گروه جهاد و مقاومت مشرق - سراغ هرکس که میرفت، اولین چیزی که میگفتند این بود: "آقا سعید! درسته که شما پهلوون هستید، ولی سنّت خیلی کمه. جبهه پهلوون نمیخواد، رزمنده میخواد، اونم حداقل باید شونزده هفده سالت باشه." ـ آخه من که الان بسیجی هستم و توی مسجد هم همهجور سلاح و آموزش رو دیدم.
«اونا سنشون بالاست ولی هیکلشون کوچیکه.» این جمله پدر که در روز آخر بازگشت از جبهه گفت، جرقه مهمی در ذهن سعید زد. یکی دو تا از بچههای بسیج، آنهایی که جبهه رفته بودند، راهحل مشکل را به او یاد دادند.
یواشکی سراغ کمد رفت، شناسنامهاش را برداشت و سریع از خانه خارج شد. چند فتوکپی از صفحه اول آن گرفت و رفت پهلوی دوستانش تا نیّت خود را عملی کند. کاری که خیلی از بسیجیها قبل از او انجام داده بودند.
با لبه تیغ ریشتراشی، عدد و نوشته 1348 را به 1346 تغییر داد. دو سه بار این کار را انجام داد تا سرانجام مورد تأیید بقیه قرار گرفت. از شادی نمیدانست چه کند. از آن لحظه خود را در جبهه میدید.