او علاوه بر آنکه از پیشگامان مبارزه و جهاد و از یاران خالص و بی توقع نهضت امام خمینی(ره) است. نقشهای مهمی در برخی کارهای انقلاب همچون راه اندازی صندوقهای قرض الحسنه، حرکتهای اصناف و ... دارد.
*شما از پیشگامان حزب موتلفه اسلامی بودید که در قیام پانزده خرداد نقش داشتید لطفا از مشاهدات خود از قیام پانزده خرداد بفرمایید؟
قیام 15 خرداد اتفاق تاریخی بود که در ایام محرم روی داد. رژیم از سخنرانی امام راحل در آن ایام واهمه داشت و احساس خطر کرده بود. به این دلیل در سحر گاه 15 خرداد 1342 امام را دستگیر کرد. در روز دستگیری امام خاطرم نیست که چه کسی خبر دستگیری حاج آقا روحالله (امام) را به من اطلاع داد. من در بازار، حجره فرش فروشی داشتم. پس از انتشار خبر، سر و صدا در بازار کفاشها زیاد شد آن زمان مؤتلفهایها انسجام خوبی داشتند.
در آن زمان حاج اسدالله بادامچیان در انتهای بازار کفاشها سر پامنار مغازه داشت، آقای لاجوردی، حاج اسدالله و مرتضی لاجوردی و حاج لولاچی نزدیک شمس العماره مغازه داشتند. بازار در قبضه ما بود موتلفهای ها پس از شنیدن خبر دستگیری امام جمع شدند. هیئات مذهبی هم برای عزاداری آمده بودند که یک مرتبه شهر به هم ریخت.
حاج محسن رفیق دوست میدانیها را تجهیز کرد خبر دستگیری امام دهان به دهان و سریع به ورامین، پیشوا و در نهایت به همه تهران رسید. مردم و علاقمندان مرجعیت و امام به خیابانها آمدند تا اینکه نهضت اعتراض به سراسر ایران کشید.
من در بازار کفاشها همراه با مردم شعار میدادم. اوضاع خیلی بهم ریخته بود، میدان ارک شلوغ بود و تظاهرکنندگان قصد داشتند رادیو را تسخیر کنند. جوانان از خیابانهای اطراف بازار و میدان ارک به خصوص جنوب شهر با چوب و چماق و فریاد «یا مرگ یا خمینی» تظاهرات را آغاز کردند شهر یک مرتبه تعطیل شد.
خاطرم میآید آقای به نام شرف الاسلامی نبش سبز میدان بستنی فروشی داشت. شیشههای مغازهاش را شکستند. و وسایلش را وسط خیابان ریخته بودند. مشخص نشد که کار ساواک بود یا افراد دیگری که میخواستند شهر را به آشوب بکشند.
یک آجیل فروشی هم آن نزدیکی بود که تمام بار زمیناش را پخش زمین کرده بودند من هم به او کمک کردم به این بهانه که ساواک با ما کاری نداشته باشد، خلاصه قتل و عام شروع شد حتی حدود ساعتهای 9 که سر بازار سبزه میدان آمدم جنازههایی روی زمین افتاده بود که معترضان برخی جنازهها را برمیداشتند و فریاد میزدند و شعار میدادند هرگز فراموش نمیکنم که تیرها از کنار گوشمان زوزه کشان رد میشدند شانسی بود تیر به برخی میخورد و به برخی نمیخورد.
*مردم نمیترسیدند؟
به هیچ وجه. ترسی وجود نداشت. آنقدر حکومت ظلم کرده بود و فساد در جامعه غوغا میکرد و مردم آزاد دیده بودند که دیگر ترس معنی نداشت. مصداقی برای شما بگویم تا مردم اوج خفقان را متوجه شوند در آن زمان هر کس به دلیل محرم لباس سیاه میپوشید از ماموران رژیم کتک میخورد.
*ساواک شما را می شناخت؟
خیر. چهرهمان مشخص بود که آشوب گر نیستیم. حدود یک ساعت و اندی طول کشید تا اجیل فروشی را ترک کنم.
یک نظامی ارتشی پای تلفن نشسته بود و مرتب فریاد می زد و از ماموران تقاضای کمک میکرد که زود خود را به ساختمان رادیو برسانند عنقریب است که رادیو را تسخیر کنند.
ما هم آن حوالی بودیم و گشت میزدیم. خیلی از این بزن و درو و خورد کردن شیشههای مغازه کار نظامیها بود که گردن مردم بیاندازند. ساواکیها هم مشخص بودند. در بازار، یک ساواکی بود که قبلا از قیام 15 خرداد از برادرم کتک خورده بود. وارد مغازه بستنی فروشی شرف الاسلامی شد و در کنار ما نشست و اسلحه را درآورد و روی میز گذاشت. تا اگر کسی حمله کرد و خواست او را بکشد او پیش دستی کند و دیگران را بکشد.
من هم مدام در این فکر بودم که اگر علیه کسی خواست کاری بکند جلوی او را بگیرم. یک ساعتی نشستیم و خبری نشد او هم از پلهها پایین رفت و بعد از او هم من از پلهها پایین آمدم.
نزدیکیهای ظهر به دفتر دوست پسته فروشم در سرای امید رفتم و چند تن از بچههای مسجد دور هم جمع شدیم. سربازان ارتشی مدام رژه میرفتند. من و دوستانم شروع به سخنرانی کردیم که باید جلوی این ارتشیها را بگیریم، یکی از سربازان زمانی که سخنرانی را شنید. به گریه افتاد و گفت که ما سربازیم و کارهای نیستیم. فرمانده به ما دستور میدهد که این کارها را بکنیم البته تا آن زمان هنوز دستور تیر اندازی در حد گسترده به سربازان داده نشده بود سربازان برای ارعاب تظارهرکنندگان بیشتر رژه میرفتند مردم هم توی پشت بامها و خیابانها شعار میدادند و خلاصه به قول خودمان خون چشم مردم را گرفته بود و دیگر ترس و مرگ برای مردم عادی شده بود.
این سربازان یک رژه رفتند و بعد دوباره برگشتند که آن زمان دستور تیر را به آنها دادند و بی رحمی را به حد اعلا رساندند و به زمین و زمان تیراندازی میکردند روی پشت بام، ساختمانها و خلاصه قتل عام راه افتاد ما هم همینطور ایستاده بودیم و نزدیک پاساژ سرای امید که شدند ما حال تصور میکردیم که اینها همان سربازان آرام هستند اما یک مرتبه دیدیم رگبار را توی سرای امید گرفتند یادم است جوانی سی و اندی ساله هیکلی با تیر در سینهاش زدند و او هم همانطور در آسمان آمد وسط پاساژ و در خون خود می غلتید ما هم در این اثنا دیدیم که یک تیر هم به فردی زده بودند که من دیدم یک نفر از انتهای سرای امید می آید که تمام شکمش پاره شده و با دست امحا و احشا را گرفته و در شکم قرار داده و خیلی عادی راه میرود و برای ما توضیح داد که چه شده است.
یک موتور گازی سه چرخه آنجا بود که من به رفقایم گفتم این موتور را روشن کنیم و این فرد و چند نفر دیگر را به بیمارستان بازرگانان ببریم همینطور که مشغول روشن کردن موتور بودیم صاحب موتور گفت چه کار می کنید، توضیح دادیم او گفت: خودم میبرم خلاصه این یک نفر را بردند بیمارستان خلاصه ما تا نزدیکیهای غروب تا همین سرای امید زندانی شده بودیم و غروب دیگر شهر عزاخانه شده بود و شنیدیم که در اطراف میدان خراسان که منزلمان بود میگفتند یک اصغرسیاهی آنجا هست که پلیس شهربانی و بسیار سفاک بود میگفتند که او در آن جا قتل عام به راه انداخته بود و مردم هم خیلی جمع شده بودند.