به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق ، پس از آزاد سازي خرمشهر از اشغال ارتش بعث عراق ، صدام تا چندين روز آشکارا اين شکست را کتمان مي کرد و با حرکاتي نمايشي سعي داشت فشارهاي ناشي از اين فضاحت را کاهش داده و از هزينه هاي آن بکاهد. يکي از اين حرکات عجيب ، اعطاي مدال شجاعت به افسران شکست خورده در خرمشهر بود که از طريق رسانه هاي گروهي پوشش وسيعي نيز داده شد. اما از ماجراهاي پشت پرده ي اين نمايش تبليغاتي کسي خبر نداشت تا اين که يکي از افسران حاظر در آن مراسم به ايران پناهنده شد و حقايقي شنيدني را از آن مراسم کذايي افشا نمود. کامل جابر در خاطرات خود گفت:
هنگام توزيع نشان شجاعت، صدام گفت: من از مقاومت شما در خرمشهر راضي نيستم. اين نشانها براي سرپوش گذاشتن به تلفات ما در مقابل افکار عمومي است. کاش کشته مي شديد و عقبنشيني نميکرديد.
او خشمگين به ما نگاه کرد. بعد به طرفمان تف انداخت و گفت: چهره ما و چهره تاريخ را سياه کرديد. چرا از سلاحهاي شيميايي استفاده نکرديد؟ من آرام نميشوم تا روزي که سرهاي شما را زير چرخ تانکها ببينم.
صدام حرفهاي زيادي زد که همه آن ها را نميتوانم بازگو کنم . در اين هنگام به سنگدلي صدام پي بردم. شايد در آن زمان خواست خدا همراه ما بود که توانستيم از چنگ صدام نجات پيدا کنيم، چرا که او به حدي ناراحت و عصبي بود که ليوان آبي که در دستش بود روي زمين کوبيد و ذرات خرد شده ليوان را به سمت ما پاشيد.سپس يکي از ليوانهاي مقابل خود را روي ميز کوبيد که خردههاي آن در سالن پخش شد. بعد فرياد زد: « اي واي خرمشهر از دست رفت. ديگر چطور ميتوانيم آن را پس بگيريم؟»
در اين موقع سرتيپ ستاد ساج الدليمي برخاست و گفت: ببخشيد قربان... صدام خشمگين به اونگاه کرد و گفت: خفه شو احمق ترسو. همهتان ترسوييد و بايد اعدام شويد.
من خود را براي مرگ آماده کردم و در دل گفتم اي کامل، اي پسر جابر. امشب خواهي مرد و جسدت هم گم وگور خواهد شد. صدام فرياد زد: چرا به آن ها شيميايي نزديد؟ يکي از افسران گفت: قربان در اين صورت سلاح شيميايي بر سربازان خودمان هم اثر مي کرد، چون ما نزديک دشمن بوديم. صدام فرياد زد: به درک! آيا خرمشهر مهمتر بود يا جان سربازان. اي مردک پست.
او يکسره دشنام ميداد. آن قدر که به اين نتيجه رسيدم اين مرد بويي از آدميت نبرده است. وقتي سرتيپ ستاد نيبلالربيعي شروع به صحبت کرد، فکر کردم صدام او را ميبخشد اما تا صحبتهاي او تمام شد، صدام کفش خود را درآورد و به طرف او پرتاب کرد. کفش او ميان صف افسران رفت. محافظان بعدا کفش را به صدام برگرداندند.
او در پايان سخنانش گفت: من درمقابل خود مرد نميبينم. به خدا قسم که همهتان از زن کمتريد.زنهاي عراقي از شما برترند. و در آخر باز به صورت ما تف انداخت و رفت. محافظانش شروع کردند ما را با چوب زدن. اين در حالي بود که افسران عاليرتبه گريه ميکردند و ميگفتند: زنده باد صدام.
بعد از پايان جلسه محافظين صدام ما را ترسو خواندند و به ما دشنام دادند. با خود گفتم ترسو کسي است که از ميدان نبرد فرار کند، شما ترسوييد که در هيچ نبردي شرکت نکردهايد.