به گزارش مشرق، البرز نوشت: نشريه آيه، در گزارشي به زندگينامه محسن قرائتي پرداخته که خواندش خالي از لطف نيست . بخشهايي از آن در پي مي آيد:
• جد خاندان قرائتي، جلسات قرآن را در خانههاي مردم کاشان تشکيل ميداد و از همين رو فاميلشان قرائتي شد. پس از او، پدرش نيز با تشکيل اين جلسات در خانهها، مساجد و تکايا راه پدر را ادامه داد و به استاد قرائت قرآن معروف شد.
• وي از بازارياني بود که حدود 40 سال با شنيدن صداي اذان، مغازه خود را ميبست و به سوي مسجد و نماز اول وقت ميشتافت. پدر تا مدتها بچهدار نميشد تا اينکه نذر کرد اگر فرزندي داشته باشد، طلبه شود ولي محسن قرائتي قبول نميکرد و علاقه داشت به دبيرستان برود.
• يک روز چند تا از همکلاسيهايش در راه مدرسه، سر قضيهاي کتک مفصلي به محسن زدند. وي با تن له و لورده، خود را به خانه رساند. گفت ميخواهد برود حوزه علميه و طلبه شود و به اين ترتيب در 14سالگي وارد حوزه شد.
• يک سال در کاشان زيرنظر استاد آيتالله صبوري مشغول درس شد. هر شب نيز به طور مرتب در جلسه تفسير قرآن مرحوم آيتالله حاج شيخ عليآقا نجفي که بعد از نماز مغرب و عشا برقرارميشد، شرکت ميکرد. اين جلسه وي را به تفسير قرآن جذب کرد. از آن زمان به بعد با قرآن انس پيدا کرد. سال دوم رفت قم مدرسه آيتالله گلپايگاني و سرجمع 16سال در کاشان، قم، مشهد و نجف دروس سطح و خارج حوزه را خواند.
• محسن بيشترين مطالعاتش درباره قرآن و تفسير بود. در کنار دروس حوزوي، «مجمع البيان» را مطالعه و مباحثه ميکرد؛ کمکم دست به قلم هم شده بود و برداشتهاي تفسيرياش را مينوشت تا اينکه خبردار شد آيتالله مکارم شيرازي در فکر تاليف يک تفسير قرآن به صورت تيمي افتاده است. او با نشاندادن نوشتههاي تفسيرياش به تيم اضافه شد و بالاخره بعد از 15سال، تفسير 27جلدي نمونه چاپ شد.
• درگيريها و مبارزات براي تغيير رژيم پهلوي تنورش داغ شده بود و محسن براي ديدار علماي زنداني به زندان ميرفت و گاهي هم به تبعيدگاه بعضي علماي تبعيدي سرميزد. حمايتهاي جانبي، اطلاعرساني و تحريک مردم هم شده بود برنامه يوميهاش. ساواکيها به منزل پدرياش توي کاشان حمله کردند و ناکام شدند. منزلش در قم را هم پيدا کردند و بارها به آن هجوم بردند ولي باز هم نتوانستند ردي از محسن - که چند ماهي بود زندگي مخفي داشت - پيدا کنند.
• وي همواره در اين انديشه بود که قرآن و اسلام براي همه اصناف و طبقات مردم است و کودکان و نوجوانان هم از همين مردمند. «پزشک اطفال داريم ولي روحاني اطفال نه» لذا تصميم گرفت در اين راه به قصد خدمت به نسل جوان و آيندهسازان، اسلام و معارف قرآني را با زبان ساده و روان به آنها منتقل کند.
• يک بار که به کاشان رفته بود، بعد از نماز، ته مسجد هفت نوجوان را ديد که با هم ميگفتند و ميخنديدند و بازي ميکردند. سراغ آنها رفت و گفت: «دوست داريد برايتان جوک و قصه بگويم و بخندانمتان؟». بچهها از خدا خواسته پاي حرفهاي او نشستند و کلي کيف کردند.
• آخر جلسه پرسيد: «دوست داريد هفته بعد هم بيايم؟» همه مشتاق بودند. گفته بود: «به شرطي که هرکدامتان دست يکي ديگر از رفقايتان را بگيريد و بياوريد مسجد تا من، هم برايشان قصه بگويم و هم بخندانمشان».
• بدينترتيب هر هفته از قم به کاشان ميرفت؛ با اين انگيزه که براي نوجواناني که هر هفته بيشتر ميشدند، يک کلاس تلفيقي داشته باشد از اصول عقايد، احکام و داستانهاي قرآني. کمکم هم زمان آن کلاس بيشتر شد و هم امکاناتش. پاي گچ و تخته هم وسط آمد.
• حالا ديگر او، هم در کاشان جلسه داشت هم در قم. آوازه جلساتش به گوش خيليها رسيده بود؛ حتي تلويزيون رژيم دعوتش کرد براي اجراي برنامه ولي او که قصد نداشت بازوي دستگاه طاغوت باشد، قبول نکرد. درعوض تقريبا به همه شهرهاي کشور سفر کرد و به سبک خودش جلسه راه انداخت.
• جلسات کاشان، چند سال ادامه داشت و برکاتي را نيز به همراه داشت؛ البته چون اين کار بيسابقه بود که يک روحاني بهجاي منبر پاي تخته سياه برود و براي کودکان و نوجوانان جلسه و کلاس داشته باشد؛ گاهي مورد بيمهري برخي افراد قرار ميگرفت ولي چون به کار خود اعتقاد و ايمان داشت و ميگفت قرآن دهها داستان و قصه دارد و پيامبر اکرم صليالله عليه و آله با همين داستانها، سلمان و ابوذرها را تربيت فرموده در طول اين مدت آني نسبت به کار خود با شک و ترديد نگاه نکرد؛ به صورتي که الان هم پس از گذشت حدود 35 سال، به اين حرکت خوب و مثبت ادامه ميدهد.
• از همان ابتداي فعاليتش، بسياري از علما همچون آيتالله مشکيني، شهيد بهشتي، شهيد مطهري و آيتالله خامنهاي کارش را ديده و پسنديده بودند.
• حتي آيتالله خامنهاي (رهبر انقلاب) او را به منزل خودشان دعوت کرده بودند و بعد از تشويق، مسجد امام حسن(ع) را که امام جماعتش بودند، براي اجراي برنامه در اختيارش گذاشته بود.
• دو ماه از پيروزي انقلاب اسلامي نگذشته بود که شهيد مطهري طرح برنامهاي تلويزيوني را به امام (ره) داد. امام خميني(ره) موافقت کرد و محسن قرائتي که قبلا پيشنهاد حکومت پهلوي را براي برنامه تلويزيوني ردکرده بود، براي اجراي برنامه، به تلويزيون معرفي شد.
• محسن قرائتي در سفر تبليغي به اهواز، با شهيد مطهري آشنا شده بود و ايشان روش کلاسداري او را ديده و بسيار پسنديده بود و به ذهن سپرده بود.
• رئيس وقت صدا و سيما که بعدها اعدام شد؛ بعد از ديدن او گفته بود: «تلويزيون جاي هنرمند است نه آخوند». او هم گفته بود: «من، هم هنرمندم هم آخوند». قرار شد اگر قرائتي توانست يک برنامهاي اجرا کند که هنرمندان سازمان خوششان بيايد، ماندني شود.
• او گفته بود: «من معلم دين هستم. از اين لحظه دو ساعت وقت بگيريد؛ قول ميدهم آنچنان با حرف حق شما را بخندانم که نتوانيد لبهاي خود را جمع کنيد.» از آن جلسه بود که پايش به تلويزيون باز شد؛ البته هنوز با او مخالف بودند.
• پيشنهاد کردند که بدون لباس روحانيت برنامه اجرا کند و علني گفتند:« ما بهجز دو روحاني(امام خميني(ره) و آيتالله طالقاني) به ديگران اجازه حضور در اين تشکيلات را نميدهيم.» با اين پيشنهاد موافقت نکرد و برخورد آنها را به اطلاع امام(ره)رساند. بعد از اين اخطار امام، آنان قبول کردند که با لباس روحاني اجراي برنامه کند.
يک بار که به کاشان رفته بود، بعد از نماز، ته مسجد هفت نوجوان را ديد که با هم ميگفتند و ميخنديدند و بازي ميکردند. سراغ آنها رفت و گفت: «دوست داريد برايتان جوک و قصه بگويم و بخندانمتان؟». بچهها از خدا خواسته پاي حرفهاي او نشستند و کلي کيف کردند.