گروه جهاد و مقاومت مشرق - با عبور از شلوغی و هیاهوی خیابان کریمخان و بعد از ورود به خیابان خردمند، تصویر بزرگ ۳ برادر شهید نگاه هر رهگذری را به سمت یکی از پرخاطرهترین کوچههای محله خیره میکند. قاب عکس برادران شهیدفاتحی حالا به بخشی از هویت خیابان خردمند تبدیل شد و ساکنان قدیمی خوب میدانند که کمی آنطرفتر و در انتهای نخستین کوچه این خیابان، ساختمانی بنا شده که مملو از خاطره است. همسایگی ۵ خانواده شهید و دو جانباز سرافزار دفاعمقدس در ساختمانی در کوچه شهید حقانی، پلاک ۱۸ بیشتر شبیه یک داستان جذاب است. برای ورق زدن کتاب خاطرات پدر و مادرانی که ۷ شهید در دامان خود پروش دادهاند زنگ ساختمان قدیمی و پرخاطره محله را میزنیم تا از راز زندگی ۳۰ ساله ۵ خانواده شهید در یک ساختمان باخبر شویم. اهالی ساختمان هم با آغوش باز ما را میپذیرند و داستان زندگی خانواده ۷ شهید پرافتخار دوران دفاعمقدس را در کنار یکدیگر برایمان روایت میکنند.
خدا خواست همسایه شویم
ماجرای همسایگی 5 خانواده شهید به سال 1368 یعنی قریب به 28 سال قبل، و زمانیکه خانواده شهید احمد شریف عسکری در این ساختمان ساکن شدند مربوط میشود. حاج محمدتقی شریف عسکری، پدر نخستین خانواده شهیدی است که در ساختمان معروف خیابان خردمند ساکن شده و معتقد است خداوند همه ساکنان این ساختمان را مثل قطعات پازل کنارهم قرار داده تا خیر و ثواب دنیا و آخرت نصیبشان شود: «درست است که ما با اراده خودمان به این ساختمان آمدیم، اما بخش بزرگی از کارها از عهده همه ما خارج بود و خدا خداست که همگی در یک ساختمان و در همسایگی یکدیگر زندگی کنیم. وقتی در محفلهای رسمی از ما میپرسند کدام همسایه بهتر است همه یکدیگر را نشان میدهیم. از برکت خون شهدا زندگی آرامی در کنار یکدیگر داریم و در این 30 سال حتی یک بار هم اختلافی بین اهالی پیش نیامده است.»
گفت خون ایرانی در رگهای من است
حاج محمدتقی شریف عسکری از تبار ایرانیان مقیم عراق بوده که در دوران حکومت صدام به ایران رانده شده و حالا خودش را پدر یک شهید ایرانی میداند: «ما سال 59 از عراق به ایران آمدیم، اما جدم میرزا محمد تهرانی و از شاگردان میرزا حسن شیرازی بود. پدرم هم شیخ نجمالدین شریف عسکری از علمای سامرا بود که در نجف اشرف تدریس میکرد. ما هم در مکتب او بزرگ شدیم و قبل از وقوع انقلاب اسلامی ایران شیفته امام خمینی(ره) بودیم. حضرت امام قبل از پیروزی انقلاب سالی 40 روز به سامرا میآمدند و من هم که مغازهام در نزدیکی حرم امام علی النقی(ع) بود خودم را به ایشان میرساندم تا دستشان را ببوسم. احمد هم یکی از شیفتگان امام بود و حتی زمانیکه در سامرا بودیم اعلامیههای امام(ره) را بین شیعیان پخش میکرد. وقتی هم به ایران آمدیم جزو نیروهای انقلابی شد و بلافاصله بعد از آغاز جنگ عراق علیه ایران بهعنوان رزمنده ایرانی به جبهه رفت.» پدر شهید احمد شریف عسکری درباره اعزام فرزندش به جبهه میگوید: «وقتی میخواست به جبهه برود گفتم درست را تمام کن بعد برو، اما دائماً گریه میکرد و میگفت خون ایرانی در رگهای من است و باید به کمک برادرانم بروم. کار به جایی رسید که از شدت ناراحتی بیمار شد و در بستر افتاد. پزشک معالجش گفت اگر ناراحتی این بچه را برطرف نکنید ممکن است به یک بیماری سخت روحی دچار شود. در نهایت رضایت دادم که به جبهه برود و زمانیکه میخواست به اندیمشک اعزام شود، او را در قامت جوانی دیدم که شب عروسیاش فرا رسیده است. احمد رفت و 6 ماه بعد در عملیات والفجر 8 و در منطقه فاو به شهادت رسید.»
راز 30 سال همسایگی
فضای عجیبی در ساختمان حاکم است و انگار زندگی همه همسایگان با سرنوشت یکدیگر گره خورده است. بعد از درگذشت پدر شهید امیر فیروزی، مادر شهید هم بیماری میشود و حالا همه اهالی برای بازگشت او به ساختمان دست به دعا برداشتهاند. رضا فیروزی، برادر شهید که دوران جوانیاش در همین ساختمان گذشته و بعد از ازدواج هم در کنار خانواده و همسایههای قدیمی زندگی میکند میگوید: «اهالی این ساختمان در شادی و عزا کنار یکدیگر هستند و در این مواقع خانه خودشان را در اختیار دیگری قرار میدهند. سال قبل که پدرم فوت کرد، مراسم زنانه در خانه خودمان و مجلس مردانه را طبقه بالا برگزار کردیم و همه کارها را همسایگان انجام دادند. رابطه ما فراتر از همسایگی است و مثل خانوادهای پرجمعیت در کنار هم زندگی میکنیم. سایه پدرم از سرم کوتاه شد، اما با بودن 3 پدر شهید در این ساختمان احساس تنهایی نمیکنم. راز خوشبختی همسایگان در این ساختمان احترام متقابل و گذشت است. اگر تمام اهالی اصل احترام متقابل و گذشت را رعایت کنند هرگز دچار اختلاف نخواهند شد.»
شهادت سه جوانمرد
رضا فیروزی خاطرات زیادی با برادر شهیدش دارد که آخرین آن به اعزام امیر به جبهه مربوط میشود: «وقتی عضو بسیج محله جوادیه بودم، امیر دانشآموز شلوغی بود. یک روز خواست با من به پایگاه بسیج بیاید و ثبتنام کند، اما گفتم به شرطی که پسر آرامی باشی و در مدرسه شیطنت نکنی. چند ماه بعد اخلاق امیر که یک پسر بچه 16 ساله بود به کلی تغییر کرد و من هم به قولم عمل کردم. در بسیج دو گروه داشتیم؛ یکی فلق که برای رده سنی نوجوانان بود و دیگری فجر که به بزرگسالان اختصاص داشت. امیر را در گروه فلق ثبتنام کردم و 6 ماه بعد بود که مادرم تماس گرفت و گفت کجایی که امیر به جبهه رفته است! وقتی پرسوجو کردم متوجه شدم برای گذراندن دوره آموزشی به زرین شهر اصفهان رفته و من هم به اصفهان رفتم تا او را برگرداندم. به بهانه بیماری مادرم او را به تهران آوردم، اما یک هفته بعد دوباره به جبهه رفت و 8 ماه بعد هم خبر شهادتش را آوردند.» امیر فیروزی یکی از سه تفنگدار محله بوده که با هم به جبهه اعزام میشوند و هر سه نفر هم به شهادت میرسند. برادر شهید فیروزی میگوید: «امیر به اتفاق دو نفر از بچههای محله دائماً در کنار هم بودند و با هم به جبهه رفتند. برای همین برخی اهالی به آنها میگفتند سه تفنگدار. در مراسم شهید اربابی که در قطعه 28 گلزار شهدا برگزار شد این سه نفر رفتند داخل قبر خوابیدند و شگفتا که هر سه نفر بعد از شهادت دقیقاً در همان قبرها به خاک سپرده شدند. یکی از آنها جاویدالاثر بود و 12 سال بعد پیکرش را آوردند، اما طبق وصیتش در کنار امیر دفنش کردند و هر سه در کنار هم آرمیدند.»
برپایی هیئت با کمک همسایگان
مادر شهیدان علی و مهدی رمضانی، نور چشمی اهالی ساختمان است. مادر شهید بیمار است، اما وقتی صحبت از دورهمی همسایگان به میان آمده با کمک مادران شهید خودش را به طبقه سوم رسانده تا خواسته همسایگان را هم اجابت کرده باشد. قمر محمدی، مادر دو شهید است که آرامترین روزهای زندگیاش را درهمین ساختمان سپری کرده است. او شبهای یکشنبه هر هفته میزبان همرزمان فرزندانش بود و هیئت محبالمرتضی(ع) را در خانهاش برپا میکرد، اما از 2 سال قبل بیماری امانش نداده تا زیر بیرق مولا میزبان رزمندگان قدیمی باشد. با بغضی که در گلو دارد میگوید: «بچههای هیئت محبالمرتضی(ع) همان رزمندگان قدیمی هستند که آرزو داشتند مفقودالاثر شوند. تا دو سال قبل که بیمار نشده بودم و مجلس ارباب برپا بود، سعید حدادیان و حاج آقا حسین سازور میآمدند و در همین ساختمان مداحی میکردند. نزدیک به 18 سال هیئت در خانه ما برپا شد، اما دو سال است که بیمار شدهام و سعادت دیدار با رزمندگان قدیمی را، که بوی علی و مهدی را میدهند، از دست دادهام. شبهای یکشنبه همسایهها میآمدند و هرکدام یک گوشه کار را میگرفتند. ما اینجا یک خانواده هستیم و زمانیکه یکی به مسافرت میرود بقیه چشم به راهند تا برگردد. مسافرانمان که از سفر میآیند جلو ساختمان گلدان میچینیم و برایش اسپند دود میکنیم.»
نامه محمد بعد از شهادتش رسید
مادر شهید حقانی در سفر به شلمچه به محل شهادت محمد هم رسیده است: «در شلمچه به همان نقطهای رفتیم که محمد به شهادت رسیده بود. آنجا برایمان روایت کردند که محمد در چه روزی و چه ساعتی و چگونه، بعد از اینکه مورد اصابت گلوله قرار گرفت شهید شد. او قبل از دوران دفاعمقدس هم در خط انقلاب بود. وقتی امام(ره) فرمود بچههای ما در گهواره هستد، محمد نوزاد بود. در دوران جنگ تحمیلی هم 16 سالش بود، اما وقتی چند نفر از همکلاسیها و معلمانش شهید شدند بیتابی میکرد. بعد از طی دوران آموزشی و قبل از اعزام، به خانه میآمد و روی زمین میخوابید. حتی بالش هم قبول نمیکرد و میگفت چند وقت دیگر در قبر میخوابم و باید به این شرایط عادت کنم. روزی که رفت به پدرش گفت برای شهادت میروم و من هم حس کردم که دیگر برنمی گردد. نوزدهم فروردین سال 1366 از شدت نگرانی جلو در ساختمان ایستاده بودم که نامهاش رسید. در نامه نوشته بود حالش خوب است، اما درست همان روز به شهادت رسیده بود. بعدها متوجه شدم که علامت ضربدر روی پاکت نشانه شهادت نویسنده نامه بوده است.»
سفرهای دستهجمعی
حاج غلامرضا حقانی، پدر شهید محمد حقانی است و این کوچه به نام فرزند رشید او مزین شده است. پدر شهید حقانی مدتهاست با بیماری دست و پنجه نرم میکند و به سختی خودش را به دورهمی همسایگان رسانده، اما حاضر نیست از طبقه سوم این ساختمان به یک ساختمان آسانسوردار نقل مکان کند. او از حاج خانم میخواهد قبل از هر موضوعی در وصف خوبیهای ساکنان این ساختمان بگوید. اعظم علیاکبر چاووشی، مادر شهید محمد حقانی، هم با اشاره به سفرهای دستهجمعی همسایگان سر صحبت را باز میکند و میگوید: «چندین بار به اتفاق همسایگان و همراه با کاروان راهیان نور به مناطق جنگی کرمانشاه و شلمچه و یکبار هم به پابوس امام رضا(ع) رفتیم و خاطرات آن روزها از یادمان نمیرود. روزی که با همسایگان به شلمچه رفتیم دفترچه خاطراتم را باز کردم تا طبق عادت تمام اتفاقات را یادداشت کنم. طبع شعری هم دارم که از پدرم به ارث بردهام و هر از گاهی شعر میگویم. وقتی به شلمچه رسیدیم ناخودآگاه شعری گفتم که با این بیت شروع میشد: مه رنگ پریده از غم کیست/ شهریور محرمت چیست؟ این شعر را برای شهدا گفتم چون وقتی در شهریور ماه پیکر جمعی از شهدا را به محله آوردند مردم مشکی پوشیدند اما محرم نبود. به شلمچه که رسیدیم با مادران شهید این ساختمان در یک اتاق بودیم و تا صبح از خاطرات فرزندانمان برای یکدیگر میگفتیم.»
خیلیها درباره زندگی مسالمتآمیز اهالی این ساختمان صحبت میکنند اما کسی علتش را نمیپرسد. اینجا همه گذشت دارند
و دیده را نادیده میگیرند. البته برکت خون شهدا را هم نادیده نگیرید. بوی عطر شهدا در این ساختمان پیچیده و هر روز به همه ما آرامش میدهد.
همسایه نیستیم؛ خانوادهایم
اسلحه علی و مهدی در دست من است
مادر برادران شهید رمضانی اشکهای دلتنگیاش را از گونههایش پاک میکند و ادامه میدهد: «سال 63 بود که علی در عملیات بدر به شهادت رسید. وقتی رفت جوان رشیدی بود، اما 14 سال بعد استخوانهایش را برایم آوردند. قبل از شهادت وصیت کرد اسلحهاش را زمین نگذاریم و به همین دلیل بعد از او مهدی اسلحه به دست گرفت و به جبهه رفت. مهدی هم دو سال بعد و در تک دشمن به شهادت رسید و من تنها شدم.» مادر شهیدان علی و مهدی رمضانی میگوید حالا اسلحه فرزندانش در دست اوست و پای آرمانهای انقلاب ایستاده است.
منبع: همشهری محله / آزاده مهرآیک
خدا خواست همسایه شویم
ماجرای همسایگی 5 خانواده شهید به سال 1368 یعنی قریب به 28 سال قبل، و زمانیکه خانواده شهید احمد شریف عسکری در این ساختمان ساکن شدند مربوط میشود. حاج محمدتقی شریف عسکری، پدر نخستین خانواده شهیدی است که در ساختمان معروف خیابان خردمند ساکن شده و معتقد است خداوند همه ساکنان این ساختمان را مثل قطعات پازل کنارهم قرار داده تا خیر و ثواب دنیا و آخرت نصیبشان شود: «درست است که ما با اراده خودمان به این ساختمان آمدیم، اما بخش بزرگی از کارها از عهده همه ما خارج بود و خدا خداست که همگی در یک ساختمان و در همسایگی یکدیگر زندگی کنیم. وقتی در محفلهای رسمی از ما میپرسند کدام همسایه بهتر است همه یکدیگر را نشان میدهیم. از برکت خون شهدا زندگی آرامی در کنار یکدیگر داریم و در این 30 سال حتی یک بار هم اختلافی بین اهالی پیش نیامده است.»
حاج محمدتقی شریف عسکری از تبار ایرانیان مقیم عراق بوده که در دوران حکومت صدام به ایران رانده شده و حالا خودش را پدر یک شهید ایرانی میداند: «ما سال 59 از عراق به ایران آمدیم، اما جدم میرزا محمد تهرانی و از شاگردان میرزا حسن شیرازی بود. پدرم هم شیخ نجمالدین شریف عسکری از علمای سامرا بود که در نجف اشرف تدریس میکرد. ما هم در مکتب او بزرگ شدیم و قبل از وقوع انقلاب اسلامی ایران شیفته امام خمینی(ره) بودیم. حضرت امام قبل از پیروزی انقلاب سالی 40 روز به سامرا میآمدند و من هم که مغازهام در نزدیکی حرم امام علی النقی(ع) بود خودم را به ایشان میرساندم تا دستشان را ببوسم. احمد هم یکی از شیفتگان امام بود و حتی زمانیکه در سامرا بودیم اعلامیههای امام(ره) را بین شیعیان پخش میکرد. وقتی هم به ایران آمدیم جزو نیروهای انقلابی شد و بلافاصله بعد از آغاز جنگ عراق علیه ایران بهعنوان رزمنده ایرانی به جبهه رفت.» پدر شهید احمد شریف عسکری درباره اعزام فرزندش به جبهه میگوید: «وقتی میخواست به جبهه برود گفتم درست را تمام کن بعد برو، اما دائماً گریه میکرد و میگفت خون ایرانی در رگهای من است و باید به کمک برادرانم بروم. کار به جایی رسید که از شدت ناراحتی بیمار شد و در بستر افتاد. پزشک معالجش گفت اگر ناراحتی این بچه را برطرف نکنید ممکن است به یک بیماری سخت روحی دچار شود. در نهایت رضایت دادم که به جبهه برود و زمانیکه میخواست به اندیمشک اعزام شود، او را در قامت جوانی دیدم که شب عروسیاش فرا رسیده است. احمد رفت و 6 ماه بعد در عملیات والفجر 8 و در منطقه فاو به شهادت رسید.»
راز 30 سال همسایگی
فضای عجیبی در ساختمان حاکم است و انگار زندگی همه همسایگان با سرنوشت یکدیگر گره خورده است. بعد از درگذشت پدر شهید امیر فیروزی، مادر شهید هم بیماری میشود و حالا همه اهالی برای بازگشت او به ساختمان دست به دعا برداشتهاند. رضا فیروزی، برادر شهید که دوران جوانیاش در همین ساختمان گذشته و بعد از ازدواج هم در کنار خانواده و همسایههای قدیمی زندگی میکند میگوید: «اهالی این ساختمان در شادی و عزا کنار یکدیگر هستند و در این مواقع خانه خودشان را در اختیار دیگری قرار میدهند. سال قبل که پدرم فوت کرد، مراسم زنانه در خانه خودمان و مجلس مردانه را طبقه بالا برگزار کردیم و همه کارها را همسایگان انجام دادند. رابطه ما فراتر از همسایگی است و مثل خانوادهای پرجمعیت در کنار هم زندگی میکنیم. سایه پدرم از سرم کوتاه شد، اما با بودن 3 پدر شهید در این ساختمان احساس تنهایی نمیکنم. راز خوشبختی همسایگان در این ساختمان احترام متقابل و گذشت است. اگر تمام اهالی اصل احترام متقابل و گذشت را رعایت کنند هرگز دچار اختلاف نخواهند شد.»
شهادت سه جوانمرد
رضا فیروزی خاطرات زیادی با برادر شهیدش دارد که آخرین آن به اعزام امیر به جبهه مربوط میشود: «وقتی عضو بسیج محله جوادیه بودم، امیر دانشآموز شلوغی بود. یک روز خواست با من به پایگاه بسیج بیاید و ثبتنام کند، اما گفتم به شرطی که پسر آرامی باشی و در مدرسه شیطنت نکنی. چند ماه بعد اخلاق امیر که یک پسر بچه 16 ساله بود به کلی تغییر کرد و من هم به قولم عمل کردم. در بسیج دو گروه داشتیم؛ یکی فلق که برای رده سنی نوجوانان بود و دیگری فجر که به بزرگسالان اختصاص داشت. امیر را در گروه فلق ثبتنام کردم و 6 ماه بعد بود که مادرم تماس گرفت و گفت کجایی که امیر به جبهه رفته است! وقتی پرسوجو کردم متوجه شدم برای گذراندن دوره آموزشی به زرین شهر اصفهان رفته و من هم به اصفهان رفتم تا او را برگرداندم. به بهانه بیماری مادرم او را به تهران آوردم، اما یک هفته بعد دوباره به جبهه رفت و 8 ماه بعد هم خبر شهادتش را آوردند.» امیر فیروزی یکی از سه تفنگدار محله بوده که با هم به جبهه اعزام میشوند و هر سه نفر هم به شهادت میرسند. برادر شهید فیروزی میگوید: «امیر به اتفاق دو نفر از بچههای محله دائماً در کنار هم بودند و با هم به جبهه رفتند. برای همین برخی اهالی به آنها میگفتند سه تفنگدار. در مراسم شهید اربابی که در قطعه 28 گلزار شهدا برگزار شد این سه نفر رفتند داخل قبر خوابیدند و شگفتا که هر سه نفر بعد از شهادت دقیقاً در همان قبرها به خاک سپرده شدند. یکی از آنها جاویدالاثر بود و 12 سال بعد پیکرش را آوردند، اما طبق وصیتش در کنار امیر دفنش کردند و هر سه در کنار هم آرمیدند.»
برپایی هیئت با کمک همسایگان
مادر شهیدان علی و مهدی رمضانی، نور چشمی اهالی ساختمان است. مادر شهید بیمار است، اما وقتی صحبت از دورهمی همسایگان به میان آمده با کمک مادران شهید خودش را به طبقه سوم رسانده تا خواسته همسایگان را هم اجابت کرده باشد. قمر محمدی، مادر دو شهید است که آرامترین روزهای زندگیاش را درهمین ساختمان سپری کرده است. او شبهای یکشنبه هر هفته میزبان همرزمان فرزندانش بود و هیئت محبالمرتضی(ع) را در خانهاش برپا میکرد، اما از 2 سال قبل بیماری امانش نداده تا زیر بیرق مولا میزبان رزمندگان قدیمی باشد. با بغضی که در گلو دارد میگوید: «بچههای هیئت محبالمرتضی(ع) همان رزمندگان قدیمی هستند که آرزو داشتند مفقودالاثر شوند. تا دو سال قبل که بیمار نشده بودم و مجلس ارباب برپا بود، سعید حدادیان و حاج آقا حسین سازور میآمدند و در همین ساختمان مداحی میکردند. نزدیک به 18 سال هیئت در خانه ما برپا شد، اما دو سال است که بیمار شدهام و سعادت دیدار با رزمندگان قدیمی را، که بوی علی و مهدی را میدهند، از دست دادهام. شبهای یکشنبه همسایهها میآمدند و هرکدام یک گوشه کار را میگرفتند. ما اینجا یک خانواده هستیم و زمانیکه یکی به مسافرت میرود بقیه چشم به راهند تا برگردد. مسافرانمان که از سفر میآیند جلو ساختمان گلدان میچینیم و برایش اسپند دود میکنیم.»
نامه محمد بعد از شهادتش رسید
مادر شهید حقانی در سفر به شلمچه به محل شهادت محمد هم رسیده است: «در شلمچه به همان نقطهای رفتیم که محمد به شهادت رسیده بود. آنجا برایمان روایت کردند که محمد در چه روزی و چه ساعتی و چگونه، بعد از اینکه مورد اصابت گلوله قرار گرفت شهید شد. او قبل از دوران دفاعمقدس هم در خط انقلاب بود. وقتی امام(ره) فرمود بچههای ما در گهواره هستد، محمد نوزاد بود. در دوران جنگ تحمیلی هم 16 سالش بود، اما وقتی چند نفر از همکلاسیها و معلمانش شهید شدند بیتابی میکرد. بعد از طی دوران آموزشی و قبل از اعزام، به خانه میآمد و روی زمین میخوابید. حتی بالش هم قبول نمیکرد و میگفت چند وقت دیگر در قبر میخوابم و باید به این شرایط عادت کنم. روزی که رفت به پدرش گفت برای شهادت میروم و من هم حس کردم که دیگر برنمی گردد. نوزدهم فروردین سال 1366 از شدت نگرانی جلو در ساختمان ایستاده بودم که نامهاش رسید. در نامه نوشته بود حالش خوب است، اما درست همان روز به شهادت رسیده بود. بعدها متوجه شدم که علامت ضربدر روی پاکت نشانه شهادت نویسنده نامه بوده است.»
سفرهای دستهجمعی
حاج غلامرضا حقانی، پدر شهید محمد حقانی است و این کوچه به نام فرزند رشید او مزین شده است. پدر شهید حقانی مدتهاست با بیماری دست و پنجه نرم میکند و به سختی خودش را به دورهمی همسایگان رسانده، اما حاضر نیست از طبقه سوم این ساختمان به یک ساختمان آسانسوردار نقل مکان کند. او از حاج خانم میخواهد قبل از هر موضوعی در وصف خوبیهای ساکنان این ساختمان بگوید. اعظم علیاکبر چاووشی، مادر شهید محمد حقانی، هم با اشاره به سفرهای دستهجمعی همسایگان سر صحبت را باز میکند و میگوید: «چندین بار به اتفاق همسایگان و همراه با کاروان راهیان نور به مناطق جنگی کرمانشاه و شلمچه و یکبار هم به پابوس امام رضا(ع) رفتیم و خاطرات آن روزها از یادمان نمیرود. روزی که با همسایگان به شلمچه رفتیم دفترچه خاطراتم را باز کردم تا طبق عادت تمام اتفاقات را یادداشت کنم. طبع شعری هم دارم که از پدرم به ارث بردهام و هر از گاهی شعر میگویم. وقتی به شلمچه رسیدیم ناخودآگاه شعری گفتم که با این بیت شروع میشد: مه رنگ پریده از غم کیست/ شهریور محرمت چیست؟ این شعر را برای شهدا گفتم چون وقتی در شهریور ماه پیکر جمعی از شهدا را به محله آوردند مردم مشکی پوشیدند اما محرم نبود. به شلمچه که رسیدیم با مادران شهید این ساختمان در یک اتاق بودیم و تا صبح از خاطرات فرزندانمان برای یکدیگر میگفتیم.»
خیلیها درباره زندگی مسالمتآمیز اهالی این ساختمان صحبت میکنند اما کسی علتش را نمیپرسد. اینجا همه گذشت دارند
و دیده را نادیده میگیرند. البته برکت خون شهدا را هم نادیده نگیرید. بوی عطر شهدا در این ساختمان پیچیده و هر روز به همه ما آرامش میدهد.
همسایه نیستیم؛ خانوادهایم
همسر و مادر دو شهید، چشم و چراغ ساختمان است و نزد همسایهها ارج و قرب خاصی دارد. درد و رنج روزهای دلتنگی از چین و چروکهای صورتش پیداست اما همان اول صحبتهایش میگوید فکر نکنید پشیمانم. آدمی که تحفه میدهد پشیمان نمیشود. فاطمه عابدی، همسر شهید محمدحسین فاتحی و مادر شهیدان غلامرضا و ابراهیم فاتحی، به گفته اهالی باغبان است؛ باغبان باسلیقهای که چه گلهایی در دامان خود پرورش داد و عاقبت آنها را رهسپار شهادت کرد. او به زندگی دوستانه اهالی این ساختمان در کنار یکدیگر اشاره میکند و میگوید: «به ما نگویید همسایه، چون همه عضو یک خانوادهایم و در غم و شادی هم شریک هستیم. همه با هم خوش و خرم هستیم و فکر نمیکنم نمونه این ساختمان را در تهران پیدا کنید. من بیماری قلبی دارم و در روزهای آلودگی هوای تهران به شهرستان میروم اما دلم تاب نمیآورد و دوباره برمیگردم تا کنار همسایهها باشم. خیلیها درباره زندگی مسالمتآمیز اهالی این ساختمان صحبت میکنند اما کسی علتش را نمیپرسد. اینجا همه گذشت دارند و دیده را نادیده میگیرند.
البته برکت خون شهدا را هم نادیده نگیرید. بوی عطر شهدا در این ساختمان پیچیده و هر روز به همه ما آرامش میدهد.» همسر فاطمه عابدی در سالهای ابتدایی انقلاب بهعنوان مبلغ دینی به لبنان اعزام میشود و سال 1362 توسط منافقان در این کشور به شهادت میرسد. با شروع دفاعمقدس هم غلامرضا که دانشآموز ممتاز مکتب پدر بود عازم جبهه میشود و سال 65 در عملیات کربلای یک به خیل شهدا میپیوندد. مادر شهید میگوید: «تقوا و نجابت غلامرضا در محله زبانزد بود. یک روز خواهرش با ناراحتی به خانه آمد و گفت جلو دوستانم به غلامرضا سلام کردم اما خیلی سنگین جوابم را داد. وقتی از غلامرضا پرسیدم چرا با خواهرت احوالپرسی نکردی گفت چون سرم را بالا نگرفتم او را نشناختم. به نجابت پسرم ایمان داشتم و خیلی زود حرفش را قبول کردم. تمام حقوق و تشویقیهایی را که در جبهه میگرفت به نیازمندان میداد و میگفت اگر دنبال زرق و برق دنیا بروم نمیتوانم به جبهه برگردم. سمت راست قفسه سینهاش تیر خورده بود اما بدون توجه به مجروحیتش به جبهه رفت و بار دوم تیر به قلبش اصابت کرد و شهید شد.»
بعد از شهادت برادر بزرگتر، ابراهیم که 19 سال بیشتر نداشت لباس رزم میپوشد و سال 67 در عملیات مرصاد به شهادت میرسد. مادر، ترفند ابراهیم برای رفتن به جبهه را از یاد نبرده است: «وقتی پدرش شهید شد و غلامرضا به جبهه رفت در 14 سالگی مرد خانه بود. شبی دو ساعت بیشتر نمیخوابید و تا 4 صبح کار میکرد تا خرج 4 خواهر و 3 برادرش را بدهد. میدانستم شوق جبهه رفتن دارد و به همین دلیل شناسنامهاش را پنهان کرده بودم اما یک روز به خانه آمد و به بهانهای شناسنامه را گرفت و رفت. شب هم آمد خانه با ما و همسایهها خداحافظی کرد و برای همیشه رفت.»
اسلحه علی و مهدی در دست من است
مادر برادران شهید رمضانی اشکهای دلتنگیاش را از گونههایش پاک میکند و ادامه میدهد: «سال 63 بود که علی در عملیات بدر به شهادت رسید. وقتی رفت جوان رشیدی بود، اما 14 سال بعد استخوانهایش را برایم آوردند. قبل از شهادت وصیت کرد اسلحهاش را زمین نگذاریم و به همین دلیل بعد از او مهدی اسلحه به دست گرفت و به جبهه رفت. مهدی هم دو سال بعد و در تک دشمن به شهادت رسید و من تنها شدم.» مادر شهیدان علی و مهدی رمضانی میگوید حالا اسلحه فرزندانش در دست اوست و پای آرمانهای انقلاب ایستاده است.
منبع: همشهری محله / آزاده مهرآیک