کد خبر 56668
تاریخ انتشار: ۲۲ تیر ۱۳۹۰ - ۰۹:۴۱

آن روز مادر خوشحال و خندان براي اين كه دختر را ببيند و از او خواستگاري كند، از خانه بيرون رفت. بعد از دو ساعت وقتي به خانه برگشت، ديدم عصباني است. به قول معروف توپش پر بود.

به گزارش مشرق به نقل از فارس، شهيد ابوالفضل يعقوبي فرزند يعقوب در تاريخ ۴۴/۵/۲ در شهرستان اردبيل ديده به جهان گشود. در تاريخ ۶۴/۱۱/۲۷ در منطقه عملياتي فاو در عمليات والفجر ۸ به فيض رفيع شهادت نايل آمد. «ابوالفضل باوفا»دوست شهيد ابوالفضل يعقوبي به نقل از خود شهيد اين خاطره را تعريف مي كند:

در قسمت تبليغات اداره بنياد شهيد شهرستان اردبيل كار مي‌كردم. گاهي از بسيج ادارات عازم جبهه مي‌شديم.

اوايل اسفند‌ماه ۱۳۶۴ شمسي بود. حدود سه ماه مي‌شد كه از جبهه برگشته بودم، مشغول تكثير عكس عزيزاني بودم كه تازه به شهادت رسيده بودند و قرار بود در يكي دو روز آينده تشييع شوند.

ناگهاني عكسي توجه مرا به خود جلب كرد. تازه با او آشنا شده بودم، خوب مي‌شناختمش. در حالي كه به عكس نگاه مي‌كردم، بي‌اختيار اشك مي‌ريختم. ياد روزي افتادم كه با او آشنا شده بودم. ياد لحظاتي كه براي ايجاد معبر، ني‌زارها را با هم قطع مي‌كرديم.

مرداد ماه هزار و سيصد و شصت و چهار بود، از طرف بسيج سپاه پاسداران جهت شركت در عمليات در منطقه‌ي هورالعظيم حضور داشتيم.
هر روز چند نفر از بسيجيان را جهت همكاري با نيروهاي اطلاعاتي به خاك دشمن مي‌بردند. روزي با تعدادي از بچه‌ها جهت شناسايي خط مقدم و قطع‌ ني‌زارها جهت ايجاد معبر براي عبور قايق‌هاي تندروي موتوري عازم خط مقدم شديم. بعد از سه ساعت در نزديكي خط مقدم به اسكله‌اي شناور كه روي آب بود رسيديم.
از آنجا به بعد را بايد با بَلَم طي مي‌كرديم. ما را به يكي از نيروهاي اطلاعاتي منطقه كه جواني برومند و خوش سيما بود و تبسم به لب داشت تحويل دادند. جوان‌برومند مسئول محور و فرمانده گروهان بود. همگي سوار بلم‌ها شده از لاي نيزارها به خط مقدم هدايت شديم.

وقتي ديديم فرمانده به زبان محلي صحبت مي‌كند، خوشحال شديم. بعد از كمي صحبت متوجه شديم كه او نيز از همشهري‌هاي ماست و اسمش ابوالفضل است.

در حالي كه گرم گفت و گو بوديم، از لابه‌لاي نيزارها به طرف دشمن حركت مي‌كرديم. بعد از يك ساعت پارو زدن به منطقه‌ي حساسي رسيديم. گلوله‌هاي بي‌هدف عراقي‌ها از بالاي سرمان رد مي‌شدند. صداي عراقي‌ها كه با هم صحبت مي‌كردند به وضوح شنيده مي‌شد. براي اينكه صداي پارو زدن ما را نشنوند، پاروها را جمع كرديم و در داخل بلم‌ها گذاشتيم. آرام با گرفتن نيزارها بلم‌ها را پيش مي‌رانديم.

ما كه در اولين حضورمان در آن ني‌زارها، كمي دلهره‌ داشتيم، ولي ابوالفضل عادي رفتار مي‌كرد؛ انگار نه انگار كه در منطقه‌ي عراقي‌هاست. در چهره‌اش اصلا نگراني و اضطراب و ترس ديده نمي‌شد. او بارها در لاي همين نيزارها به كمين دشمن رفته، وجب به وجب منطقه را مثل كف دستش مي‌شناخت.
دلهره‌ي من از اين بود كه در آن مكان هيچ جان‌پناه و سنگري نبود و اگر دشمن از حضورمان مطلع مي‌شد كارمان تمام بود.

تنها چيزي كه به ما روحيه مي‌داد لبخند و تبسم جاودانه‌ي ابوالفضل بود. هيچ وقت در آن موقعيت نيز نديدم كه گل لبخند در لبانش پرپر شود. با روحيه‌ي نترس و شجاعي كه داشت ما را از نگراني در مي‌آورد.
بعد از ساعت‌ها تلاش‌ با هدايت و فرماندهي ابوالفضل، ني‌ها را قطع كرده و چندين معبر در لاي نيزارها جهت حركت قايق‌هاي تندرو كه قرار بود عمليات از آن منطقه صورت گيرد ايجاد كرديم و خوشحال از موفقيت در اين عمليات، راهي پشت جبهه شديم.

در راه از سخنان فرمانده متوجه شدم كه از نيروهاي اطلاعاتي سپاه پاسداران شهرستان اردبيل است. بعد از كلي گفت‌وگو پرسيدم:

آيا ازدواج كرده‌اي يا نه؟!

گفت: نه، هنوز ازدواج نكرده‌ام، مجرد هستم.

علتش را پرسيدم، لبخند زد!
از خنده‌اش متعجب شده، مصمم شدم حتما دليل خنده و ازدواج نكردنش را بدانم.

وقتي اصرارهاي مرا ديد گفت:

بيچاره مادرم! مدتي است كه گير داده بايد حتما ازدواج كني! مادرم از ترس شهادت، مي‌خواهد ازدواج كنم تا شايد به خاطر عروسش هم كه شده دست از جبهه دست بردارم . به خاطر اين، همه فكر و ذكرش اين شده تا مرا سروسامان دهد. اين است كه هر وقت به مرخصي مي‌روم مي‌گويد، حتما بايد اين بار ازدواج كني. من هم تصميم گرفته‌ام تا جنگ تمام نشده ازدواج نكنم و تا پيروزي در جنگ در جبهه بمانم. بار آخر كه به مرخصي رفته بودم پايش را در يك كفش كرد و گفت كه حتما بايد اين بار ازدواج كني.
از من خواست نشاني دختري را به او بدهم تا به خواستگاري‌اش برود. هر چه كردم تا موضوع خواستگاري را عوض كنم نتوانستم.
زيرا اين بار با دفعه‌اي ديگر فرق مي‌كرد. مادر تصميم گرفته بود به هر نحوي شده از من نشاني دختري را بگيرد تا از آن دختر برايم خواستگاري كند.
بعد از ساعت‌ها پافشاري، ناچار براي اينكه اين قضيه را تمام كنم، نشاني الكي را در قريه نيار به او دادم.
اسم و فاميلي دختر را از من پرسيد، گفتم فاميلي‌اش را نمي‌دانم ولي اسمش مريم خانم است.
آن روز مادر خوشحال و خندان براي اين كه دختر را ببيند و از او خواستگاري كند، از خانه بيرون رفت. بعد از دو ساعت وقتي به خانه برگشت، ديدم عصباني است. به قول معروف توپش پر بود.
مفصل با من دعوا كرد. در حالي كه مي‌خنديدم گفتم: ندادندكه ندادند! من كه نمي‌خواهم ازدواج كنم. اين نشاني را هم به خاطر اين كه شما را ناراحت نكنم، در اختيارتان گذاشتم.
مادر در حالي كه دست از دعوا كشيده بود و همچون من مي‌خنديد گفت: آخر پسر نشاني‌اي كه به من داده بودي، نشاني پيرزن نود ساله‌اي به نام مريم خانم بود. همه او را مي‌شناسند با اين كار پاك آبرويم را بردي!
آن روز با مادر به خاطر اين خواستگاري كلي خنديديم. با اين كارم مادر فهميد كه من در تصميمي كه گرفته‌ام، جدي هستم و تا پايان جنگ دست از جبهه نخواهم كشيد و اين چنين بود كه در نهايت در منطقه‌ي عملياتي فاو به اوج آسمان‌ها پر گشود.

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha

این مطالب را از دست ندهید....

فیلم برگزیده

برگزیده ورزشی

برگزیده عکس