گروه جهاد و مقاومت مشرق - ایام عید سال 79 بود. یک روز پدرم به من و خواهرم مینا گفت که به خانۀ عمو علیحسین برویم. در روستای «دره مرادبیک»، همه پدر محسن را عمو صدا میزدند. راهی خانه پدر محسن شدیم. خانهشان دیوار به دیوار خانه عموی من بود و سالهای سال رابطۀ خوبی با هم داشتند.
محسن را اولین بار آنجا دیدم. لباس سراسر سفیدی پوشیده بود و با مو و محاسن مشکی، زیبا به نظر میآمد. خیلی مؤدبانه و بااحترام برخورد میکرد و ساکت و مظلوم به نظر میرسید. با خودم گفتم: «این پسر اصلاً به دیگران سلام هم میکنه؟!» بیرون که آمدیم، پدرم گفت: "عمو چه پسر خوبی داره! چقدر نورانی بود." من و خواهرم خندیدیم و مثل همیشه بهشوخی و مزاح گفتیم: "بله! لابد لامپ دویست قورت داده!"
(برگرفته از کتاب «با اجازه بزرگ ترها، بله! / انتشار یکم / صفحه 183 / روایت همسر شهید مدافع حرم محسن فانوسی/ نشر نارگل / قیمت: 8000 تومان)
برای تهیه این کتاب می توانید به سایت کتابخون به نشانی http://www.ketabkhon.ir مراجعه کنید.