دلم میسوزه. هر کاری کردم، دیدم نخیر! دلم داره برای خودم، برای تو، برای این دنیا، برای... میسوزه. گفتم اصلاً ولش کن. اینکه من نباید تا چهل روز کار کنم رو ولش کن. من کارم نوشتنه. این نوشتن اگر خوبه، دعای خیر بابام بوده؛ اگر بده، نفرین بابام. آدم از دعای خیر یا نفرین یکی مثل باباش نمیتونه فرار کنه. بابام کارش بنّایی بود. معمار بود. من کارم نوشتن... بگذریم.
دلم میسوزه. میدونی مثلاً برای چی میسوزه؟ از کجا شروع کنم؟ از جمهوری اسلام شروع میکنم. از ولایت فقیه شروع میکنم. چون این بحث یک جورهایی به بابای آدم ربط داره. دلم برای جمهوری اسلامی میسوزه. ببینید مردم! من الان دلم میسوزه. پس هرچی میگم، درست یا غلط، تو حواست باشه، یادت نره، که من دلم داره میسوزه و مینویسم. یعنی از روی دلسوزی مینویسم. دلسوزی برای کی؟ نمیدونم. برای چی... نمیدونم. فقط میدونم بابام مرده و دلم میسوزه همین. برای بابام، برای خودم، برای... گفتم که، چه میدونم؟
قبلاً میگفتید، چی شده؟ چرا حالت گرفتهس؟ مگه بابات مرده؟! میگفتید طوری نشده که! بابات نمرده که! پس چرا الان هرکسی به من میرسه میگه، تسلیت میگم؛ غصه نخور؛ رسم دنیا اینه... چرا نمیپرسید، مگه بابات مرده؟! که من بگم، آی گفتی! زدی وسط خال! آره دیگه... الان دیگه بابام مرده. حالا حرف حسابت چیه؟ تا حالا میگفتید آروم باش، بابات نمرده که! حالا که مرده چی؟ نمرده بود، آروم باشم، مرده آروم باشم... اینکه نشد!
خودم آمبولانس خبر کردم. خودم بردم سینه قبرستون خاکش کردم. تازه چی؟ قبر سه طبقه! نوبت بابای من که شد، شد قبر سه طبقه. که بیشتر مطمئن بشم. احتمالاً یا یک طبقه قبر، با یک خروار خاک مطمئن نمیشدم. دل از بابام نمیبریدم. شاید غافلگیر نمیشدم. بابام گفت: آدم که بمیره، چه یک طبقه، چه سه طبقه... چه یک وجب، چه سه متر... خیال نکن میدونی و میدونستی که قبر چیه! شب اول قبر کدومه! بابام این آخرین روز خیلی غافلگیرم کرد. خیلی حرف زد. آی مردم! بابام چقدر حرف زد!؟
تمام عمر ادبم کرد، یک طرف، این چند ساعت آخرع یک طرف. مردم، ای همسایهها، فامیلها، علمای قم، علمای نجف، ملت شهیدپرور ایران، مردم شهیدپرور کشورهای اسلامی...! من به بابام میگفتم «آقا». مردم «آقا» خوبه! آقای آدم خوبه. خدا هیچ آدمی را بدون آقا نگذاره! آقای آدم جنازهش هم کلی حرف میزنه. کلی آدم رو ادب میکنه. اصلاً حرفهای اصلی رو آخر سر میگه. حتی میشه بری سر قبر آقات دعا کنی. حاجت بخوای. ادب بشی...
پدرم خیلی حرف زد. جنازهاش با من حرف زد. حالا هرکی جنازهتره بهتر حرف میزنه. بهتر حرف میزند. (میزنه، نه، میزند! یعنی قضیه رسمی شد. پدرم میگوید یتیم بازی در نیاور! ولش کن، درست حرف بزن!)
اولاً کسی به من تسلیت نگوید! خیال نکنید بنده به تسلیت نیاز دارم! خدایا یک خورده بیقراری بده! بیصبری بده! چقدر صبر!؟ چقدر آرامش؟! حالم به هم خورد از این همه صبر و تحمل! من پدرم مرده است... ولش کن!
اینطوری بگویم: بنده پدرم فوت کرده است. ایشان را خودم بردم قبرستان و در یک قبر سه طبقه دفن کردم. دلم طاغت نیاورد. نمیدانم چرا بعد از اینکه تلقین میّت تمام شد، خودم رفتم داخل قبر. آخر پدرم بنّا بود. معمار بود. دیدم داخل قبر خوابیده، بدون آنکه اول «شاقول» بگیرد. ماله بکشد. «تراز» بگذارد. بدون اینکه از دیوار قبر اشکال بگیرد. به من بگوید بیل را خودت دست بگیر و خاک بریز. بیل را مثل شمشیر دست بگیر. گِل را زیاد شل و آبکی درست نکن! زیاد سفت نکن. دوغآب یادت نرود! عجله نکن! کار خودت را سر-سری نگیر! کمچه و ماله را درست دست بگیر. وقت کار هرچه تنبلی کنی، کار سختتر میشود و... از این حرفها نزد.
ملت شریف ایران! من رفتم داخل قبر. قبر پدرم. من پدرم مرده است. پدرم مرده بود و حالا من بالای سرش بودم. مهر کربلا، تسبیح متبرک شده به زریح عتبات عالیات، چوب انار، آیتالکرسی، زیارت عاشورا و... تمام اینها مرتب بود. پس من معطل چه ماندهام؟ ماندهام داخل این قبر چه کنم؟ یک دفعه به خودم آمدم و دیدم از بالا میگویند بیا بیرون. یک لحظه تردید کردم. یک لحظه برابر با یک عمر. یک داغ و هزار حکمت... بیا بیرون! بروم بیرون. بروم بیرون؟ بروم بیرون چه کنم؟ من پدرم مرده است. از این بدتر مگر میشود؟! بروم بیرون چه بگویم؟ چطور توضیح بدهم که چرا نباید بیرون بیایم؟ بگویم چرا بیرون آمدهام؟ ملت شریف ایران، به من تسلیت ندهید! الکی تسلیت ندهید! ادای تسلیت دادن را در نیاورید! آهای علمای قم! علمای نجف! مراجع بزرگوار! لشکریها، کشوریها!
من اعلام خطر میکنم... غلط کردم! اعلام خطر نمیکنم. اعلام خطر کردن کار کسیست مثل خمینی کبیر. من اصلاً به جایش جایزه میدهم.
ملت شریف ایران! آهای مخلوقات هفت آسمان! من جایزه میدهم به کسی که بگوید چرا از این قبر بیرون آمدم. هرچه دارم و ندارم. یکی به من بگوید چرا از این قبر بیرون آمدم، همهچیزم را به او میدهم. من نمیدانم چرا بیرون آمدم. اگر کسی میداند، بیاید هم به بنده تسلیت بدهد، هم تمام دار و ندارم را بگیرد. به شرط آنکه آخرش نگوید من هم نمیدانم. از قبر پدرم آمدهام بیرون که کجا بروم؟ هرجا بروم، مگر نباید به اینجا برگردم؟ پس چرا راهم را دور کنم؟ مگر نمیگویید دنیا ارزش ندارد؟! از این قبر بیایم بیرون که چه غلطی بکنم؟ مثلاً پسر بزرگ کنم مثل خودم؟ که یک روز مرا بیاورد اینجا و...
پس حرف حساب بزنید! من بدبختم مردم! من کارم حرف زدن شده است. حداقل با یکی مثل من حرف حساب بزنید. زندگی زیباست، دنیا وفا ندارد، روزگار همین است و... از این حرفها حداقل با من یکی نزنید! من خبر مرگم شاعرم، نویسندهام، فیلسوفم، عارفم و... ورّاجم. پس حداقل یک ساعت فکر کنید و حرف بزنید! یک ساعت واقعاً فکر کنید و جواب مرا بدهید! ثواب همین یک ساعت فکر مال من و پدرم، این دنیا مال شما.
هرچه دارم و ندارم مال شما. زندگیم، مرگم... همه چیزم مال کسی که جواب این سؤال را بدهد. وگرنه این حرفها را که خودم هم بلدم. وگرنه خودم صبر دارم. اگر نداشتم که جوابهای شما را تحمل نمیکردم. نگذارید مستقیماً به جدّ و آبای داشته و نداشتهتان اعلام خطر کنم! نگذارید یخه شما را بگیرم که چرا شما هم نیامدید کنار من، کنار جنازه پدرم بمانید؟ بمانید و بگویید بیایم بیرون چه کنم؟ بگویید خاک بریز! نمیشود؟ من هم همین را میگویم. پس آمدهام بیرون چه کنم؟ اگر به داغ پدرم عادت نکردم چه کنم؟ اگر به داغ پدرم عادت کردم... واویلا! چه کنم؟ گفت:
آنکه دائم هوس سوختن ما میکرد
کاش میآمد و از دور تماشا میکرد!
مثلاً کامنت بگذارید. من نمیدانم. اگر شما میدانید، کامنت بگذارید و عجالتاً یک میلیون تومان نقد جایزه بگیرید. یا اول بگویید من تمام دارایی امروز و آینده را به صورت رسمی و قانونی به نام کسی بزنم که جواب این سؤال را بدهد، بعد بگویید. نامردم اگر ندهم! پسر همین پدر عزیزم نیستم، اگر دار و ندارم را ندهم. مگر اینکه یک جوری خود پدرم جواب بدهد. بگوید آمدهای این کار را بکنی. پدر آدم که جایزه نمیخواهد. آدم هرچه دارد و ندارد از پدرش دارد. بعداً این را توضیح میدهم. فعلاً میخواهم بگویم این عرایضم (و احتمالاً عرایض بعدی) شخصی نیست. حداقل فقط شخصی نیست. مثلاً قرار شد از جمهوری اسلامی حرف بزنیم.
ملت شریف ایران! من پدرم مرده است. منِ پدرمرده میگویم این حرفها را. من پدرمرده الان که دیگر تعارف ندارم!؟ آدم پدرش که میمیرد، سعی میکند یک جوری حرف بزند که همه بگویند: خدا پدرت را بیامرزد! درست شد؟ ملت شریف ایران! اینکه نشد. این یعنی چه؟ جمهوری اسلامی نباشد که چه بشود؟ ولایت فقیه را مثلاً نمیخواهیم، درست. چه میخواهیم؟ از یخه انقلاب اسلامی چه میخواهیم؟ بعضیها فقط میخواهند بابای این مردم را دربیاورند. فرقی نمیکند به چه دلیلی؛ با چه بهانهای. اگر دشمنی با احمدینژاد بابای این مردم را درمیاورد با بود و نبود او مخالفند. فردا حمایت از احمدینژاد بابای این مردم را دربیاورد، حمایت از او. حمایت از رحیم مشایی شد، حمایت از او. اگر حمایت از فلان وزیر به ضرر مردم است، حمایت از فلان وزیر... به خدا اگر حمایت از ولایت فقیه پدر این انقلاب و این مردم را درمیآورد، با جان و دل دقیقاً همین کار را میکردند! عجیب است که سی سال است با پشتیبانی آمریکا و انگلیس و هر ننهقمری، به هر بهانهای، در هر فرصتی، با هر توانی و... هیچ غلطی هم نمیتوانند بکنند و باز دست برنمیدارند. ادم اینقدر وقیح و پر رو؟! اینقدر بدبخت و احمق؟! سرتان را بخورد این دنیا! مردهشور این دنیایتان را ببرد! اگر اهل دنیا هستید، مگر همین افغانستان جلوی چشمتان نیست؟! این همه زور زدن برای هرج و مرج چرا؟