به گزارش مشرق به نقل از همشهری آنلاین، مكتب فرانكفورت از جمله تأثيرگذارترين مكاتب فلسفي قرن بيستم به شمار ميرود.
اين مكتب هنوز هم از سرزندگي برخوردار است و يورگن هابرماس، آخرين فيلسوف نسل دوم آن محسوب ميشود. اما نسل سوم اين مكتب امروزه ضمن حفظ بسياري از مباني اوليه آن تلاش دارد تا خود را با دانشها و علوم روز هماهنگ سازد. بر اين پايه بود كه پژوهشكده تاريخ اسلام در ادامه مباحث روششناسانه تاريخي خود نشست "تاريخ نگاري مكتب فرانكفورت " را برگزار كرد. دكتر حسين مصباحيان در اين نشست به چيستي و چرايي اين مكتب و سير آن پرداخت.
"فلسفه با عقل آغاز نميشود بلكه يا با خشم آغاز ميشود يا با اميد ". اين جمله "ژيل دنور " آغازگر بحث دكتر حسين مصباحيان در نشست تاريخنگاري مكتب فرانكفورت بودكه در توضيح آن افزود: اين جمله به نحو حيرتآوري هم در مورد كيفيت، چرايي و چگونگي شكلگيري مكتب فرانكفورت مصداق داشته و هم در باب چيستي اين تئوريها توضيح ميدهد.
وي با اشاره به نحوه شكلگيري مكتب فرانكفورت در يك نگاه تاريخي گفت: پس از شكست آلمان در جنگ دوم جهاني عهدنامهاي موسوم به معاهده ورساي بين آلمان و متفقين منعقد شد كه طبق آن آلمان متعهد شد كه 123ميليون مارك بپردازد و نيروي نظامياش نيز از اندازه مشخصي تجاوز نكند و بخشي از خاك آن هم توسط متفقين ستانده شود. جمهوري "وايمار " كه پس از فروپاشي نظام سلطنتي و فرار "ويلهم دوم " به هلند، در پايان جنگ دوم جهاني تأسيس ميشود، نخستين دولت دمكراتيكي است كه در آلمان پس از فروپاشي نظام سلطنتي امپراتوري بهوجود ميآيد. به گفته دكتر مصباحيان در سال 1919 مجلس ملي آلمان تصميم ميگيرد كه نظامي فدرال تأسيس كند و آزاديهايي نامشروط برقرار سازد. اينگونه است كه در روشنفكران زيادي شوقي دميده ميشود كه احساس ميكنند "آلمان " وارد فاز جديدي شده است.
به بيان اين استاد فلسفه پيش از جنگ اول جهاني، كتاب "انحطاط يا سقوط غرب " اشپنگلر كه يك ميليون نسخه از آن به فروش ميرسد، توجه آلمان بهعنوان طلايهدار تمدن غرب را بهخود جلب ميكند. بنابراين موضوع مركزي براي آلمان آن روز اين بود كه چه شد كه اين طلايهداري د چار انحطاط شد و چگونه بايد از آن جلوگيري كرد؟
به عقيده اين استاد دانشگاه تهران، "پرسش از انحطاط يا سقوط " يكي از پرسشهاي مركزي است كه غرب همواره خود را با آن مواجه ديده است. اما جمهوري "وايمار " از 1919 آغاز ميشود و تا 1933 ادامه پيدا ميكند؛يعني همزمان با روي كار آمدن نازيها نميتواند به اهدافي كه برايش تعريف شده دست پيدا كند و گروه اوباشان هيتلري با همكاري بورژوازي نورس آلمان شرايطي را براي نوعي بازگشت به ارتجاع فراهم ميسازند.
به بيان دكتر حسين مصباحيان، در چنين شرايطي روشنفكران جامعه آلمان به دستههاي مختلفي تقسيم ميشوند؛ عدهاي با تبهكاران همراه ميشوند و گروهي فرار كرده و كناره ميگيرند و كساني چون هوركهايمر، آدورنو و بنيامين مهاجرت ميكنند و ديگران درصدد يافتن راهي براي غلبه بر شرايطي كه در آن قرار گرفتهاند هستند. مكتب فرانكفورت دقيقا در چنين شرايط تاريخياي سر برميآورد و معتقد است كه با توجه بنيادين به اجتماع و تاريخ بايد راه حلي براي پايان نهادن بر نقطه انحطاط تمدن غربي و بهويژه آلمان بيابد. اينگونه است كه خود تئوري انتقادي كه در سال 1930 توسط هوركهايمر، آدورنو و ماركوزه در مؤسسه مطالعات و تحقيقات اجتماعي در فرانكفورت بنيان نهاده ميشود در چنين شرايطي زاده ميشود.
اين شرايطي كاملا عيني براي پاسخ گفتن به يك مسئله كاملا مشخص اجتماعي و تاريخي است، به همين دليل است كه تئوري اجتماعي -انتقادي، يا مكتب فرانكفورت بدون هيچ ترديدي يك معرفت بين رشتهاي است. مكتب فرانكفورت موضوعات مختلفي را از زواياي گوناگوني بررسي كرده و بهعنوان مثال موضوع "قدرت " را، هم از نظر فلسفي و هم از نظر تاريخي و نيز از نظر جامعه و روانشناسي براي پايان نهادن بر تضادهاي اجتماعي آلمان آن روز بررسي ميكند. مكتب فرانكفورت از 2برهه مشخص برخوردار است. از سال 1930 تا 9سال بعد در دوره مهاجرت و پس از آن تا 1950 دوره بازگشت اين مكتب به آلمان. مركزيت اين دوره انتشار "ديالكتيك روشنگري " اثر مشترك "هوركهايمر و آدورنو " است.
نسل اول مكتب فرانكفورت، به بيان مصباحيان، 2ويژگي مهم و كليدي داشته است؛ ويژگي نخست اين است كه "پايي " در ماركسيسم و "پاي ديگر " در الهيات رهاييبخش دارد كه نوعي "آرمانشهر "گرايي است، به همين دليل است كه متفكران، فرانكفورت را در بعضي مواقع از روي مسامحه "نئوماركسيست " خواندهاند. به گفته او، اينان از نظر تاريخي يك مسئله اصلي داشتند و آن، اينكه چگونه ميتوان "مسئله زير بنا و رو بنا و ماترياليسم تاريخي " را كه در "ماركسيسم ارتدوكس " وجود دارد، وارد حوزه مطالعات اجتماعي كرد كه هم قابل فهم شده و هم نو شود و بتواند به حركت اجتماعي بينجامد؛ بنابراين مسئله اصلي، "رهاييبخشي " با اتكا به مناسبات توليدي و رهايي از كار ظالمانه است. مصباحيان در ادامه در بيان چيستي نظريه انتقادي اين مكتب گفت: تئوري انتقادي در مقابل تئوري سنتي قرار داده ميشود و تئوري سنتي همان "روشنگري كانت و پوزيتيويسم " است. اما تئوري انتقادي كه با سهگانه نقد كانت آغاز ميشود، بنيان نظري نقد به مفهوم كانتي را ميگذارد.
سؤال اينجاست كه چرا تئوري انتقادي خود را در مقابل كانت و پوزيتيويسم قرار ميدهد؟ به اين دليل كه در انديشه كانت، نقد فقط متوجه "نظام معرفتي " است و نقد در واقع معرفت شناسانه است. نقد متوجه فكر و ايدههاست و بهمعناي نيچهاي، "افلاطونيگري " است و در افلاطوني گري، پس و پشت زندگي جدي گرفته ميشود، اما خود "زندگي " و تاريخ رها شده و به نظامهاي شناخت و ايدهها و معرفت بسنده ميشود. بنابراين از نظر تئوري انتقادي، تئوري سنتي، نخست روشنگري كانت و سپس پوزيتيويسم است.
اما سنتي بودن "پوزيتيويسم " به اين دليل است كه به جايي كه رهايي ببخشد، تسلط ايجاد ميكند و ابزار است كه سلطه ميآفريند. براي رهايي از اين سلطه بايد چارهاي انديشيد. بهگفته دكتر مصباحيان، "هوركهايمر " تئوري سنتي را حاوي 3پيش فرض ميداند: نخست آنكه بشر ميتواند جهان را آنگونه كه هست گزارش كند نه آنگونه كه "خود ميخواهد ".
اينجا فرد، يا كارگزار و يا مؤلف در تئوري پوزيتيويستي حذف ميشود، در حالي كه در تئوري انتقادي "داننده منفعل " اصلاً وجود ندارد. داننده به محض انتخاب موضوع از حالت انفعال خارج ميشود؛ بنابراين حذف مؤلف با وابستگيهايي كه به جهان اجتماعي و تاريخي دارد امري به كلي امكانناپذير است. پس داوري مبتني بر ارزشهاي اخلاقي زير سطح همه موضوعات مورد مطالعه راه پيدا كرده و درهمه جا نقش خواهد داشت و گريزي نيز از آن نخواهد بود. البته اين ضربهاي است كه قبل از فرانكفورتيها، "ديلتاي "، با تمايز گذاشتن بين علوم انساني و علوم طبيعي آغاز كرد. پيش فرض دوم آن است كه "معرفت ؛يعني برابر - نهادهايي براي وقايع "؛ به اين معنا كه دستگاهي، معرفتي دانسته ميشود كه انعكاس وقايعي باشد كه در جهان پيرامون رخ ميدهد. به عبارت ديگر، معرفت به معناي همان حقيقت جهان است.
در حالي كه در تئوري انتقادي، برابر نهادها يا گزارهها قبل از هر چيزي توسط محيط احاطه شده و متعين شده است و معرفت محض و معرفت جداي از انسان، اصولاً وجود ندارد. بنابراين "هوركهايمر " ادعا ميكند كه علوم همواره در جهت فرهنگ مسلط و در خدمت ايدئولوژي حاكم قدم برداشته است.
پيش فرض سوم تئوري سنتي به گفته اين عضو هيأت علمي دانشگاه تهران، اين است كه ميخواهد اين "برابر نهادها " را در يك نظام منطقي قرار دهد كه كل معرفت را ساماندهي كند. بهعنوان مثال اگر در تئوري سنتي معرفتي تاريخي يا جامعه شناسانه يا فلسفي وجود دارد، همه اينها اگر همچون "سيستم هگلي " در كنار هم قرار گيرند، آينه تمام نماي جهان واقع خواهند بود، حال آنكه در نگاه انتقادي هرگز كل جهان واقع را نميتوان توضيح داد.
نويسنده : مهدي امام بخش
مكتب فرانكفورت از جمله تأثيرگذارترين مكاتب فلسفي قرن بيستم به شمار ميرود. اين مكتب هنوز هم از سرزندگي برخوردار است و يورگن هابرماس، آخرين فيلسوف نسل دوم آن محسوب ميشود. اما نسل سوم اين مكتب امروزه ضمن حفظ بسياري از مباني اوليه آن تلاش دارد تا خود را با دانشها و علوم روز هماهنگ سازد.