به گزارش مشرق، آنچه وى تحت عنوان عرفان سرخپوستى نگاشته است، آموزشها و تعليماتى است كه كاستاندا از استاد خود «دون خوان» فراگرفت.
از گفتنىهاى عرفانهاى نو ظهور، عدم اطلاع دقيق بر جزئيات زندگى پارهاى از سردمداران اين جنبشهاست. همچنان كه زندگى افرادى همچون ماهاريشى ماهش، پال توئيچل درهالهاى از ابهام قرار دارد،
در مورد كارلوس كاستاندا هم گزارشها و اختلافنظرهاى مختلفى در مورد مكان تولد و تربيت وى وجود دارد. وى خود را متولد 1935 در سائوپائولو در برزيل معرفى كرده است، اما اسناد رسمى مهاجرت آمريكا حكايت از اين دارد كه وى متولد پرو است. پدر وى مدعى است كه هيچ علاقهاى به مكاتب رازورانه نداشته اما همسر سابقش گفته كه تنها موضوعى كه در مورد آن با هم گفتگو مىكرديم «راز وارى» بوده است. كاستاندا همچنين ادعا كرده كه پدرش استاد ادبيات بوده است اما مجله تايم، پدر كاستاندا را طلاساز معرفى كرده است.
ايدههاى اصلى
1. چنانكه در آموزشهاى دون خوان به كاستاندا بارها و بارها بازگو شده است، هدف و غايت در عرفان ساحرى، دستيافتن به «قدرتهاى جادويى» است.
رسيدن به اين نوع قدرتها در سايه دستيافتن به مركز تجمع انرژى در بدن حاصل مىشود و عارف در مرام ساحرى، كسى است كه بتواند اين مركز انرژى را جابجا كند و با اين جابجايى، به دستهاى از نيروهاى غير طبيعى دست يابد.
قدرتهاى غير عادى، خود تحليل جداگانه لازم دارد، بگذريم كه اساسا اين گونه توانايىها به خودى خود بيانگر هيچ مزيتى نيست و به معناى معنويت حقيقى و عرفان راستين نيست و از طرف ديگر اينگونه قدرتها اختصاص به شمنها و سالكان عرفان ساحرى ندارد و در ميان همه آيينها، افرادى كه از اينگونه توانايىها برخوردارند يافت مىشوند.
اما نكتهاى كه ذكر آن در مورد عرفان ساحرى خالى از لطف نيست اين است كه به شهادت تاريخ، سلسله پيامبران الهى همه مامور بودهاند به آدميان گوشزد نمايند كه انسان بريده از خدا و گسسته از مبدا، از نظر محروميت و دورى از تعالى روحى، همچون چهارپاست، يعنى مقام بالفعل براى انسان بىخدا حيوانيت است و اين حقيقت نياز به اثبات ندارد. بنابراين مجاهدت رسولان الهى همه براى خروج انسان از مقام حيوانيت و وصول به مقام والاى انسانى بوده و اگر مكتبى قدرت يابد آدمى را قدمى از جايگاه حيوانيت به مقام منيع انسانى نزديك نمايد، توانسته به آدمى خدمت نمايد و هر اندازه كه در ايجاد فاصله بين صفات حيوانى و صفات ملكوتى انسان توفيق يابد به همان ميزان در خور ستايش و تحسين است نه آن كه همچون دون خوان با جان كندن اثبات كند كه هنر انسان در تبديل شدن به ديگر چهارپايان و جانوران است.
رياضتها و آموزشهاى دون خوان جهت برخوردارى انسان از توانايىهاى حيوانات طراحى شده است. بايد پرسيد براستى اين مرام با عرفان چه نسبتى دارد؟ اگر بپذيريم كه فنونى كه دون خوان آموزش داده، توانمندى جادويى به تمرينكننده مىدهد باز جاى اين سؤال خالى است كه اصولا در برخوردارى از اين قدرتها چه كمالى نهفته است؟ كدام جنبه از ابعاد معنوى و ملكوتىانسان با قدرتهاى اين چنينى شكوفا مىشود؟ حتى اگر انسان از بدو تولد مجهز به اين گونه قدرتها متولد شود و عمرى را با اين قدرتها بگذراند، آيا ميل كمالجويى انسان ارضا شده و تمامى قواى وجودى انسان به تعالى رسيده است؟ آيا اين منطق مىتواند عقل كاوشگر انسان را براى انتخاب چنين هدفى بعنوان «غايت سير انسان» قانع كند؟ بالاخره آيا رسيدن به اين گونه قدرتها به انسان تضمين مىدهد كه آنچه اتفاق افتاده است در بر دارنده «سعادت» انسان بوده است؟
در مقام دفاع از عرفان ساحرى مىتوان بهگونهاى ديگر هدف عرفان ساحرى را توضيح داد و با آرايشى علمى آن را به مرز قبول نزديك نمود. با اين بيان كه؛ طبيعت همچون انسان، زنده، با شعور و هدفمند است. مىتوان در سايه اتحاد با طبيعت، جمال و جلال و اقتدار و محبت را تجربه كرد. ارتباط با طبيعت، ارتباط با حقيقت هستى است و متحد شدن با طبيعت، وحدت يافتن با روح جهان است. بنابراين شناخت طبيعت و اتحاد با قواى طبيعت و پيوند با روح طبيعت و در نتيجه فناى در نيروى طبيعت، غايتى است كه مراتبى از وحدت عرفانى و اتحاد معنوى را در درون خود دارد.
در بيان فوق هرچند سخن از «تجربه وحدت با طبيعت» به ميان آمده اما در اين تبيين به ظاهر عرفانى يك حقيقت فراموش شده و آن همانا «خالق طبيعت» است كه مبدأ آفرينش است، يعنى حقيقت يكتايى كه جوهره هستى است و طبيعت بىجان، بدون اتكاء به آن، صلاحيت غايت بودن را ندارد.
2. عرفان ساحرى كه به خاطر توجه ويژه به نيروهاى طبيعت، «عرفان طبيعتگرا» نام گرفته است، يك نقص اساسى دارد و آن فراموش كردن آن دسته از قواى معنوى انسان است كه مستقيم با طبيعت و كشف طبيعت ارتباط پيدا نمىكند. يعنى تنها آن دسته از گرايشهاى معنوى انسان كه مىتواند به طور مستقيم در وحدت با طبيعت و تسلط بر نيروهاى طبيعى و فوق طبيعى به كار آيد،در عرفان ساحرى مورد توجه است و ديگر گرايشهاى ماورايى انسان حتى مورد اشاره هم قرار نمىگيرد، از همين روى مفاهيمى مانند عشق، محبت، خدمت به مردم، عبادت و مراقبه كه در ديگر عرفانهاى نوظهور اوراق زيادى را به خود اختصاص داده است، در عرفان ساحرى خبرى از آنها نيست و همه فضايل روحى در آيينهاى جادويى و نگرشهاى آميخته با اوهام خلاصه مىشود.
اين مرام از آنجا كه فقط دستوراتى شخصى با هدف بازيابى قدرتهاى غير عادى عرضه نموده است، هيچ دستور العمل جمعى جهت اصلاح اجتماع ندارد. گويا بشر به زندگى جمعى و زيستن در اجتماع نيازى ندارد. در مرام سرخپوستى، آنچه اهميت دارد، خود سالك است و دستيابى به قدرتهاى ماورايى و حفظ اين قدرتها، از همين نگاه است كه كاستاندا تصريح مىكند كه استادم تاكنون چندين نفر را با قدرتهاى جادويى كشته است. (قدرت سكوت)
3. قواى عقل، حس، خيال و وهم هركدام در ساحت وجودى انسان جايگاهى دارند و در رشد و ترقى معنوى انسان سهيماند و بخشى از مراتب شكوفايى روحى انسان به كاركرد اين قوا مربوط مىشود.
آنچه در عرفان ساحرى به صورت برجسته ديده مىشود، «عقلستيزى» است آن هم به بهانه دستيافتن به بطن عالم. در اين مرام عقل كنار گذاشته مىشود و آنچه به عنوان جايگزين معرفى مىگردد، «وهم» است و پردازش اين قوه. در بسيارى از گفتگوهاى كاستاندا و دون خوان، شاهبيت «توجه به احساسات» است. (آموزشهاى دون كارلوس، كندرى ص 54) و فصل الخطاب، «ناكارامدى عقل و ناتوانى برهان» است به گونهاى كه دريافتهاى قواى حسى هم مورد تشكيك قرار مىگيرد و آنچه چشم مىبيند و عقل تأييد مىكند، همه در حوزه دنياى غير واقعى (تونال) قرار مىگيرد. گياهان قدرت و داروهاى روانگردان همچون پيوت، قارچ، تاتوره و بذر ذرت كه كاستاندا شرحى دراز درباره كشت و تربيت و طرز استفاده از آنها در كتابهايش آورده است، همگى با منطق «محور قرار دادن قوه وهم» در عرفان ساحرى است و به حاشيه راندن قوه درك و تعقل. عرفان ساحرى به گونهاى وحشتناك به استفاده از گياهان روانگردان و تجربه دنياى وهم تشويق نموده است.
تخريب جسم و اختلالات روانى و روحى و اختلال سيستم عصبى و تغيير در عمل مغز، كمترين پيامد منفى استفاده از اين گياهان است به طورى كه در موارد زيادى، روياها و كابوسهاى آزاردهنده بر زندگى فرد سايه انداخته و آن را به جهنمى تبديل مىكند.
براستى اگر قرار باشد با توسل به داروهاى توهمزا تجربه عرفانى محقق شود، چه نيازى به شعار «بازگشت به طبيعت و اتحاد با طبيعت» وجود دارد؟ نكند هدف از تقدس طبيعت و مدح آن، فقط وجود همين گياهان در طبيعت است؟
بايد پذيرفت كه سالك در عرفان ساحرى با ورود به فضاى وهم، جهان را و در نتيجه غايت هستى و در نهايت خالق هستى را جز «وهم» نمىبيند و چند صباحى با صورتهاى خيالى خودساخته، سرگرم مىشود و «بازى گرفتن همه چيز» و «بازى دادن خود» تنها ثمرى است كه عايد سالك در مرام ساحرى مىشود. روشن است كه اين گونه حالات توهمآميز، كمترين قرابتى با شهود عارفانه و معرفت حقيقى و مكاشفه رحمانىندارد.
4. در عرفان ساحرى، خدا يا وجود ندارد و يا چنان نقش ضعيفى در نظام اعتقادى اين مكتب دارد كه سالك، كمترين توجهى به خدا و نيروهاى او و قدرت او نمىكند.
در كتابهاى كاستاندا به ندرت با نام «خدا» برخورد مىكنيم و هيچ يادى از پيامبران الهى نمىشود و تبعاً نقشى براى اديان الهى و برنامه وحيانى اداره زندگى بشر لحاظ نمىشود. در نگاه دون خوان، خدا در حوزه تونال قرار مىگيرد نه حوزه ناوال. حوزه تونال همان بخشى از هستى است كه ناشى از خيالپردازىهاى ماست و بهرهاى از حقيقت ندارد. «خداوند بخشى از تونال ماست. تونال همه آن چيزهايى است كه فكر مىكنيم دنيا از آن چيزها تشكيل شده است از جمله خداوند». (قدرت سكوت ص 13)
دون خوان ترجيح مىدهد ريشه نيروهاى عالم را موجودى نمادين به نام «عقاب» معرفى كند اما اسمى از خدا نبرد. وى و شاگردش از اين كه براى خدا در تاثير و تاثرات طبيعت سهمى قائل شوند به جد اجتناب مىكنند. علت روشن است زيرا در عرفان ساحرى، منجى ساحر و جادوگر است نه رسولان الهى. نمايندگان خدا جاى خود را به شمنها مىدهند و جادوگر بر مسند نبوت تكيه مىزند و تمام كاركردهاى رسالت كه همان قدرت نجات انسانها و وعده فلاح و رستگارى به آدميان است، به ساحران نسبت داده مىشود.
مرام ساحرى از اين جهت به آيين شيطانگرايى بسيار شييه است چرا كه در هر دو، شكست نيروهاى خير به تصوير كشيده مىشود و غلبه با نيروهاى شر و قدرتهاى شيطانى است و جهان مملو از نيروهايى معرفى مىشود كه بدون تبعيت از اراده خداوندى، قادر به تصرف در تار و پود هستىاند و يكهتازى و خودمختارى اين قدرتها چنان است كه گويا خدا هم به گوشهاى خزيده و به تماشاى هنرنمايى اين قدرتها بسنده نموده است. كوتاه سخن آن كه عرفان ساحرى را بايد عرفان ضد خدا دانست يا دست كم عرفان بىخدا.
5. آنچه در مورد ميادين انرژى در مرام ساحرى ادعا شده است، صحت آن، كمكى به صحت آموزههاى عرفانى اين مسلك نمىكند، چنانكه رد اين نظريه هم نقصى براى آن محسوب نمىشود، چرا كه اين آموزهها از اين نظريه متفرع نمى شوند و منطقا از اين مبنا برنمىآيند، خلاصه اين كه اين ايده با عرفان ساحرى بيگانه است.
از طرف ديگر نظريه «پيوندگاه» و ادعاى وجود 48 نوار انرژى و فيوضات عقاب، نه پشتوانه تجربى دارد و نه عقلى و همگى ادعايى بيش نيست.
6. سنت جادوگرى از سنتهاى كهن است كه ريشه در رويارويى با آيينهاى توحيدى دارد. در قرآن اين عمل مورد مذمت قرار گرفته و در روايات شيعى در مرتبه انكار خدا از آن ياد شده است. در مسيحيت از جادوگرى به عنوان نوعى كفر نام برده شده است. اين عمل هرچند واقعى (مىتواند واقع شود) است اما بهرهاى از حقيقت (اثر تربيتى و تعالىبخش) ندارد.
سحر هر چند نوعى از تصرفات غير عادى را با خود دارد و ورود به دنيايى ناشناخته و جديد محسوب مىشود، اما نبايد از نظر دور داشت كه هرگونه ورود به دنياى ناشناخته، رشددهنده و تعالىبخش نيست و نشانگر گام برداشتن در مسير رستگارى نخواهد بود، همان طور كه در زندگى دنيوى هم چندان كارگشا و راهگشا نيست، چنان كه دون خوان خود به اين مهم اعتراف كرده است: «(در زمانهاى گذشته) پس از سالها سر و كار داشتن با گياهان اقتدار، بعضى توانستند به «عمل ديدن» بصيرت درونى دست يابند.. البته بينندگانى كه فقط مىتوانستند ببينند. آنها با ناكامى روبهرو شدند و هنگامىكه سرزمينشان مورد تاخت و تاز فاتحان قرار گرفت، آنها نيز مانند هر آدم ديگرى بىدفاع ماندند. اين فاتحان تمام دنياى تولتكها را تصرف كردند و همه چيز را به خودشان اختصاص دادند. (آتش درون كاستاندا، مهران كندرى ص 15)
7. ارائه راه دشوار و و عرضه دستورالعملهاى ناكارآمد از ديگر خصيصههاى اين آيين است. در عرفان ساحرى از يك طرف مسير را خطرناك و هدف را دشوار و دستنايافتنى معرفى مىكنند به گونهاى كه اين طريق ممكن است به ديوانگى سالك مبارز هم منجر گردد. (آموزشهاى دون كارلوس ص140) دستورات غير قابل تحمل دون خوان و دنياى افسار گسيخته اوهام ممكن است تعادل روانى سالك را به هم بزنند و اين مسير بلاى جان او گردد.
از طرف ديگر گاهى دستوراتى را پيشنهاد مىكنند كه اگر هم از يك جهت تاثيراتى داشته باشد، پارهاى ديگر از فضايل اخلاقى را لگدمال مىكند، چنانكه در دستورات زير كرامت انسانى و احساس بزرگمنشى در فرد ناديده گرفته مىشود و با اين توجيه كه اين كارها فايدهاى در بر دارد، پيامدهاى منفى اجتماعى و روانى آن ناديده گرفته مىشود. «آگاهانه به خود دروغ بگوييد. عليه منفىترين ويژگىهاى فكرى (دروغهايى) بنويسيد... نخستين وظيفه در صبح و آخر شب بايد تكرار اين دروغها با صداى بلند و در جلوى آيينه براى خودتان باشد. اصلاً مهم نيست كه مىدانيد اينها دروغ هستند... تمرين بيشتر در اين مورد است كه توجه به عملى معطوف شده است كه متفاوت از عمل عادى است» (آموزشهاى دون كارلوس ص 156)
در جاى ديگر آمده است: «اين تمرين به دليل بىهمتايىاش لازم است مستقل ذ كر شود يك مرد فقط در لباس زنانه مىتواند هنر كمين و شكار كردن (يكى از مراتب سير باطنى در عرفان ساحرى) را بياموزد.تمرين متشكل از اين است كه مرد خود را مثل زن چنان تغيير شكل دهد كه براى هر ناظرى متقاعدكننده باشد. براى آنكه مثل زنى رفتار كنيم، بايد بىرحم، حيلهگر، صبور و ملايم باشيد كه خصوصيات طبيعى زن است. وقتى زنى مىخواهد اين تمرين را اجرا كند، به نحوى مشابه بايد مانند مردى تغيير شكل دهد و بنابر آن عمل كند. اين تمرين اگر در ميان دوستانتان انجام شود، تأثيرگذار است. براى اينكه اين تمرين ارزشمند باشد بايد در ميان بيگانگانى انجام شود كه بخاطر تغيير شكل واقعاً فكر كنند با زنى سروكار دارند. اين تمرين بدون استثناء موجب حركت پيوندگاه مىشود.» (آموزشهاى دون كارلوس مهران كندرى ص 131)
آنچه گذشت تنها بخش هایی از موهومات یکی دیگر از فرقه های انحرافی بود که کمتر نیازی به نقد مشروح و تفصیلی آن است. فرقه هایی که به شدت عقل گریز و مخرب ارزش ها و آرمان های بشری در عصر جدید به حساب می آیند. ارمغان دین گریزی و انسان مداری دنیای تاریک اومانیسم آن قدر مهلک و بنیان افکن است که ظهور چنین فرقه هایی را باید از نتایج آغازین این انحطاط و فروپاشی دانست.