او سرنوشت خود را در قمار نگاهي شيطاني باخت و دفترزندگي اش بسته شد تا درس عبرت آموز بزرگي را براي ديگران در دل خود حفظ کند.
به گزارش مشرق، پايگاه اطلاع رساني پليس آورد: "عزيز دلم ، از خدا بخواه که عاقبت به خير شوي و الهي هيچ کس رسوا نشود!" حتما شما اين جملات را از زبان مادر بزرگ وپدر بزرگ خود شنيده ايد. آنها با تجربه چندين ساله از فراز و نشيب هاي زندگي حرف مي زنند و سرد و گرم روز گار را چشيده اند.
همچنين اين ضرب المثل مشهور نيز که شير، جبروت و هيبت دارد و نبايد به شوخي گرفته شود را هم شنيده ايد .
با اين مقدمه قصد داريم درشماره ديگري از بررسي حوادث ، ماجراي تکان دهنده و سرنوشت شومي که از رابطه نامشروع بين زن و مردي متاهل در مشهد رقم خورده است را با هم مطالعه کنيم.
در اين ماجرا،جمشيد و پروانه به اعتقادات مذهبي، ارزش ها و تعهدات انساني و قداست و معنويت مقامي بزرگ بي توجهي کردند و اجساد آنها در حالي کشف شد که راز پنهاني و سر مخفي شان فاش شد و هرکس اين خبر را شنيد با ذکراستغفروا... و با حيرت و تاسف سرش را تکان داد و تاسف خورد.
در واقع اين حادثه تلنگري است بر دل هاي غبار گرفته و چشم هايي که واقعيت هاي زندگي را کدر مي بيند و دنبال هوي و هوس مي روند!
جمشيد اهل يکي از شهرهاي نزديک مشهد بود و چند سال قبل براي کارو کاسبي، دست زن و بچه اش را گرفت و به مشهد آمد. او با ضمانت يکي از آشنايان در فروشگاهي بزرگ مشغول کار شد و خرج و مخارج زندگي اش را با سعي و تلاش شبانه وزي تامين مي کرد. خانواده اين مرد جوان نيز بين دوستان و آشنايان سر خود را بالا گرفتند و با افتخار مي گفتند : پسرمان در مشهد صاحب خانه وزندگي شده است و ... !
جمشيد آرزوهاي زيادي داشت و هميشه با شنيدن اين حرف از همسر با وفاي خود که «خدا را شکر کن و قناعت داشته باش همه کارها درست مي شود» ، قوت مي گرفت و به قول معروف پشتش گرم مي شد.
اما افسوس که او سرنوشت خود را در قمار نگاهي شيطاني باخت و دفترزندگي اش بسته شد تا درس عبرت آموز بزرگي را براي ديگران در دل خود حفظ کند.
نگاه شيطاني ، دل مرد جوان را برد
يک روز صبح ، جمشيد در محل کار خود نشسته بود که زن و مرد جواني به همراه فرزند خود وارد مغازه شدند.
او طبق روال معمول با خوشرويي جلو رفت و گفت: بفرمائيد، امري داريد در خدمت تان هستم.
اما نگاه مرموز و لبخند شيطاني زن جوان دلش را لرزاند و قايق هوش و حواس اورا در طوفان هوي و هوس غرق کرد.
جمشيد متوجه نبود چه مي گويد و چه کار مي کند . اودقايقي بعد از خروج زوج مسافر، بلافاصله از مدير فروشگاه اجازه گرفت و پشت سرشان به راه افتاد و تا مقابل مهمانپذيري که محل اقامت آنها بود تعقيبشان کرد.
مرد جوان چند دقيقه اي جلو مهمانپذيرمنتظر ماند و پروانه که گويا متوجه شده بود شاگرد فروشگاه دنبالش آمده است به بهانه اي بيرون آمد و شماره تلفنش را خيلي سريع به دست جمشيد داد و برگشت.
به اين ترتيب بود که اين زن و مرد جوان بدون توجه به تعهداتي که درمقابل فرزندان و همسر خود دارند تن به رابطه اي شوم و شيطاني دادند و در تماس هاي تلفني که با هم داشتند شيفته و دلباخته يکديگر شدند.
دو روز از اولين ديدار گذشت و جمشيد آرام و قرار نداشت . او در اين مدت زن جوان را از دور زير نظر داشت و هر وقت فرصتي به دست مي آمد گفتگوي تلفني نيز بين اين دو برقرارمي شد.
يک سال بعد:
رابطه کثيف اين زن و مرد جوان با تماس هاي تلفني و رد و بدل شدن پيامک هاي عاشقانه در حالي روز به روز عاطفي و عميق تر شد که زن جوان و شوهرش به شهر خودشان رفته بودند و با دوري مسافت ، آنها نمي توانستند همديگر را از نزديک ببينند.
اين دو اسير شيطان عقل خود را زير پا گذاشته بودند و براي ديدن هم لحظه شماري مي کردند.
يک سال گذشت و در اين مدت همسر جمشيد که متوجه بي قراري شوهرش شده بود چند باربا گوشه و کنايه گفت : ما تازه به نان و نواي رسيده ايم ، بيشتر مراقب رفتار و حرکات خودت باش .
اما مرد جوان که دوست نداشت راز زندگي اش فاش شود حرف او را قطع مي کرد و جواب مي داد: انگار با بچه حرف مي زني و من هيچي نمي فهمم! اي کاش او مي دانست درحالي تمام اقوام و آشنايان از اين رابطه پنهاني مطلع خواهند شد که او راه بازگشت و فرصتي براي توبه از اين گناه کبيره نخواهد داشت.
ماجرا از اين قرار است که با فرا رسيدن تعطيلات تابستاني ،پروانه از شوهرش خواست براي مسافرت به مشهد بيايند اما همسر او که حسابي گرفتار مشکلات کاري بود و از طرفي نمي دانست چرا شريک زندگي اش روي اين حرف پافشاري دارد قبول نکرد و گفت: الان حسابي گرفتارم و امسال قصد دارم چند روزي به شمال و شمال غرب کشور برويم و روحيه اي عوض کنيم.
زن جوان با دلتنگي و بي قراري عجيبي که براي ديدن جمشيد داشت در برابر اين جواب سر بالاي شوهرش نقشه شومي به سرش زد. او با چرب زباني چانه شوهرش را گرم و کرد و گفت: حالا که تو کار داري اجازه بده من و خواهرم و دخترمان دو سه روزي به مشهد برويم . چون من نذر دارم و بايد به اين مسافرت بروم.
همسر پروانه مثل هميشه با لبخندي در برابر خواسته همسرش کوتاه آمد و گفت آماده شويد و فردا صبح راه بيفتيد.
او حتي با مدير مهمانپذيري که در مشهد مي شناخت تماس گرفت و براي همسرش اتاق کرايه کرد. پروانه آن شب خوشحال و سرحال بود . او با جمشيد تماس گرفت و گفت فردا مي توانيم همديگر را ببنيم. زن جوان وسايلش را جمع کرد و صبح روز بعد همراه خواهر و دخترش به راه افتادند.
بهانه اي براي مرگ
ساعت حدود 8 شب بود که اتوبوس مسافربري به پايانه مسافربري مشهد رسيد . پروانه ، خواهرش و فرزندش را به مهمانپذير رساند اما پيامک هاي عاشقانه ،اسب سرکش هوس هاي پليد را در درون او بي قرار کرده بود.
زن جوان پس از خوردن شام به خواهرش گفت: عزيز دلم من بايد به زيارت بروم . تو مراقب بچه باش و استراحت کنيد . قول مي دهم زود بر مي گردم.
پروانه با لبخندي از داخل اتاق بيرون آمد و طبق قرار قبلي جلوي مهمانپذير جمشيد را ديد. آنها از اين که همديگر را مي ديدند خيلي خوشحال بودند .
مرد جوان نفس عميقي کشيد و گفت: همسرم را به خانه خواهرش برده ام . بهتر است به خانه ما برويم .
او زن نامحرم را سوار موتورسيکلت خود کرد و زن نامحرم را به خانه اش برد. تاريکي شب همه جا را فراگرفته بود و تمام زشتي ها و پليدي هاي افکار شيطاني را در خود گم کند اما با سپيده دم خورشيد ، راز پنهاني اين زن و مرد جوان فاش و مايه حيرت و وحشت ديگران شد.
ساعت 8 صبح روز بعد، همسر جمشيد که نگران شوهرش شده بود از خانه خواهرش به سمت خانه خود به راه افتاد اما او به محض اين که وارد خانه شد با صحنه اي وحشتناک و تکان دهنده روبرو شد.
جمشيد و زني غريبه توي پذيرايي و جلوي آشپزخانه روي زمين افتاده بودند ونفس نميکشيدند. زن بيچاره با ديدن اين صحنه جيغ کشيد و از همسايه ها کمک خواست.
آنها بلافاصله با فوريت هاي پليسي 110 تماس گرفتند و دقايقي بعد پليس و تيم پزشکي در محل حاضر شدند.
معاينات اوليه پزشکي در محل حادثه حاکي از آن بود که به علت انتشار گاز مونواکسيد کربن آبگرمکن ديواري بدون دودکش که داخل آشپزخانه نصب شده بود دچار مسموميت شديد و گاز گرفتگي شده بودند.
با تاييد مرگ قربانيان اين حادثه ماموران انتظامي مشهد به دستور بازپرس ويژه قتل اقدامات قانوني لازم رابه عمل آوردند و اجساد زن و مرد جوان رادر حالي به پزشکي قانوني حمل شد که چشم شاهدان در صحنه به زمين دوخته شده بود و...!
اين ماجرا حقيقتي تلخ از بازي دو نگاه و هوس بازي و زير پا گذاشتن اعتقادات و ارزش ها است واين که در همه حال به ياد داشته باشيم خداوند قادر و داننده و بيننده پنهان و نهان ناظر اعمال و رفتار و نيات قلبي و دروني ما است.