کد خبر 679063
تاریخ انتشار: ۲۷ دی ۱۳۹۵ - ۰۸:۱۹

بیرون که آمدیم، پدرم گفت: «عمو چه پسر خوبی داره! چقدر نورانی بود.» من و خواهرم خندیدیم و مثل همیشه به‌شوخی و مزاح گفتیم:«بله! لابد لامپ دویست قورت داده!»

گروه جهاد و مقاومت مشرق - ایام عید سال 79 بود. یک روز پدرم به من و خواهرم مینا گفت که به خانۀ عمو علی‌حسین برویم. در روستای «دره ‌مرادبیک»، همه پدر محسن را عمو صدا می‌زدند. راهی خانه پدر محسن شدیم. خانه‌شان دیوار به دیوار خانه عموی من بود و سال‌های سال رابطۀ خوبی با هم داشتند.
 
محسن را اولین ‌بار آن‌جا دیدم. لباس سراسر سفیدی پوشیده بود و با مو و محاسن مشکی، زیبا به نظر می‌آمد. خیلی مؤدبانه و بااحترام برخورد می‌کرد و ساکت و مظلوم به نظر می‌رسید. با خودم گفتم: «این پسر اصلاً به دیگران سلام هم می‌کنه؟!» بیرون که آمدیم، پدرم گفت: "عمو چه پسر خوبی داره! چقدر نورانی بود." من و خواهرم خندیدیم و مثل همیشه به‌شوخی و مزاح گفتیم: "بله! لابد لامپ دویست قورت داده!"
 
مدتی بعد، عروسی دخترعمویم بود. برای کمک و انجام کارها از چند روز مانده به مراسم، به خانۀ عمویم در رفت‌و‌آمد بودیم. وقت عروسی که شد، بر خلاف معمول بیشتر دخترها که کمی به خودشان می‌رسند، با سر و وضع مرتب و آراسته اما بسیار ساده، در گوشه‌ای نشستم. در مدت آن چند روز، اصلاً محسن را ندیدم. اما گویا مادرش در آن مهمانی من را زیر نظر داشت و در مورد من با محسن صحبت کرده بود، اما او از ازدواج طفره می‌رفت.

(برگرفته از کتاب «با اجازه بزرگ‌ ترها، بله! / انتشار یکم / صفحه 183 / روایت همسر شهید مدافع حرم محسن فانوسی/ نشر نارگل / قیمت: 8000 تومان)
 
برای تهیه این کتاب می توانید به سایت کتابخون به نشانی http://www.ketabkhon.ir مراجعه کنید.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس