توانا»، خاطرهای را از جانبازی دستش و قطع امید پزشکان برای درمان آن روایت میکند.
* دستم رو به کبودی میرفت و پزشکان ابراز ناامیدی کردند
14 ساله بودم که در یکی از عملیاتها، چشم چپم تخلیه و دست چپم نیز کاملاً دچار قطع عصب شد؛ به پزشکان متعددی از جمله دکتر «گوشه» و دکتر «عباسیون» در بیمارستان شریعتی مراجعه کردم؛ آنها بر این نظر بودند که فایدهای ندارد و دست من هم روز به روز سیاه میشد.
پدر و مادرم مأیوس نشدند و مرا به نزد دکتر «عشایری» در خیابان هاشمی بُردند؛ برای آزمایش «ایامجی» به مرکزی در خیابان پاسداران رفتم؛ پزشک با دیدن جواب آزمایشات گفت «با 5 درصد امید به بهبودی، شما را جراحی میکنم» این بالاترین درصد بهبودی در آن چند ماه مجروحیت بود بنابراین قرار بود چند روز بعد برای جراحی به وی مراجعه کنم.
* فرصت دیداری که انتظارش را میکشیدم، فراهم شد
مرحوم حاج «محمدعلی اسدی» سر چهارراه «عارف» در خیابان خاوران، لبنیاتی داشت و از زمان قبل از انقلاب لبنیات بیت امام خمینی (ره) را تأمین میکرد و دائماً با جماران در ارتباط بود. پدرم حاج آقا اسدی را دید و گفت "محمدرضای ما خیلی دلش میخواهد که امام (ره) را ببیند" حاج آقا اسدی هم قول دادند تا مرا به دیدن ایشان ببرد.
صبح یکشنبهای سر سفره بودیم که زنگ تلفن منزل به صدا درآْمد؛ حاج آقا اسدی پیغام داد "اگر محمدرضا میخواهد امام (ره) را ببیند، زود آماده شود و بیاید سرچهارراه". به قدری هیجان دیدار را داشتم که نمیدانم چقدر زمان گذشت تا از سر سفره صبحانه و پوشیدن لباس خودم را به سر چهارراه رساندم به طوری که حاج آقا اسدی وقتی مرا دید با تعجب گفت "بگذار من گوشی را زمین بگذارم!".
به اتفاق حاج آقا و مرحوم حاجی «شهاب» از اعضای فدائیان اسلام، خدمت امام خمینی (ره) رسیدیم؛ مردم برای دیدار صف کشیده بودند و یک عروس و داماد نیز برای جاری شدن خطبه عقد به جماران آمده بودند.
برای دیدن حضرت امام (ره) لحظهشماری میکردم و خطابهای آماده کرده بودم تا در خدمت رهبرم بخوانم؛ ایشان روی بالکن نشسته بودند.
* امام (ره) دست خود را روی سر و شانهام کشیدند
نوبت دیدار ما رسید؛ به همراه حاجی شهاب در کنار امام (ره) ایستادم و حاجی شهاب وضعیت بنده را گزارش داد.
امام فرمودند "چشمشان چطوره؟" حاجی شهاب گفت "عوض کردند"؛ در عالم خودم فکر کردم که امام خمینی (ره) متوجه منظور حاجی شهاب نشدند؛ زبانم بند آمده بود؛ میخواستم امام را صدا بزنم نمیدانستم باید چه بگویم و یکدفعه گفتم "حاج آقا چشمم را تخلیه کردند".
امام سرشان را پایین انداختند، میخواستم دوباره با ایشان صحبت کنم؛ گفتم "قرار است دستم را جراحی کنند؛ ما را دعا بفرمایید" من برای شفا نرفته بودم و فقط رفته بودم ایشان را ببینم و حرف زدنها بهانهای بود تا بیشتر کنار امام بمانم. حضرت امام (ره) دعایی خواندند و دستشان را روی سر و شانهام کشیدند؛ دست ایشان را بوسیدم و دل کندم و آمدم.
* دکتر گفت "تو هر چی میخواستی از امام گرفتی! بلند شو برو"
بعد از ظهر همان روز قرار بود که به دکتر «عشایری» مراجعه کنم؛ دوران جنگ بود و مطب دکتر شلوغ. وقتی به اتاق دکتر روفتم، دست مرا گرفت و تکانی داد؛ حالت گزگز را در دستم احساس کردم؛ تکانی خوردم؛ دکتر روی حساب بچگیام فکر کرد از عمل و جراحی میترسم، دوباره دستم را تکان داد، به دکتر گفتم "آقای دکتر درد میکند".
گفت "خیلی خب"؛ سپس با عصبانیت شروع به درآوردن لباسم کرد به او گفتم "دکتر دستم درد میکند". حدود یک ربع و 20 دقیقه روی دستم کار کرد و از این موضوع که دستم حس دارد، تعجب میکرد.
بالاخره مادرم گفت "خب بگو که امروز دیدار حضرت امام (ره) رفته بودی" گفتم "نه این چیزها گفتنی نیست" دکتر عشایری گفت "بگو چی شده!" ماجرا را برای دکتر توضیح دادم به من گفت "مرا مسخره کردی؛ تو هر چی میخواستی از امام گرفتی بلند شو برو؛ عصبهای اصلی دستت وصل شده است و دیگر نیازی به جراحی ندارد، فقط 6 ماه بعد برای معاینه بیایید". بعد از آن دکتر «فاتحی» جراحی مختصری روی دستم انجام داد و به لطف خداو دعای امام دستم کاملاً خوب شد.
مادرم گفت "خب بگو که امروز دیدار حضرت امام (ره) رفته بودی" گفتم "نه این چیزها گفتنی نیست" دکتر عشایری گفت "بگو چی شده؟" وقتی ماجرا را برایش توضیح دادم، گفت "مرا مسخره کردی؛ تو هر چی میخواستی از امام گرفتی؛ بلند شو برو!"