مشرق- آقا که آمدند، نمي شد بهشان نزديک شد. دلم مي خواست با ايشان دست بدهم و دست همديگر را به گرمي فشار دهيم و بعد ايشان دست چپش را مشت کند و به آرامي به شانه راستم بزند که : خسته نباشي سيد حسين!، عکس هايش هست. مي توانيد در خبرگزاري هاي مختلف آنها را ببينيد. اصلا چرا خبرگزاري هاي مختلف؟ همين سايت خودمان هم عکس هايش را دارد.
روبرويشان که پر شد، ديگر جايي براي نشستن ما نمانده بود. پيشترش البته، رفيق رئيسم محمد سجاد نجفي، بهمان گفته بود اگر ديرتر به داخل برويم يحتمل نزديک تر به ايشان مي نشينيم. همان هم شد. چون روبرويشان پر شده بود، ما در دوصف و به طول هر صف سه نفر، سمت چپ ايشان و در آستانه درب ورودي اتاق نشستيم. معماري اتاق قديمي بود. قديمي نه. قديمي ِ قديمي. سبک ساختش من را ياد محل کار خودمان، مرکز اسناد مي انداخت. کف اتاق را مثل همه تصاويري که از تلويزيون قبلا ديده بودم، موکتي پوشانده بود به رنگ قهوه اي روشن. و آن بالشتک هاي گل گلي هم مخصوص کساني بود که تکيه زده بودند. يعني ازمابهتران مرکز. معاونت ها.
آقا که آمدند، نمي شد بهشان نزديک شد.
دلم مي خواست با ايشان دست بدهم و دست همديگر را به گرمي فشار دهيم و بعد ايشان دست چپش را مشت کند و به آرامي به شانه راستم بزند که : خسته نباشي سيد حسين!
نشد. يعني اصلا موقع آمدن ايشان صداي ضربان قلبم را به طرز تعجب آوري مي شنيدم. بعدتر فهميدم که باقي بچه ها هم، علي الخصوص ديدار اولي ها، همين حس را داشته اند. تپش قلب، عرق سرد روي پيشاني، هيجاني يا حس عجيبي که بار نخست بود که تجربه مي شد.
ميان صحبت هاشان علاوه بر نقدها و نصيحت ها اسم سايت را هم آوردند. يادم نمي رود لحظه اي را که از کار کردن سند در سايت مي گفتند. ما کنار هم نشسته بوديم و حين صحبتشان از سايت هراز چند گاهي نگاهمان به هم گره مي خورد و بعد لبخندي خيلي خيلي شرين از سر غرور و تبختر روي لبهامان مي نشست.
حس مي کردم، آقا با مشت ضربه اي نمکين بر شانه چپم زده است. حس مي کردم همانطور که روي دو زانويم نشسته ام قدم از هميشه بلندتر شده است. يادش بخير، نيشم تا سرحد امکان باز شده بود و با تمام سلولهاي بدنم به ايشان مي گفتم که مائيم. ما اينجائيم. ما بچه هاي سايت اينجا نشسته ايم.
باور کنيد نمي خواستم انقدر به درازا بنويسم. اصلا فکر مي کردم و هنوز هم فکر مي کنم نمي شود آن روز را نوشت. به هرحال بهانه اي که براي نوشتن امروز دارم، سخني است از مولاي رستگاري، علي (عليه السلام) که آن روز درس بزرگي برايمان داشت.
اتفاقا عکسهايش هم هست. عکس تابلويي که درست روبروي ايشان نصب شده بود. علاوه بر تابلو قاب عکسي هم از امام که داخل اتاق نصب شده بود که تعدادش از يکي بيشتر بود. يکي بالاي همان تابلوي جالب نصب بود؛ دقيقا پشت سر مدعوين و روبروي ميزبان و ديگري بالاي سر ره بر بود و روبروي ميهمانان.
حکايت عکس امام را مي شد به راحتي فهميد. به فرموده، براي هر دو طرف بود. عکس امام و راه امام. اما تابلو چه داشت که براي امام حاضر منقوش بود و نه براي ديگران؟
تا آخر ديدار هر چند لحظه يک بار درگير خواندنش مي شدم. اما نمي توانستم که نمي توانستم. اصلش ما نبايد تابلو را هم مي ديديم ولي بخاطر نبود فضاي کافي و روبرو نبودنمان به جايگاه ره بر، توانسته بوديم تابلو را ببينيم اما نمي توانستيم آن را بخوانيم.
يکي از دوستانم که کنارم نشسته بود اتفاقا طلبه بود. او هم نتوانست بفهمد که مولا چه فرموده و دخلش به اينجا و آن هم اينطور مبهم نوشتنش براي چيست. من هم انقدر سر به سرش گذاشتم که همان روز که ديدارتمام شد، بوسيله همان يکي دو کلمه اي که توانسته بوديم بخوانيم، روايت اميرالمونين را پيدا کرد و برايم فرستاد.
روبروي آقا و درست پشت سر ميهمانان اين کلمات گهربار از مولا علي (عليه السلام) خودنمايي مي کرد. آن هم بصورتي که کمتر کسي موفق به خواندنش مي شد:
امام علي (ع):
مَن نَصَبَ نَفسَهُ لِلنّاسِ اِماما فَليَبدَأ بِتَعليمِ نَفسِهِ قَبلَ تَعليمِ غَيرِهِ وَليَکُن تَديبُهُ بِسيرَتِهِ قَبلَ تَديبِهِ بِلِسانِهِ وَ مُعَلِّمُ نَفسِهِ وَ مُؤَدِّبُها اَحَقُّ بِالجلالِ مِن مُعَلِّمِ النّاسِ ومُؤَدِّبِهِم؛
کسى که خود را پيشواى مردم قرار داده، بايد پيش از آموزش ديگران، خود را آموزش دهد و پيش از آنکه ديگران را با زبان، ادب بياموزد، باکردارش ادب آموزد و البته آموزش دهنده و ادبآموز خود بيش از آموزگار و ادبآموز مردم، شايسته تجليل است. (غرر الحکم، ح 7016)