سال 1360 «عباس» در منطقه بود. زمانی که برای مرخصی آمد و پیت 17 کیلویی روغن را در آشپزخانه دید، از پدر پرسید: «ماجرا از چه قرار است؟» و با شنیدن پاسخ پدر حلب روغن را برداشت، به سرعت به سمت مغازه رفت و روغن را به کاسب محل پس داد.

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، نوجوان بود که برای کار به تهران آمد. شب ها را در خانه عمو و عمو زاده ها می گذراندو روز ها با دستگاه صنعتی که پدر برایش تهیه کرده بود در بازار تهران به کار بافندگی می پرداخت.

مدتی بعد خانواده اش از روستای «چهار چشمه» از توابع شهرستان خمین به تهران آمدند. از آن زمان او و پدر در یک کار مشترک به فعالیت پرداختند. پدر به پسر ارشد خود اختیار تمام مسئولیت های محل کار و خانه را داده بود. فارغ از رابطه پدر و فرزندی، رابطه صمیمانه بین آن ها موجب ایجاد عشق و احترامی مثال زدنی در نحوه برخورد آن دو با یکدیگر شده بود.

تنها موردی که «عباس» از خواسته پدر سرباز زد، در آستانه عملیات بیت المقدس و آزادسازی خرمشهر بود. «ناصر نوری» پدر شهید «عباس نوری» می گوید: «گفتم بمان و من را در بیمارستان بستری کن تا چشم هایم را مداوا کنم. گفت نمی توانم، عملیات مهمی پیش رو داریم. شما چند پسر دیگر هم داری که گوشه کنارت را بگیرند. حضور من در منطقه ضروری تر است.»

خاطره ای تلخ، اما همیشه زنده


راه زیاد و مسیر صعب‌العبور بود. پزشک عمومی هم بیشتر از هفته ای یکبار به «چهار چشمه» نمی آمد. «محمد» و «عباس» همزمان با هم سرخچه گرفته و پدر و مادر را مستاصل و درمانده کرده بودند. خانه آنها تا درمانگاه روستا دو کیلومتر فاصله داشت. برف سختی باریده و روستا را یک دست سفیدپوش کرده بود.

آنقدر صبر کرد تا بالاخره دکتر درمانگاه آمد. اما بردن هردوی آنها امکان پذیر نبود. اول «عباس» را روی دوش خود انداخت و رفت. بعد آمد، «محمد» را برد. پس از معاینه پزشک، داروهای آنها را گرفت و دوباره با سختی آنها را به خانه برگرداند. شاید 15 روز، شاید هم بیشتر طول کشید تا آن عباس و محمد سلامتی خود را به دست آوردند. بیماری آن دو برای پدر که ارتباطی سوای رابطه پدر و فرزندی با بچه هایش داشت، خاطره ای تلخ به جا گذاشت. اتفاقی که هنوز بعد از اینکه پا در دهه نهم زندگی گذاشته و بسیاری از خاطرات زندگی اش را از یاد برده، اما کماکان در سراچه ذهنش مرور می شود.

فرزند عدالت خواه من!

عضو هیئت امنای مسجد حضرت رقیه(س) بود. برای همین در صورتی که دولت اجناس کوپنی و تعاونی اعلام می کرد، مسئولیت رسیدگی و نظارت در توزیع آن ها در میان مردم به او واگذار می شد. در آن دوره به هر خانواده فقط یک حلب پنج کیلویی روغن می دادند. یک روز روغن ها را قسمت کردند و مردم به خانه هایشان رفتند. فقط «نوری» مانده بود. بقال محله به او گفت: «روغن دولتی که تمام شد، تو با کوپن و مبلغی که بابت 12 کیلو اضافه می دهی، یک پیت 17 کیلویی ببر خانه. شما عیال وارید، لازمتان می شود.» پدر هم همین کار را کرد.

سال 1360 «عباس» در منطقه بود. زمانی که برای مرخصی آمد و پیت 17 کیلویی روغن را در آشپزخانه دید، از پدر پرسید: «ماجرا از چه قرار است؟» و با شنیدن پاسخ پدر حلب روغن را برداشت، به سرعت به سمت مغازه رفت و روغن را به کاسب محل پس داد. حاج ناصر می گوید: «عباس ناراحت و عصبی شده بود، اما خشمش را فرو برد و به آرامی گفت که ما برای اجرای عدالت می جنگیم باید مساوات را رعایت کرد. پس هرکاری که بقیه کردند، ما هم می کنیم. اگر سختی و کمبود است، برای همه باید یکسان باشد و اگر وفور نعمت و فراوانی است، همه باید از آن بهره مند شوند.»

عباس هم خوب است...

نمی خواست مانعش بشود. خواسته اش فقط این بود؛ من الان به تو نیاز دارم. بمان و مرا در بیمارستان بستری کن تا چشم هایم را مداوا کنم. پسر بزرگ خانواده بود، اما چون عملیات «بیت المقدس» را پیش رو داشتند، می گفت: جبهه ها به من نیاز دارند. شما چند پسر دیگر هم داری که در کنارت باشند. همین که عباس رفت، پدر هم برای مداوای چشمانش در بیمارستان امید بستری شد. یک هفته ای از این اتفاق می گذشت. خانواده هر روز به ملاقات پدر می رفتند. احوال عباس را از آنها می پرسید، آنها هم جواب های همیشگی را می دادند.

پدر می گوید: «من 8 روز بعد از شهادت عباس ترخیص شدم، در حالی که بهبود یافته بودم و نیاز به مراقبت بیشتر نداشتم. اما خانواده ام به خاطر عمل سختی که پشت سر گذاشته بودم، از پزشک معالجم خواسته بودند تا پیش از مراسم ترحیم روز هفتم مرخصم نکند.»

وی همچنین ادامه می دهد: «روز مرخصی از بیمارستان در حال پیاده شدن از اتومبیل، دیدم همه جا را چراغانی کرده اند. از یکی از پسرانم پرسیدم این ریسه ها را برای چه کشیده اید؟ گفت برای آمدن شماست. با اینکه من با داخل شدن به خانه و ازدحام جمعیت متوجه همه چیز می شدم، اما آن ها ترس وخامت حال مرا داشتند و گذاشتند تا من کم کم همه چیز را بفهمم. عصر همان روز مراسم ختمی برای پنج تن از شهدای محله در مسجد ائمه اطهار(ع) برگزار شد که ما هم به اتفاق اهل محل در آن برنامه شرکت کردیم.»

یادنامه

نام و نام خانوادگی: عباس نوری
متولد: سال 1339
تحصیلات: دیپلم
اعزامی از: پایگاه مالک اشتر
فعالیت در پست: فرمانده گردان
مدت حضور در مناطق عملیاتی: حدود یک سال
تاریخ شهادت: 13/2/1361
عملیات: بیت المقدس، آزاد سازی خرمشهر
نحوه شهادت: اصابت گلوله به پیشانی
مزار: قطعه26 بهشت زهرا(س)

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس