از بچه های تعاون درخواست کردم اندکی درنگ کنند؛ تا چفیه ام را دور شکمش بپیچم. وقتی داشتم چفیه ام را از دور شکمش می پیچیدم، متوجه شدم زیر لب جمله ای را مرتباًً تکرار می کند.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - در گرما گرم عملیات کربلای 5 و پس از آنکه هواپیماهای عراقی منطقه عملیات (شلمچه) را بمباران شیمیایی کردند، گروه ش.م.ر (واحد ضد شیمیایی، ضد میکربی و ضد رادیو اکتیو) بلافاصله منطقه را ضد عفونی و ساعاتی بعد گروهان ما را که حدود 100 نفر بودیم به بیمارستان شهید بقایی اهواز منتقل کردند.
 
همدیگر را نگاه می کردیم و متعجب بودیم چرا فرماندهان و مسئولین بهداری اصرار دارند ما را به بیمارستان منتقل و بستری کنند! چون هیچ آثار و علائم ظاهری دال بر مصدومیت شیمیایی، در بدن ما وجود نداشت. فقط یه کم حالت تهوع و سرگیجه داشتیم. همین که ما را به بیمارستان رساندند، خودروها برگشتند.
 
کارکنان بیمارستان پذیرش رزمنده ها را آغاز و تعدادی را بستری نمودند. با چهار نفر دیگر از رزمنده ها تصمیم گرفتیم بیمارستان را ترک و به خط مقدم برگردیم. به صورت پنهانی از بیمارستان بیرون آمدیم؛ با خودروهای عبوری (شخصی و نظامی) خود را به شلمچه رساندیم. جانشین فرمانده گردان ادوات تیپ نبی اکرم (ص) که در حال عزیمت به قرارگاه تاکتیکی بود به محض مشاهده ما توقف کرد و از ما توضیح خواست که چرا برگشته ایم! به حالت شوخی گفتیم: « پزشک معاینه کرد و گفت مرخص هستید».
 
از لحن کلام ما متوجه شد که خودسرانه بیمارستان را ترک کرده ایم، لذا شروع کرد به توضیح بیشتر و اینکه «اثرات گازهای شیمیایی بعدها مشخص می شود. ترکیبات گاز شیمیایی همانند اصابت گلوله و ترکش نیست، که قابل روئیت باشد؛ باید می ماندید و ضدعفونی می شدید».
 
از حرف های فرمانده هم نگران شده بودیم و هم باورمان نمی شد که بعدها دچار مشکلات پوستی، چشمی و ریوی شویم. فرمانده دستور داد، حال که در بیمارستان نمانده ایم، لباس های قدیمی را آتش زده و لباس نو از تدارکات تحویل گرفته و پس از استحمام به خط مقدم برگردیم. یادداشتی را برای تدارکات گردان که در آبادان بود نوشت و خداحافظی کرد.
 
چند ساعت بعد با خودروهای گردان تا نزدیکی های خط مقدم ما را رساندند؛ سپس پیاده به راه افتادیم. در این حین صحنه عجیبی نظرم را به سوی خود جلب کرد. مجروحی را دیدم که بچه های تعاون (گروهی که مسئولیت انتقال شهدا و جانبازان به عقبه خط مقدم را عهده دار بودند) او را روی برانکارد گذاشته و در حال انتقال او هستند؛ اما هر از چند گاهی چیزی از روی شکمش پایین می افتاد و با دستانش جمعش می کرد. این حرکت خیلی سریع تکرار می شد. به آنها نزدیک شدم. دیدیم یک نوجوان حدوداً 15- 16 ساله است که شکمش پاره شده و دل و روده اش بیرون می ریزد و او با دستانش آنها را جمع کرده و داخل شکمش قرار می دهد، این حالت هر لحظه در حال تکرار بود.
 
از بچه های تعاون درخواست کردم اندکی درنگ کنند؛ تا چفیه ام را دور شکمش بپیچم. وقتی داشتم چفیه ام را از دور شکمش می پیچیدم، متوجه شدم زیر لب جمله ای را مرتباًً تکرار می کند. نزدیکش شدم، با دقت گوش کردم. جمله این بود «صقه ات بام، امام!» مردانگی و  بزرگی را در چهره اش دیدم. فقط یک عاشق می توانست در چنین وضعیتی بگوید: «فدات شم، امام!»
 
وقتی این صحنه را دیدم به خود آمدم و از اینکه بیمارستان را ترک کرده بودم، حس بهتری داشتم و خوشحال تر شدم. به عبارتی در مقابل این ایثار و از خودگذشتگی و این پایمردی و دلاوری حقیقتاً مات و مبهوت شده بودم. پیشانی او را بوسیدم و از آنها جدا شدم. چندین ماه بعد به صورت اتفاقی او را در بیمارستان شهید «رهنمون» خیابان شریعتی تهران زیارت کردم.
 
چون حاج نصرالله (برادر بزرگترم) مجروح شده بود و در همین بیمارستان بستری بود و بنده نیز برای عیادت به آنجا رفت و آمد می کردم. بعد از اینکه متوجه شدم رزمنده ای در اتاق کناری یستری است؛ اما ملاقات کننده ندارد، کنجکاو شدم. بر بالین او حاضر شدم، اسم کوچکش یادم نیست؛ اما نام خانوادگی اش «پاپی» بود. دست و پا شکسته با زبان لری با او سلام و احوالپرسی و یه کم باهاش شوخی کردم. پرسیدم: کجا مجروح شده ای؟ گفت: کربلای 5 در شلمچه به سبب اصابت ترکش خمپاره از ناحیه شکم زخمی شده ام. گفتم: چرا ملاقات کننده نداری؟ گفت: اگر به خانواده اطلاع می دادم هم نگران می شدند و هم نمی گذاشتند دوباره به جبهه برگردم؛ چون قصد دارم هر وقت خوب شدم، از همین جا به جبهه برگردم.
 
در دلم جا گرفته بود و هر بار که به عیادت داداش می رفتم، اول خدمت ایشان می رفتم و از این روحیه والا و تحسین برانگیزش، لذت می بردم، و انرژی می گرفتم. اینان انسان های پاک و بی ریایی بودند؛ که ایثار و فداکاری را هزاران بار بهتر و زیباتر از نمادهای تاریخی که در کتاب ها خوانده ایم، معنا کردند. همان هایی که 8 سال دفاع مقدس را با تمام وجود درک کردند، اداره کردند و سرافراز از آن آزمون بزرگ بیرون آمدند. همان هایی که از خود گذشتند تا هویّت، امنیت و اعتلای این مرز و بوم از دست نرود.
 
آنها فاتح نبردی بودند که در عین نابرابری، اصول اخلاقی و انسانی را فراموش نکردند و در حالی که خود تشنه بودند، آب قمقمه هایشان را به اسرای عراقی می دادند. ای کاش مسئولینی که ریاست بر این مردم شریف و نجیب را موروثی تلقی کرده و هیچ سهمی در دفاع مقدس این امت نداشته و ندارند با خود عهد کنند روزانه، ماهانه و یا حتی سالیانه چند سطر از خاطرات جانبازان، رزمندگان و وصیت نامه شهدا را مطالعه کنند؛ تا غرق دنیا و زخارف دنیوی نشوند. قدری به خود بیایند و فرصت خدمتگذاری به این مردم شریف و نجیب را همانند شب قدر، قدر بدانند. از دست اندازی به بیت المال بپرهيزند، همه چیز را پول نبینند، مشکلات مردم را مشکل خود تلقی نموده و زندگی را بر مردم سخت نکنند، به فکر اشتغال جوانان باشند و در کنار حقوق های جند صد میلیونی، حقوق یک میلیونی را برای کارگران حفظ کنند تا کانون خانواده آنها از هم نپاشد.
 
همانند عامه مردم زندگی کنند، عالم را محضر خدا تلقی و در محضر خدا خیانت نکنند. فراموش نکنند فردای قیامت در دادگاه عدل الهی باید در برابر شهدا پاسخگوی اعمال، رفتار، گفتار و حتی اندیشه هایشان باشند.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس