گروه جهاد و مقاومت مشرق - اینکه شهدا مظلومیت خاصی داشتند بر کسی پوشیده نیست، ولی در میان این افراد، شهدای سرباز به شکل ویژه غریب بوده و هستند. به مناسبت روز ارتش دل به دلگویههای «قربانعلی سرحدی» برادر شهید هاشم سرحدی دادیم که در ادامه ماحصل این گفتوگو را میخوانید:
پدرم نگهبان یک شرکت فرانسوی بود، منزلمان را به داخل شرکت انتقال دادیم، هاشم بچه بازی گوش اما کاری بود.
روزها در شرکت کار میکرد. متخصص سیم پیچی بود. شبها به مدرسه شبانه میرفت و در رشته برق ادامه تحصیل میداد؛ علاقه بسیاری به درس خواندن داشت.
شرکت در تظاهرات علیه رژیم پهلوی
در تظاهرات و راهپیماییها علیه رژیم پهلوی شرکت میکرد، اعلامیه و نوار سخنان امام خمینی (ره) پخش میکرد.
در منطقه پایین شهر زندگی میکردیم. کسی فکر نمیکرد در این مناطق مردم فعالیت سیاسی انجام میدهند، هاشم اعلامیه ها را در محل کار خود پنهان میکرد. یک روز به جرم پخش اعلامیه دستگیر شد و کمی مورد شکنجه قرار گرفت؛ اما نتوانستند این موضوع را ثابت کنند و از طریق یکی از دوستانمان که درجه دار بازنشسته ارتش بود، اقدام به آزادی وی کردیم.
جبهه را به پیشنهاد شراکت ترجیح داد
با شروع جنگ تحمیلی و با فرمان امام (ره) مبنی بر حضور مردم در جبهه هاشم تصمیم گرفت به خدمت سربازی برود. یکی از دوستانش به وی گفته بود به جنگ نرو به مغازهام بیا و کار کن؛ پیشنهاد او را نپذیرفت، راهی جبهه شد. دوره سربازیش را در مناطق جنوب و منطقه دب حردان طی میکرد. بعدها به لشکر 2 حمزه سید الشهدا (ع) منتقل شد. به دلیل رشته تحصیلیش در بسیم خانه مشغول فعالیت بود. به مرخصی که میآمد به جای اینکه به خانه بیاید و استراحت کند؛ به حسینیه میرفت و به بچههای بسیج آموزش اسلحه میداد. حدود 21 ماه سرباز بود.
میدانستم که دیگر هاشم را نمیبینم
آخرین باری که به مرخصی آمد به همراه یکی از بستگانمان که همرزم هاشم بود، برای بدرقه به راه آهن همراهشان رفتم. احساس کردم دیگر برادرم را نمیبینم و این آخرین دیدار ما است. میدانستم که دیگر باز نمیگردد.
بعد از شهادت برادرم، فرمانده وی به منزلمان آمد و تعریف میکرد که شجاعت هاشم را در هیچ کدام از نیروهایم ندیدم زمانی که با نیروهای عراقی درگیر شدیم؛ نزدیک بود جاده آبادان- ماهشهر را تصرف کنند، فقط یادم میآید یک تیر بر پیشانی وی خورد؛ پیکرش را بر روی شانهام گذاشتم و سینه خیز به عقب آوردم.
از نگهبانی در جماران تا دیدار با امام (ره)
هاشم همیشه توصیه میکرد امام (ره) را تنها نگذارید. به توصیه هاشم هر هفته از طریق مسجد محل به جماران برای نگهبانی میرفتم. یک شب مسئول پاس بخش از من پرسید:«در کدام محل زندگی میکنی؟» پاسخ دادم:« یافت آباد محله شادآباد» گفت: «با شهید یدالله صفرپور در منطقه بودم وی را میشناسی؟» اشک در چشمانم حلقه زد.گفتم: «وی هم روستایم بود»، مادرش فوت شده بود، مادرم یدالله را بزرگ کرد. مسئول پاس بخش، به آغوشم کشید با هم گریه کردیم. گفت: «امشب محل خاصی را برای نگهبانیت در نظر دارم.» دلهره عجیبی داشتم، به یک خانه قدیمی نزدیک شدیم و گفت: «محل نگهبانیت اینجاست.» نیمههای شب امام (ره) از پلهها پایین آمد، اسلحه از دستم به زمین افتاد، در آن لحظه سخنان هاشم در مورد امام (ره) را درک کردم، سلام دادم، امام پاسخم را دادند و فرمودند: «خسته نباشید از کدام محل آمدید.» گفتم: یافت آباد فرمودند: «احسنت، شما جوانان افتخار این مملکت هستید.»صبح به مسئول پاسخ بخش گفتم امام (ره) دیدم، لبخندی زد و گفت: «امام(ره) هر شب به این خانه میآیند و نماز شب و دعا میخوانند.» دیدارم با امام خمینی (ره) نتیجه تفکرات و توصیههای برادرم بود.
بیوگرافی:
هاشم سرحدی
20ساله
شهادت: 17/10/59- آبادان