به گزارش
گروه جهاد و مقاومت مشرق، وایلت گیورگیزیان، از هموطنان آشوری تهران و خواهر شهیدان «چارلیز و روبن گیورگیزیان» درباره برادران شهیدش روایت میکند: اختلاف سنی برادران شهیدم با یکدیگر تقریبا چهار سال است. برادر بزرگترم روبن ۳۲ سال و برادر کوچکترم چارلیز ۲۹ سال سن داشت و من هم در فاصله تولد این دو برادر به دنیا آمده بودم.
برادرهای من کارمند و هر دو ازدواج کرده بودند. برادر کوچکترم، چارلیز وقتی شهید شد، یک پسر دو ساله داشت. برادر بزرگترم، روبین هم که دیرتر ازدواج کرده بود، همسرش باردار بود که وقتی پسرش به دنیا آمد، شهید شده بود و فرزند خود را ندید. پدرم تریلی داشت. به او مأمویت داده بودند که بار مهماتی را منتقل کند، ایشان چشمش را عمل کرده بودند و برادرانم به پدر گفتند که چون شما چشمتان را عمل کردهاید و برایتان سخت است، نمیخواهد بروید و در خانه استراحت کنید. ما مرخصی میگیریم و این بار را میبریم.
هر دو برادر با هم در تریلی پدرم بودند و بار مهمات را به بندرعباس میبردند که در ۱۵ اسفند ۶۳ به شهادت رسیدند. من به همراه پدر، مادر، دو خواهر و یک برادر دیگرم، در این سالها داغ شهادت برادرهایمان را به دوش کشیدیم. بخاطر آوردن خاطرات شهادت برادرانم، خیلی سخت است. اکنون هم بچههای برادران شهیدم، بزرگ شده و جوان هستند که یکی از آن ها در استرالیا و دیگری در آمریکا ساکن است.
روبن و چارلیز برادرهای خوبی برای خانواده بودند و تعهد بسیاری داشتند. برادر بزرگترم روبن یک مقدار سنگین و آرام بود و زیاد حرف نمیزد. هر دو برادرم از بچگی در دبستان و دبیرستان و حتی دوران سربازی با هم بودند. سربازی آنها دوران قبل از انقلاب بود، روبن یک سال زودتر به سربازی رفته بود و بعد هم چارلیز به سربازی رفت. آن ها مرتب با هم بودند و خانواده را خیلی دور هم جمع میکردند. آن زمان، خانه من آزادی و نزدیک فرودگاه مهرآباد بود و بچههایم کوچک بودند و شوهرم معمولا بیرون از تهران بود. وقتی آژیر میکشیدند و وضعیت قرمز اعلام میکردند چارلیز؛ خیلی شیطنت میکرد.
او به من زنگ میزد و میگفت والیت تو آنجا در سرزمین عجایب هستی، بچهها را جمع کن و بیا این جا که پیش خودمان باشید. بچه ها هم می آیند و اینجا دور هم جمع می شویم. من می گفتم که من با این سه تا بچه کجا بلند شوم و بیایم؛ می گفت سریع بیا که دور هم باشیم. این برادرم دوست داشت در هر فرصتی همه دور هم باشند و میگفت که همه باید با هم باشیم. وقتی پدرم چشمش را عمل کرد، آن روزها همیشه آنجا بودیم.
ما یک خانواده منسجم بودیم و آنها مثل یک زنجیر خانواده را به هم پیوند داده بودند. محبتی که برادر کوچکترم به من داشت را هیچ وقت فراموش نمیکنم. هر وقت میخواهم از برادرانم صحبت کنم، گریه میکنم. برادر از همه چیز برای آدم شیرینتر است. وقی این دو برادر با هم به شهادت رسیدند، کلیسای ما قیامت شده بود. به هر حال اینها وظیفهای که نسبت به مملکتشان داشتند، ادا کردند.
برادرهای من کارمند و هر دو ازدواج کرده بودند. برادر کوچکترم، چارلیز وقتی شهید شد، یک پسر دو ساله داشت. برادر بزرگترم، روبین هم که دیرتر ازدواج کرده بود، همسرش باردار بود که وقتی پسرش به دنیا آمد، شهید شده بود و فرزند خود را ندید. پدرم تریلی داشت. به او مأمویت داده بودند که بار مهماتی را منتقل کند، ایشان چشمش را عمل کرده بودند و برادرانم به پدر گفتند که چون شما چشمتان را عمل کردهاید و برایتان سخت است، نمیخواهد بروید و در خانه استراحت کنید. ما مرخصی میگیریم و این بار را میبریم.
هر دو برادر با هم در تریلی پدرم بودند و بار مهمات را به بندرعباس میبردند که در ۱۵ اسفند ۶۳ به شهادت رسیدند. من به همراه پدر، مادر، دو خواهر و یک برادر دیگرم، در این سالها داغ شهادت برادرهایمان را به دوش کشیدیم. بخاطر آوردن خاطرات شهادت برادرانم، خیلی سخت است. اکنون هم بچههای برادران شهیدم، بزرگ شده و جوان هستند که یکی از آن ها در استرالیا و دیگری در آمریکا ساکن است.
روبن و چارلیز برادرهای خوبی برای خانواده بودند و تعهد بسیاری داشتند. برادر بزرگترم روبن یک مقدار سنگین و آرام بود و زیاد حرف نمیزد. هر دو برادرم از بچگی در دبستان و دبیرستان و حتی دوران سربازی با هم بودند. سربازی آنها دوران قبل از انقلاب بود، روبن یک سال زودتر به سربازی رفته بود و بعد هم چارلیز به سربازی رفت. آن ها مرتب با هم بودند و خانواده را خیلی دور هم جمع میکردند. آن زمان، خانه من آزادی و نزدیک فرودگاه مهرآباد بود و بچههایم کوچک بودند و شوهرم معمولا بیرون از تهران بود. وقتی آژیر میکشیدند و وضعیت قرمز اعلام میکردند چارلیز؛ خیلی شیطنت میکرد.
او به من زنگ میزد و میگفت والیت تو آنجا در سرزمین عجایب هستی، بچهها را جمع کن و بیا این جا که پیش خودمان باشید. بچه ها هم می آیند و اینجا دور هم جمع می شویم. من می گفتم که من با این سه تا بچه کجا بلند شوم و بیایم؛ می گفت سریع بیا که دور هم باشیم. این برادرم دوست داشت در هر فرصتی همه دور هم باشند و میگفت که همه باید با هم باشیم. وقتی پدرم چشمش را عمل کرد، آن روزها همیشه آنجا بودیم.
ما یک خانواده منسجم بودیم و آنها مثل یک زنجیر خانواده را به هم پیوند داده بودند. محبتی که برادر کوچکترم به من داشت را هیچ وقت فراموش نمیکنم. هر وقت میخواهم از برادرانم صحبت کنم، گریه میکنم. برادر از همه چیز برای آدم شیرینتر است. وقی این دو برادر با هم به شهادت رسیدند، کلیسای ما قیامت شده بود. به هر حال اینها وظیفهای که نسبت به مملکتشان داشتند، ادا کردند.