هر بار هم که از او می خواستم به شنیدن خاطراتش از آن روزهای مردانگی مهمانم کند فقط لبخند می زد و با لهجه ی شیرین تربتی و مشهدی دست به سرم می کرد.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - نذر کرده بود یک سال در کردستان بماند و نرود تربت حیدریه؛ و مانده بود و نرفته بود! دست در دست حسین الله کرم و یارانش. باورش سخت است! شهر و دیار خانه و خانواده را یک سال ندیدن و غوطه خوردن قاطی مردم مظلوم کُرد که به تازگی از بند محرومیت تحمیلی حکومت مستبد پهلوی رهیده بودند فقط یکی از کارهای کوچک این علمدار بسیجی و گمنام بوده است.
 
آشنای گمنام جبهه های کردستان 
هر بار هم که از او می خواستم به شنیدن خاطراتش از آن روزهای مردانگی مهمانم کند فقط لبخند می زد و با لهجه ی شیرین تربتی و مشهدی دست به سرم می کرد؛ حتی همان روزهای ابتدایی بیماری اش وقتی به دیدارش رفتم و لزوم استخراج خاطرات نابش را از سینه اش برایش گفتم باز هم لبخند تحوبلم داد و تأکید کرد کاری نکرده است.
 
مهندس محمدجواد رفیع زاده یک مدیر تمام عیار بسیجی بود، حیف که هیچ کس قدرش را ندانست، کارهایی یادم داده بود و تفکری را بر اندیشه ام نشانده بود که مرا شیفته ی خودش کرده بود.
 
عاشق مردم بود؛ مردمی که خمینی کبیر به خاطر آنان قیام کرده بود، کوخ نشینانی که حضرت روح الله به آنان افتخار می کرد. آقاجواد هم همیشه غمخوار و دلداده ی همان مردم بود. بعد از بازنشستگی اش که در مشهدالرضا ساکن شده بود شنیده بود که چند بار در ارتباط با چنین مردمی در مأموریتهایی یکروزه روانه ی مشهد شده ام. بعدها وقتی مرا دید تأکید کرد همیشه در چنین اوقاتی بساط همنشینی دونفره مان را با او بگسترانم. بر اساس همین مهرورزی او  آخرین بار که در مشهدالرضا ملاقاتش کردم با مهربانی مرا به رستورانی برد که اولین بار پس از روزی که حضرت امام(ره) عقد زندگی مشترک او شریک زندگی اش را جاری کرده بود با همسر محترمه و مکرمه اش به آن رستوران رفته بودند.
 
آشنای گمنام جبهه های کردستان 
آقاجواد از علاقه و عشق من به خودش باخبر بود که مرا به آن مهمانی دونفره در مکانی خاص دعوت کرد. خواست که برایش از همان مردم بگویم، عاشقانه حرف هایم را می شنید. خبر داشتم که برخی مدیران ارشد کشور شماره تلفن او را گرفته و برای مسئولیتهایی مثل استانداری برایش برنامه ها دارند، آن روز در مورد این موضوع هم با یکدیگر صحبت کردیم، از چشمانش خواندم که عاشق خدمت به مردم است اما چیزی که بر زبانش نشست این بود؛ ای بابا! ما دیگر پیر شده ایم، جوان ها باید بیایند به میدان.
 
مهندس محمدجواد رفیع زاده یک مدیر بسیجی تمام عیار بود، حیف که هیچ کس قدرش را ندانست و خیلی ها هم ندانسته خون بر جگرش کردند؛ کوتوله هایی که به قیمت چند ریال اضافه حقوق و چند متر میز و ساختمان بیشتر بوی تعفن شان همیشه جاری است. اگر به من باشد حاضرم قسم بخورم ناملایماتی که او از طرف این زالوصفتان دید چنان در جانش رخنه کرد تا عاقبت به آن بیماری مهلک دچار شود و حالا در فراقش آرام و قرار نداشته باشم.  
 
دانشجوی بسیجی سال های دفاع مقدس که برای مقابله با تجاوز یعثی ها دست در دست جمعی از همکلاسی هایش در جبهه های جنوب چیزی شبیه یک اختراع را خلق کرده بود هیچ وقت حاضر نشد ماجرای آن نبوغ و ابتکار را برایم بگوید و هر بار در برابر خواهش و اصرار من فقط لبخند زد.
 
بسیجی گمنام و آشنای جبهه های کردستان این روزهای آخر زندگی را چنان مظلومانه سپری که همین دو سه هفته قبل در اقامتی دو سه هفته ای در مشهدالرضا هر چه تلاش کردم نتوانستم ملاقاتش کنم و حسرت دیدارش بر دلم ماند.
 
او مظلوم بود، مظلوم ماند و خار چشم دنیاطلبان درمانده ای بود که همواره در غیاب او ذات پلشت خویش را بر زبان می آوردند و در برابرش سالوسانه کُرنش می کردند و آقاجواد عزیز ما آنقدر بزرگ بود که همه چیز را می فهمید و خودش را به تغافل می زد.
 
شاید فقط این حرف دلم را در فراق او اندکی آرام کند که قفس دنیا برای روح و جان آسمانی و دریایی اش کوچک بود. من یک سینه خاطره و سخن محرمانه از او به یادگار دارم که اگر بر زبان آورم خیلی ها ناباورانه متوجه خواهند شد او چه اندیشه های والایی در سر داشته است. بماند! با خداوند همان مردم کوخ نشین محشور باشد ان شاالله. روحش شاد.
*امیرحسین انبارداران

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس